First Part: Lost in the green fog

203 36 45
                                    

درست وسط اتاق تاریکی که به نظرش کل عمرش رو اونجا سپری کرده بود، نشسته بود. دیوارهای سنگی اون اتاق دیگه جای چوب‌خط نداشتن و اون هیچکدوم از روزهایی که توی این اتاق گذرونده بود و یا حتی روز های قبلش رو، به یاد نمیاورد. تنها چیزی که می‌دونست این بود که هر روز با گرفتن تنها وعده غذایی‌ش یه چوب خط روی دیوار می‌کشید.

      چوب خط هایی که شروعشون اطراف دوتا جمله‌ای بود که روی دیوار نوشته بود. "اون می‌اد دنبالت" ، "اون هیچوقت تنهات نمی‌زاره" اون جمله‌ها خودشون دوتا از سوال‌های اصلی‌ش بودن. کی قرار بوده بیاد دنبالش؟ پس چرا این همه روزها اون رو توی ناامیدی گذاشته؟ تنها احساسی که الان داشت تنهایی و سردرگمی بود. اما مهم‌ترین سوال این بود، اون خودش کی بود؟ احمقانه‌ست، حتی اسم خودش رو هم به دست فراموشی سپرده!

        نگاهش رو از جمله‌های روی دیوار گرفت و بیشتر توی خودش جمع شد. موهاش حالا تا روی گوش‌هاش می‌اومدن‌. به راحتی با انگشتاش اونا رو اسیر کرد و کشید. با وجود این که چند وقت پیش یکی از سربازهایی که اونجا زندانبانش بودن براش کوتاه‌شون کرده بود باز هم بلند شده بودن.

       دقیقا نمی‌دونست توی چه جهنمی زندگی می‌کنه، اما می‌دونست که به اونجا تعلق نداره. حتی با وجود این که خیلی وقت پیش دست از تلاش برای چوب خط کشیدن برداشته بود و فقط بهشون نگاه می‌کرد. دیوونه شده بود؟ شاید! پس چرا اون ناجی که راجبش روی اون دیوار نوشته بود نمی‌اومد دنبالش؟ اصلا اسم اون ناجی چی بود؟

      صدای در برای دومین بار توی اون روز باعث شد انگشتاش رو از بین موهاش بیرون بیاره و خودش رو روی زمین عقب بکشه. این معمولا اتفاق نمی‌افتاد که در روز دوبار اون در باز بشه اما وقتی که باز می‌شد، خوب می‌دونست چیز خوبی در انتظارش نیست!

- اومدین تا باز شکنجه‌ام بدین؟

       ترسیده بود، اما نه به اندازه اولین بار. هرچند که درست اولین بار رو به خاطر نمی‌آورد، حافظه احمقش کم کم داشت به طور کامل محو میشد. داشت عقلش رو از دست می‌داد.

- آروم باش خرگوش کوچولوی فراری، اینجا نیستم که شکنجه‌ات بدم. برعکس... می‌خوام بهت یه هدیه بدم!

      زنی که توی درگاه ایستاده بود رو، می‌شناخت؟ به خاطر نمی‌آورد هیچوقت اون زن رو دیده باشه. پس چرا موهای بدنش سیخ شده بود؟ اون کسی بود که اینجا زندانیش کرده بود؟ یعنی بانو کامیلا که نگهبان‌ها راجبش حرف می‌زدن همین بود؟ اما اون زیبا و فراموش نشدنی بود. یادش نمی‌اومد تا به حال به همچین شخصی آسیبی زده باشه! چی ازش می‌خواست؟

- ازم چی می‌خوای؟

- اوه من... احمق نباش! من ازت چیزی نمیخوام. تو خودت اون چیز رو می‌خوای!

- چی... داری میگی؟

- ببین عزیزم...

      اون زن با لباس‌های قرمز، بهش نزدیک تر شد و براش مهم نبود که پسر رو به روش خودش رو روی زمین عقب تر کشیده و بیشتر توی خودش جمع شده. برعکس، از ترسوندنش لذت می‌برد‌. جلوش روی زانو‌هاش خم شد و با انگشت‌هاش آروم موهای اون پسر رو نوازش کرد، لرزیدنش برای هیچکس توی اون قلعه مهم نبود. اونجا همه از ترسوندن و اذیت کردنش لذت می‌بردن.

- الان چیزی نمی‌خوای! اما وقتی که حافظه‌ات رو برگردونم... انتقام می‌خوای!

- ا... انتقام؟

- اره عزیزم... اما اول بگو...

     یکی از دست‌هاش رو جلوی صورت اون پسر گرفت و وقتی با دست دیگه‌اش، جلوی چشم‌های هراسون اون پسر، روی اون کشید. بعد از محو شدن یه دود سبز رنگ، یه شیشه کوچیک توی دستش بود.

- حافظه‌ات رو می‌خوای؟

- اون... اون دیگه چه کوفتی بود؟

- جادو عزیزم! اگه این رو بنوشی بیشتر هم باهاش آشنا میشی... می‌خوایش؟

      شکی نداشت، می‌خواست بدونه که کیه. می‌خواست بدونه آیا اون بیرون واقعا یه نفر هست که برای پیدا کردنش در حال تلاش باشه یا نه، اون شیشه کوچیک رو برداشت و بعد از باز کردن درش تمامش رو نوشید. انتظار درد داشت، اما ازش خبری نبود. فقط با یه پلک زدن اتفاق افتاد. چشم‌هاش رو برای کم‌تر از یک ثانیه بست و تمام چیزهایی که فراموش کرده بود درست اونجا بودن. داشت روی دور تند خاطراتش رو می‌دید، اون به یاد می‌آورد!

- خب عزیزم؟... می‌دونی کی هستی و چی می‌خوای؟

    سوال‌های جالبی بودن، و جواب‌هاشون کاملا براش واضح بود، حس می‌کرد قلبش داره خونش رو به داغ‌ترین صورت ممکن پمپاژ می‌کنه. حس می‌کرد بدنش آتیش گرفته! اون جواب‌ها می‌تونست تا سال ها اون آتیش رو زنده نگه داره.

- اسم من سوهوِ... و من می‌خوام کریس وو رو بکشم!

     این سرنوشت بود؟ زنِ قرمز پوش پیروزی خودش صداش می‌کرد. اونقدری خوشحال بود که فراموش کرد خاطرات مربوط به خودش رو از حافظه اون پسر پاک کنه و فقط رهاش کرد تا بره. و اما برای اون پسر، مهم نبود که شرایط جسمی و پوششیش اونقدرها خوب نیست. براش مهم نبود که اون یه روزی کی بوده. تنها چیزی که بهش فکر می‌کرد انتقام‌ش بود.

     خاطرات گذشته‌اش اونقدرها هم واضح نبودن، انگار که پازل ذهنش چندتا از تیکه هاش رو گم کرده باشه اما این هم مهم نبود. کلاه شنلش رو پایین تر کشید و از بین نگهبان‌هایی که هرکدوم حداقل برای یک بار اذیتش کرده بودن رد شد، اون هنوز هم ازشون می‌ترسید و این ترس باعث شد سرجاش مکث کنه.

      نگاهش رو به جایی که توش زندانی بود دوخت. اون از چندتا نگهبان که مطمئنا همشون انسان بودن می‌ترسید، با خاطراتی که حالا به یاد می‌آورد اون با دست‌های خالی هم می‌تونست از پسشون بر بیاد. اما کریس وو؟ به چه جراتی می‌خواست جلوی اون وایسه؟ بزرگترین جادوگر بین تمام سرزمین ها!

Written by: A WRONG NOTE

Beauty Hunter And The Beast Donde viven las historias. Descúbrelo ahora