Sixth part: Pain from an empty place

71 26 29
                                    

فلش بک:

مدتی از وقتی که جادوگر اون رو توی قصرش زندانی کرده بود می‌گذشت. مهم نبود که جادوگر داره تلاش میکنه تا پادشاه جوان اونجا رو مثل قصر خودش ببینه، حتی تلاشهاش در این حد بود که زیاد جلوی چشم هاش آفتابی نشه! اما پادشاه می‌دونست که جادوگر بعد از نیمه شب به اتاقش میاد.

این رو شب اولی که اونجا بود فهمیده بود‌. نمی‌تونست بخوابه پس فقط چشم‌هاش رو به هم فشار می‌داد تا بتونه از دنیای واقعی فاصله بگیره و همون لحظه جادوگر وارد اتاقش شد. هیچ تکونی نخورد تا بدونه قصد جادوگر چیه اما انتظار اتفاقی که افتاد رو نداشت.

فکر میکرد جادوگر قراره اون رو توی خواب ببوسه، یا هر رفتار عجیبی که جادوگر های تارک دنیا نشون میدن، اما جادوگر خیلی آروم روی تخت نشسته بود و دستش رو روی قلب پادشاه گذاشته بود.

این که اون کار رو انجام داده بود باعث شده بود که پادشاه چندین حدس داشته باشه. "شاید می‌خواد مطمئن شه خودم رو نکشتم" ، "شاید یه منحرفه" و اما آخرین حدسش همون دلیلی بود که جادوگر هر شب دستش رو روی سینه پادشاه میزاره.

امشب این رو فهمید. وقتی که جادوگر باز نیمه شب به اتاقش اومده بود و وقتی می‌خواست دستش رو روی قلب مرد جوان بزاره، روی تخت و زبر بدن پادشاه کشیده شده بود. دستای جادوگر رو توسط دست راستش سابق بالای سرش قفل کرده بود و دست چپش رو روی گلوی جادوگر فشار می‌داد.

- میشه بگی هر شب توی اتاقم چه غلطی می‌کنی؟

- باعث به هم خوردن خواب اعلی‌حضرت می‌شدم؟

جواب جادوگر باعث شد فشار دست چپش رو بیشتر کنه. داشت از جواب دادن فرار می‌کرد و این اصلا به مزاج پادشاهی که کم کم داشت به انتظار این به تختش می‌رفت که جادوگر نیمه شب پیداش شه خوش نبود!

- چرا؟

- می‌خواستم تپیدنش رو حس کنم!

- هیچ قصد دیگه‌ای نداشتی؟

پادشاه در حالی که دست‌ها و گلوی جادوگر رو رها می‌کرد و به آرومی عقب می‌رفت و تقریبا روی شکم جادوگر می‌نشست گفت. به این احتمال فکر کرده بود، اما اونقدر ها بهش بال و پر نداده بود. اون جادوگر دلتنگ شنیدن یه ضربان قلب بوده؟ نداشتن یه قلب سخت به نظر می‌رسید. افکار پادشاه داشت سمت این می‌رفت که اگه خودش قلبی نداشت احتمالا می‌مرد چون نمی‌تونست چیزی حس کنه. حس نکردن چیزی سمت چپ سینه عجیب بود. به طور فیزیکی، حس می‌کرد سرش هم خالی شده. چه روحی و چه جسمی، احساس سرما می‌کرد.

مچ دست جادوگر رو گرفت و کف دستش رو روی قلبش فشار داد. جادوگر به نظر متعجب می‌اومد، اما این تعجب برای هیچکدومشون مهم نبود. جادوگر داشت ضربان قلب خودش رو حس می‌کرد و پادشاه جوان برای اون جادوگر متاسف بود.

Beauty Hunter And The Beast Where stories live. Discover now