Thirteenth part: Heartless lover

62 16 67
                                    

     ساعت‌ها می‌گذشت که داشت توی جنگل راه می‌رفت. به محض طلوع خورشید از اون قصر بیرون زده بود چون فهمیده بود چیزی که دنبالشه نمی‌تونه اونجا باشه. ولی حداقل خنجرش رو پیدا کرده بود و این باعث می‌شد که بیشتر به مادرش احساس نزدیکی داشته باشه. به هر حال کسی که اون خنجر رو به پدرش داده بود مادرش بود!

      به جز درخت هیچ چیز قابل توجه‌ای توی اون جنگل وجود نداشت. انگار که بین یه هزارتوی بی پایان از درخت‌ها گیر کرده بود و هیچ راهی برای بیرون اومدن از اونجا نداشت. گم شده بود؟ شاید!

- پس کجاست؟

    کلافه به درختی که از قبل برای گم نشدن روش علامت زده بود نگاه کرد و به این فکر کرد که چندمین باره که داره از جلوش رد میشه؟ ممکن بود اصلا پیداش کنه؟ شاید تا بعد از غروب خورشید همونطور گمشده باقی می‌موند و در اخر توسط اون هیولا شکار می‌شد.

     توسط چیزی که از اول به خاطر اون مخفیانه از قصر بیرون زده بود. بعد از تشنج روانی دیروز و فهمیدن اینکه اون جادوگر جون یه مادر دیگه رو هم گرفته باعث شده بود تا تاریکی هوا از اتاقش بیرون نره. هرچند باز هم که اون بچه پشت در اتاقش اومده بود تا اون رو بیرون بکشه با بهونه‌های مختلف فقط دورش کرده بود اما وقتی که مطمئن شده بود همه توی اون قصر خوابیدن از اتاقش بیرون رفته بود‌.

    تعداد زیادی از کتاب‌های جادوگر نمونده بود که نخونده باشه و اولین کتابی که برداشت چیزی رو بهش داد که بیشتر از همه می‌خواست، اون فهمیده بود هیولای شب در واقع چیه، همیشه اولین جرقه‌های جادوی سیاه توسط هر جادوگر قوی‌ترین ها بودن و فرار از مرگ به کمک جادوی سیاه، بهاش تبدیل شدن به یه هیولاست. تنها چیزی که میتونه اون جادوگر رو بکشه، هیولای شبه!

- باید تا بعد از غروب منتظر بمونم؟

    با رسیدن به نقطه‌ای که چند شب پیش همونجا نزدیک بود توسط هیولا شکار بشه نفسش رو با کلافگی بیرون داد و روی برف ها نشست. دستاش قرمز شده بودن اما اون احساس سرما نمی‌کرد. شنلش برای همچین زمستونی زیادی نازک بود و اون به یاد می‌آورد آخرین زمستونی که انقدر سوزناک به نظر می‌اومد، همونی بود که اواسطش از دست جادوگر فرار کرده بود.

     جایی دور تر از پادشاه جوان، توی قصر جادوگر یه جنگ روانی دیگه در حال رخ دادن بود. وقتی جادوگر خودش تصمیم گرفته بود بره تا اون پادشاه دروغگو رو از اتاقش بیرون بکشه با جای خالیش مواجه شده بود و کتابی که اون دیشب بعد از رفتن پادشاه جوان به اتاقش، باز شده پیداش کرده بود اصلا چیز خوبی نبود.

    افکاری که ممکن بود توی سر اون رز سفید در حال بالا و پایین شدن باشه ترسناک بود. انقدر ترسناک که یه بار دیگه گارد طلایی رو به قصرش کشونده بود تا اونا رو متوجه مشکوک بودن رفتار پادشاهشون کنه، البته اگر اون واقعا پادشاهشون باشه!

Beauty Hunter And The Beast Where stories live. Discover now