ازیرافیل با صدای آرومی گفت: فکر کنم وقتشه یه همخونه پیدا کنم.
× کاش میتونستم مامان و بابا رو راضی کنم اجاره رو یه کم بیشتر، کمتر کنن. واقعا کاش میتونستم. ولی خب... اجاره اینجا برای این بخش از شهر واقعا خیلی کمه و خودتم میدونی که چقدر...
+ نه نه نه. میدونم. کاری ازت برنمیاد آناتما. خیلی هم ازت ممنونم بابت تمام تلاشهایی که کردی تا اجاره رو کمتر کنی. ولی از طرفی هم نمیدونم چطوری باید با اوضاع کنار بیام.ازیرافیل و آناتما روی دوتا صندلی بار پشت کانتر آشپزخونه -یه خونه قدیمی و کوچیک دو خوابه توی خیابون نستلد الکساندریا روبروی پارک پوتوماک واشنگتن دیسی- نشسته بودند.
دسترسی به خونه بدک نبود، فقط یه مترو برای رسیدن به خونه گرم و نرم کافی بود.
اجاره خونه توی واشنگتن دیسی خیلی بالا بود، و پیدا کردن یه همچین خونه اکازیونی برای یه دانشجو که فقط یه فاند کوچیک داشت و با تدریس خصوصی زندگیش رو میگذروند، شاهکار بود.
و حالا ازیرافیل که دوسال بود توی دیسی زندگی میکرد و پساندازش رو به اتمام بود، نمیدونست سه سال دیگه رو چطوری باید بگذرونه.
× یه همخونه. خیلیم بد نیستا. بالاخره هرچی باشه باعث میشه بیشتر اجتماعی بشی.
ازیرافیل چندان با این ایده موافق نبود. از زندگی اجتماعی فعلی خودش -هرچقدر هم که بقیه ازش بد میگفتند- راضی بود و ترجیح میداد یه خونه رو تمام و کمال برای خودش داشته باشه. ولی فعلا نمیتونست. نمیتونست، اگر میخواست که باز اینجا زندگی کنه.
•
× این یه پیشنهاد فوق العاده است آقای کرولی! اینجا خیلی بهتر از شما مراقبت میکنن.تدئوس داولینگ روشهای خوبی برای متقاعد کردن بقیه داشت. اما کسی که الان پای تلفن بود داولینگ نبود. مشخصه چرا، سرش شلوغتر از این حرفا بود. هستور ویستا، دستیار شخصی داولینگ پای تلفن بود، کسی که کرولی از اون خوشش نمیومد ولی خب! مشخصه که توی سیاست نمیشه از کسی خوشت بیاد.
- دیسی؟ واقعا؟
× کاری که توی لندن برای ما انجام دادین وقتی هممون اونجا بودیم... خب بذار اینطوری بگم که همه عاشق شما شدن. الانم شما مستحق گرفتن پاداشین.
- ولی من هیچوقت خارج از کشور نبودم و...
× یعنی میخوایین کل زندگیتون رو توی لندن بگذرونین؟ اگه یه شغل سیاسی میخوایین باید با سفر کردن کنار بیاین. الان وقتشه. الان باید برین روی صحنه و بهترین نقشتون رو اجرا کنین.
- ولی شما میخوایین که من توی کمترین زمان اونجا باشم چطور...
ویستا حرفش رو قطع کرد: خیلی خوش شانسین. معلم خصوصی پسر آقای داولینگ دنبال یه همخونه میگرده. ما همین الانشم بلیتهای پروازتون رو رزرو کردیم. دوشنبه میبینمتون.
تنها صدایی که کرولی شنید صدای بوق تلفن بود.
فکر کرد بهتره وسایلش رو جمع کنه. خودشم میدونست که در حال حاضر چیزی بهتر از این شغل گیرش نمیاد. وابستگی زیادی هم به لندن نداشت. فکر کرد هرچی باشه اینم یه تجربه جدیده.
•
"آناتما"
"امروز"
"۲:۱۳ بعد از ظهر"
YOU ARE READING
𝐿𝑂𝑉𝐸 𝐼𝑁 𝐵𝐿𝑂𝑂𝑀
Fanfiction• فف ترجمه شده از نسخهی انگلیسی (منبع AO3). • ازیرافیل، دانشجوی دکتری است و برای اینکه بتونه از پس هزینههاش بربیاد باید یه همخونه پیدا کنه و همینطور هم میشه. اما اینکه این دوتا همخونه قراره چطوری با هم کنار بیان -ازیرافیلی که هم عاشقه و هم خیلی...