Twelfth part: Storyteller prince

63 17 96
                                    


فلش‌بک:

    
   اون هیچوقت مادرش رو ندیده بود. این گاهی باعث می‌شد به بقیه شاهزاده‌ها که از سرزمین‌های اطراف می‌اومدن حسودی کنه. توی نه سالگی وقتی همه شاهزاده‌های همسنش از قصه‌هایی ملکه‌ها براشون می‌گفتن حرف می‌زدن، اون یه جورایی خجالت می‌کشید که بگه پدرش تا به حال براش قصه‌ای نگفته و اون معمولا حقه‌های جنگیدن و روابط سلطنتی رو یاد می‌گیره. هرچند حق داشت، قصه‌گو بودن توی اون زمان جزو وظایف مادرها بود. یه جور سنت که نسل‌ها منتقل شده بود و همه باید اون رو رعایت می‌کردند.

     اون حتی یه عادت بد هم پیدا کرده بود. شاهزاده، یاد گرفته بود بدون ایجاد سر و صدا توی قصر راه بره و فالگوش وایسه تا بتونه وقتی خدمتکارها برای بچه‌هاشون قصه میگن به اونا گوش بده. این تشنه بودن نسبت به شنیدن قصه، قرار بود یه روز رفع بشه؟

       ترسناک‌ترین شب عمرش تولد ده سالگیش بود. مجلس رقصی که واقعا مناسب سنش نبود، افراد سلطنتی و اشراف زاده‌هایی که بوی غرورشون نفس کشیدن رو براش غیرممکن می‌کرد و بدتر از همه، دیدن اون همه مادر در حالی که هیچکدوم متعلق به اون نبودن!

      همه چیز وقتی که یکی از نگهبان‌های تازه کار از قضا همون شبی که شروع به کار کرده بود متوجه میشه یه پسر بچه، پشت در اتاقی که متعلق به ملکه کشور همسایه بوده در حال دید زدنه. اون نگهبان بی‌توجه به فریادهاش دستش رو گرفت و اون رو پیش پادشاه برد. بدون دونستن این که اون پسربچه ولیعهده اون رو به عنوان یه دزد به پادشاه معرفی کرد و  پادشاهی که از رفتار پسرش عصبانی بود، اهمیتی به این نمی‌داد که اون بچه فقط می‌خواسته قصه‌ای که اون ملکه برای شاهزاده‌اش میگه رو بشنوه!

    تنبیه‌اش تا صبح طول کشید. مجبورش کرده بودن درست وسط حیاط قصر، تا صبح رو به شرق بایسته. فقط در صورتی می‌تونست استراحت کنه یا تکون بخوره که خورشید قابل دیدن باشه. اما اون تا چند دقيقه بعد از طلوع خورشید هم نمی‌تونست ببینتش. وقتی خواسته بود دلیلش رو توضیح بده، با این سوال شروع کرده بود که چرا اون مادر نداره و این خشم پادشاه رو حتی بیشتر کرده بود. پسر بچه هنوز به فریادهای پدرش فکر می‌کرد و بیشتر اشک می‌ریخت!

      وقتی خدمتکار شخصی مادرش که هنوز توی قصر زندگی میکرد بهش نزدیک شده بود تا بگه دیگه می‌تونه استراحت کنه توی بغل اون زن بیهوش شده بود. سرمای بهاری اشک‌هاش رو روی صورتش منجمد کرده بود و اون بچه تا دو روز به خاطر سرمایی که اون شب با تنبیه‌اش نصیبش شده بود توی تب می‌سوخت!

     اما بعد از بیدار شدنش، کسی دیگه ندید اون دنبال قصه‌ها بگرده. خدمتکار جوانی که چند بار متوجه شده بود شاهزاده‌اش پشت در می‌ایسته تا بهش گوش بده و همیشه قصه‌هاش رو بلندتر میگفت و با لبخند ادامه می‌داد، بارها وسط قصه گفتنش بلند می‌شد و در رو کامل باز می‌کرد، اما دیگه کسی اون پشت نبود. نگهبان‌هایی که بعد از اون شب وظیفه داشتن جلوی در اتاق شاهزاده نگهبانی بدن، بارها خواسته بودن به درخواست خدمتکارها برای اون شاهزاده قصه بگن، اما نتیجه‌اش پرت شدن وسایل اون بچه به سمتشون بود!

Beauty Hunter And The Beast Where stories live. Discover now