چند روزی از اون شب که پادشاه گمشده رو توی جنگل پیدا کرده بود میگذشت. پادشاهی که داشت دروغ میگفت و راجب همه چیز وانمود به ندونستن میکرد. اون حتی مخفیانه کارهایی انجام میداد و این بیشتر جای خالی سینه اون جادوگر رو به درد میآورد.
اون پادشاه به محض اینکه فکر میکرد جادوگر از قصرش رفته از اتاقش بیرون میزد و توی اتاقهای قصر و مخصوصا کتاب خونه شخصی جادوگر، که توی اون معجونها و طلسمهاش رو می ساخت دنبال چیزی میگشت که ظاهرا میتونست طوری عصبیش کنه که یادش بره وسایل رو سر جای قبلشون برگردونه.
اتاق معجون سازیش الان کاملا به هم ریخته بود و چند تا از کتابهایی که مربوط به جادوی سیاه بودن روی میزش بودن. بدون اینکه خودش اونا رو اونجا گذاشته باشه. درواقع همشون رو حفظ بود و حتی چندتاشون رو هم خودش نوشته نبود. پس نمیتونست فراموش کرده باشه که بهشون نیاز داشته و اونا رو از قفسه خارج کرده!
چند سال پیش هم متوجه چنین تغییراتی شده بود، اما اونا رو پای کنجکاوی پادشاه و سر رفتن حوصلهاش میگذاشت و زیاد اهمیت نمیداد. اما الان، یادش بود که معمولا اون پادشاه چه کتابها و طلسمهایی رو در موردشون کنجکاوی میکرد و حالا به نظر میاومد اون هنوز دنبال هموناست!
طلسمهای ممنوعه و این باعث میشد از خودش سوال بپرسه. اون پادشاه دنبال مرگش بود؟ انقدر زیاد که حتی با وجود تنفرش از جادو بین همونا دنبال راهی برای کشتن اون جادوگر بگرده؟ وسعت سوالهاش بیشتر از حفره توی سینهاش بودن.
انقدری که الان رو به روی در اتاق اون پادشاه ایستاده بود و به کنده کاری های چوبیش نگاه میکرد. با ناگهانی باز شدنش سینه به سینه پادشاه جوان شده بود. اما نمیخواست عقب بکشه. باید باهاش صبحت میکرد. چی اون رو عوض کرده بود؟ درسته که جادوگر اشتباهات بزرگی در حق پادشاه کرده بود اما این حقش نبود.
دستش رو روی یقه پادشاه گذاشت و با مشت کردنش اون رو جلو کشید و به دیوار کنار در کوبید. اون واقعا احساس سرما نمیکرد یا دوست داشت با پوشیدن لباس های نازک و رنگ های روشن، جای زخمهاش رو نشون بده و باعث عذاب جفتشون بشه؟ پیشونیش رو روی پیشونی پادشاه گذاشت و چشماش رو بست تا اون تنفر رو از نگاهش نخونه. دقیقا چی عوض شده بود؟
- میشه بهم دروغ نگی؟ میدونم یه اتفاقی افتاده... چی اذیتت میکنه؟
ظاهرا سکوتش قرار نبود اونجا شکسته بشه. دستاش رو گرفت و اون رو پشت سرش داخل اتاق کشید. نیازی به بستن در نداشت. اون خیلی وقت بود که داشت تنها زندگی میکرد. زیاد طول نکشید که بعد از رفتن رز سفیدش، همه اون رو تنها بزارن. روی صندلی کنار پنجره نشوندش و خودش پایین پاش روی زمین نشست. قرار نبود جمله "روی زمین نشین، سرده!" رو بشنوه؟ چه غم انگیز!
YOU ARE READING
Beauty Hunter And The Beast
Historical Fictionجادو، چیز عجیبیِ و عشق حتی از اون هم عجیبتره! جادویی که میتونه دو شخصیت کاملا متفاوت رو به هم مربوط کنه! و عشقی که میتونه باعث بشه اونا جادو رو زیر سوال ببرن! کدوم قراره پیروز بشه؟ پادشاهی که تاجش رو رها کرده یا جادوگری که قلبش رو فدا کرده کی می...