Sixteenth part: Golden like your soul

27 10 37
                                    

فلش‌بک:

     قدم‌هاش رو آروم‌تر برداشت و گذاشت علاوه بر صدای پاهای خودش که اولین برف زمستون رو لگد می‌کردن، صدای پاهای کوچیکی هم که پشت سرش با مکث برداشته می‌شد بشنوه. امروز صبح، توی کل یک هفته اخیر براش متفاوت شروع شده بود. از همون اولش که با باز کردن چشم‌هاش به جای کوبیدن سرش به بالشت به خاطر خواب عجیبی که راجب اون جادوگر دیده بود، به پنجره نگاه کرده بود و متوجه بارش آروم برف شده بود.

    برفی که هنوز هم ادامه داشت و با وجود دقایق طولانی‌ای که سعی داشت اون نخود فرنگی رو قانع کنه که این یه چیز عادیه که برف روی زمین بشینه و مثل وقتی که روی دریا می‌باره سریع آب نشه و قرار نیست اونا زیر برف دفن بشن الان بیشتر هم روی زمین نشسته بود. اون بچه سعی می‌کرد قدم‌هاش رو بلند برداره تا جای پای پادشاه سرزمینش بزاره و این برای اون پادشاه جوان یه جورایی شیرین بود‌، مهر اون بچه به دلش نشسته بود.

- گفتی چرا اومدیم بیرون؟ من هنوزم نسبت به برف روی زمین حس خوبی ندارم!

    روی پاهاش چرخید سمت اون ساردین و برف کمی که روی موهاش نشسته بود رو کنار زد. پاهاش رو با فاصله از هم روی رد پاهای باقی مونده گذاشته بود و با بالا گرفتن سرش و ریز کردن چشم‌هاش برای کمتر اذیت شدن به خاطر برف، به مردی که یه جورایی براش شبیه برادر بزرگترش شده بود نگاه کرد.

    اون دوتا وقتایی که جادوگر توی قصرش نبود بیشتر با هم وقت می‌گذروندن و تقریبا کل اون وقت گذرونی‌ها توی باغ بود. انگار که جفتشون دلشون نمی‌خواست توی اون فضای سنگی باشن و طبق یه قرارداد نانوشته راجب این موضوع هم صحبت نمی‌کردن. هرچند، اون بچه ساردین بارها وقتی اون جادوگر رو می‌دید طوری که فقط خودشون دوتا بشنون جمله "اون با خودش سرما میاره" رو زمزمه می‌کرد.

    اما مطمئنا فکرش رو نمی‌کرد این جمله توی سر پادشاه جوان به "درست مثل بدنش" ختم بشه و تکون دادن سرش رو هم به پای مخالفت با حرف خودش می‌زاشت و توی سرش می‌گفت شاید خودش هنوز جادوگر رو خوب نمی‌شناسه.

- می‌خوام بهت یاد بدم چطوری از خودت دفاع کنی!

- پس امروز بازی نمی‌کنیم؟

    ناامید لب‌هاش رو آویزون کرد و بیخیال شکش نسبت به برف‌ها شد. پاهاش رو کنار هم گذاشت، خودش رو بغل کرد و نفسش رو آه مانند بیرون داد. این باعث پررنگ‌تر شدن لبخند پادشاه جوان و زانو زدنش جلوش شد.

- اگه خوب یاد بگیری بعدش آدم برفی درست می‌کنیم!

- شما آدما از برف درست می‌شین؟

- معلومه که نه! اینجوری که زود می‌مردیم!

- اما تو شبیه برفی!

    این اولین بار بود که وقتی یه نفر راجب رنگ پوستش حرف می‌زنه دلش نمی‌خواست بهش مشت بزنه. برعکس، با شنیدن اون تعریف ذوق کرده بود و بینی قرمز شده اون بچه رو بین انگشتاش فشار داده بود.

Beauty Hunter And The Beast Where stories live. Discover now