Tenth part: The waves of fate

70 19 73
                                    

فلش بک:


موج های زندگی، گاهی از زمان‌های خیلی گذشته شروع میشن تا به ما برسن. سونامی که زندگی یه شخص رو نابود میکنه، می‌تونه موج‌هایی باشه که نفر دیگه شروعش کرده باشه. موج هایی که حدود بیست سال پیش، وقتی فقط یه پسر بچه بود که داشت با تنها خانواده‌اش برای فراموش کردن زندگی قبلیش به یه سرزمین دیگه سفر می‌کرد، زندگی اون رو هم تحت تاثیر گذاشته بود.

دریایی که سفر اونها رو با زیبایی طلوع خورشید، صدای پرنده‌های دریایی و خداحافظی با عزیزانش شروع کرده بود، حالا تبدیل به طوفانی شده بود که داشت کشتی رو به اطراف تاب می‌داد. برای بکهیون پنج ساله‌ای برای اولین بار داشت دریانوردی می‌کرد، اون طوفان یه کابوس بود.

شمع توی کابین در اثر تکون‌های پیاپی کشتی خاموش شده بود و حالا تنها چیزی که حس می‌شد تاریکی و صدای وحشتناک موج ها بود. پسر بچه پتوی نازک روی خودش رو اونقدر بین انگشتای کوچیکش فشار داده بود که حالا انگشتاش درد گرفته بودن. اون دیگه هیچوقت پاش رو حتی نزدیک دریا هم نمی‌زاشت! با تمام قلب کوچولوش این قسم رو پذیرفت.

با وارد شدن یه نفر به کابین خودش رو بیشتر زیر پتو فرو برد و سعی کرد خودش رو قایم کنه اما وقتی اون شخص دوباره شمع رو روشن کرده بود، از زیرپتو بیرون اومده بود و دستاش رو سمت اون زن دراز کرده بود. وقتی مادرش اونجا بود چیزی برای ترسیدن وجود نداشت، مگه نه؟

- چرا سیب سبز من بیداره؟

اون زن بعد از به آغوش کشیدن پسرش پرسید. خودش مجبور بود برای برسی دوباره نقشه‌ها به کابین کاپیتان بره و از اونجایی که ستاره‌ای توی آسمون دیده نمیشد کارش ساعت‌ها طول کشیده بود و حالا با برگشتنش فهمیده بود پسرش تمام این مدت نخوابیده.

- از دریا می‌ترسم!

جواب اون پسر بچه ناامید کننده بود. با وجود یه مادر مکتشف، اون از این به بعد باید همیشه توی سفر ها با مادرش می‌موند. پدرش چند ماه پیش در اثر بیماری جونش رو از دست داده بود و تنها خانواده‌ای که اون دوتا الان داشتن همدیگه بودن. نمی‌تونستن دیگه از هم جدا بشن!

- اما من به عنوان دستیار روت حساب کرده بودم!

- تو پولداری... یه دستیار دیگه پیدا کن!

پسر بچه وقتی صدای یه موج وحشتناک دیگه رو شنیده بود بیشتر به آغوش مادرش فرو رفته بود و عاجزانه از مادرش خواسته بود که بیخیال اون شه. اینکه اون الان روی دریاست در صورتی که نمی‌دونه چی ممکنه اون پایین توی آب باشه، باعث نفس تنگیش می‌شد. کاری که همیشه موقع ترسیدن انجام می‌داد رو کرد و دستش رو سمت ساعتی که به کت مادرش آویزون بود برد.

مادرش قصدش رو فهمیده بود پس خودش رو روی تخت عقب تر کشید و بعد از تکیه دادن به دیواره چوبی کابین، پسرش رو هم به خودش تکیه داد. پسری که حالا ساعت رو باز کرده بود و به عکس سه نفره‌اشون نگاه می‌کرد. عکسی که وقتی پدرش حالش خوب بود گرفته بودن.

Beauty Hunter And The Beast Donde viven las historias. Descúbrelo ahora