فلشبک:
به عنوان وارث تاج و تخت، پدرش هیچوقت بهش یاد نداده بود که چطور یه پادشاه باشه. هرچند خودش هم هیچوقت یه پادشاه خوب نبود! وقتی که برای اولین بار مخفیانه پاش رو از قصر بیرون گذاشت، این رو متوجه شد. زندگی کردن توی اون سرزمین، خاکستری بود. حتی رفاهی که به عنوان یه شاهزاده برای اون وجود داشت هم خاکستری بود.
همه چیز به جز صندلی پادشاه، خاکستری بود و این باعث میشد همه فکر کنن برای راحتی باید اون رو داشته باشن. حتی خودش هم طبق سلسله مراتب پادشاه نشده بود، اون روی پدرش شمشیر کشیده بود. اما نه برای تاج و تخت، بلکه برای مردمش. برای این که روی اون صندلی بشینه و وضعیت زندگی اونا رو بهتر کنه. اما چه اتفاقی برای اون مردم افتاد؟
براش شبیه یه تلنگر بود، جسد مردمی که خانوادههاشون اونها رو روی دستاشون تا قصر پادشاه زیباشون حمل کرده بودن، جسدهایی که مهم نبود قبلا چند سالشون بوده، الان تنها چیزی که به چشم میخورد، تعداد تیکههای بدنشون بود. بدن هایی که تنها بویی که ازشون حس میشد، بوی جادو بود!
این فقط یه جنگ با سرزمین همسایه نبود. سر معادن مشترک یا سرمایه و هرچیزی که اولش به خاطر اون شروع شده بود نبود. اونا داشتن میجنگیدن تا بمیرن! ظاهرا پادشاه کشور همسایه دیگه فقط معادن رو نمیخواست. اون کل سرزمین رو میخواست و این رو از نامه ای که بین دستِ جسد یه پسر بچه بود فهمیده بودن!
- راهی واسه پیروز شدن نیست!
- ما میتونیم تا سر حد مرگ برای سرزمینمون بجنگیم... اما فقط همینه... آخرش فقط مرگه!
- پیروزی... قرار نیست توی این جنگ بعد از اسم ما گفته بشه!
توی اون شرایط، حتی گارد طلایی اون کشور هم ناامید بودن. کسایی که بهترین توی نوع خودشون بودن و بهترین ها رو تعلیم میدادن. نیزه سهسر پادشاه، ناامید شده بود! این میتونست حتی شکوفههای امید توی قلب پادشاهشون رو هم خشک کنه. هیچ راهی برای حفظ مردمی که روزی به خاطرشون جلوی پدرش ایستاد نبود!
سکوت پادشاه تا وقتی که مردمش هم ناامید اون رو ترک کردن شکسته نشد. چیزی برای گفتن نداشت! نمیدونست باید چه کاری انجام بده. به طور واضح داشت غرق میشد و هیچ دستی برای نجاتش دراز نمیشد، جادو؟ درسته که اون از جادو متنفر بود! اما توی این لحظه حتی حاضر بود جونش رو بده تا مردمش رو حفظ کنه.
- به نظر میاد اینجا یه پادشاه شکست خورده هست! چه ناامید کننده... مردم همیشه میگفتن که اون چطور جلوی ظالمترین پادشاهی که تاریخ به خودش دیده ایستاده. حالا حتی نمیتونه با حرف زدن مردمش رو امیدوار کنه؟
غریبهای که ناگهانی، بدون این که کسی حضورش رو حس کنه کنار صندلی پادشاه ایستاده بود و داشت میخندید، به گارد طلایی حس ترس میداد. اونا میشناختنش، کسی توی این سرزمین بود که نشناستش؟ تاریک بودن وجود اون مرد حتی باعث سختتر شدن تنفس برای همشون بود اما چیزی که مهم بود جون پادشاهشون بود. شمشیر کشیدن روی تاریکترین جادوگرِ اون سرزمین به جون پادشاه میارزید.
YOU ARE READING
Beauty Hunter And The Beast
Historical Fictionجادو، چیز عجیبیِ و عشق حتی از اون هم عجیبتره! جادویی که میتونه دو شخصیت کاملا متفاوت رو به هم مربوط کنه! و عشقی که میتونه باعث بشه اونا جادو رو زیر سوال ببرن! کدوم قراره پیروز بشه؟ پادشاهی که تاجش رو رها کرده یا جادوگری که قلبش رو فدا کرده کی می...