• پارت بیست و دوم •

39 10 2
                                    

به محض اینکه ازیرافیل چشم‌هاش رو باز کرد، متوجه شد خیلی بیشتر از همیشه خوابیده

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

به محض اینکه ازیرافیل چشم‌هاش رو باز کرد، متوجه شد خیلی بیشتر از همیشه خوابیده. اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که قراره دیر برسه سرکار و بعد یادش اومد بخاطر ‌آتش‌سوزی همه چیز لغو شده. دومین فکرش هم این بود که توی اتاق خودش نبود چون هم جا مرتب بود.
هنوز توی اتاق کرولی بود.
و کرولی توی تخت نبود.
حتما قبل اون بیدار شده ولی سرکار نرفته بود. مطمئن بود. ازیرافیل همونطوری با لباس خواب از پله‌ها پایین رفت تا پیداش کنه.
کرولی لباس‌هاش رو عوض کرده بود و توی آشپزخونه مشغول درست کردن ساندویچ پنیر گریل شده بود.
ازیرافیل کنار در آشپزخونه ایستاد و نگاهش کرد.
کرولی از روی شونه‌اش نگاه کرد: اوه خوبه. بیدار شدی.
ساندویچ رو برگردوند: ساندویچ میخوای؟
+ وقت ناهاره؟
- خب... نه هنوز. ولی من خیلی وقته بیدارم و تو هم خیلی دیر خوابیدی.
ازیرافیل حس بدی داشت: باشه.
روی صندلی بار نشست و کرولی رو تماشا کرد که داشت آشپزی میکرد: کی بیدار شدی؟
کرولی قبل جواب دادن فکر کرد: فکر کنم... طرفای ۴ صبح.
+ از ۴ بیداری؟
کرولی همون‌طوری که داشت وسایل ساندویچ دوم رو آماده میکرد، جواب داد: خب دیروز خیلی خوابیدم. دیگه خوابم نمیومد. و..‌
ازیرافیل منتظر موند تا حرفش رو ادامه بده، اما کرولی چیزی نگفت.
ازیرافیل با اصرار پرسید: و؟
کرولی ساندویچ دوم رو توی ماهیتابه گذاشت و به سمت ازیرافیل برگشت:خب. متن استعفامو نوشتم، چاپش کردم. بنتلی رو بردم دفتر. نامه رو روی میز هستور گذاشتم .کلید دفترم رو گذاشتم رو میز و ساکولنتم رو برداشتم و اومدم.
+ ساکولنت؟
- آره. یه ساکولنت روی میزم داشتم. نمیتونستم همونجا ولش کنم.
فهمیدن اینکه کرولی انقدر به گیاه‌هاش اهمیت میده به طرز عجیبی آرام‌بخش بود.
- بعد رفتم سمت یکی از اون مغازه‌ها که ۲۴ ساعته بازن، یه چیزایی برا وارلاک خریدم.
+ چی خریدی؟
کرولی موقع جواب دادن به سمت اجاق برگشت، ازیرافیل فکر کرد شاید داره خجالتش رو پنهون میکنه: یه چندتا کتاب نقاشی و مدادرنگی. جلوی در گذاشتمشون.
+ خیلی خوبه.
کرولی شونه‌اش رو بالا انداخت: ولی میدونم که با تمام این ماجراها قراره زندگیش رو خراب کنم.
+ اوه کرولی. نباید به این چیزا فکر کنی.
کرولی چیزی نگفت و ساندویچ رو توی بشقاب گذاشت و به شکل مورب برید و بعد اون رو جلوی ازیرافیل گذاشت. بعد شروع کرد به خوردن ساندویچ خودش.
ازیرافیل گاز ریزی به ساندویچ زد و با حس کردن طعم خوشمزه‌اش غافلگیر شد.
+ خیلی خوشمزه است دارلینگ.
فکر کرد باید از کرولی بخواد که بیشتر واسش ساندویچ حاضر کنه.
- به‌خاطر کَره است.
+ کَره؟
- کَره خوشمزه‌اش میکنه. مقدار زیادی کره.
ازیرافیل قبل اینکه خودش رو با ساندویچ خفه کنه، با صدای بلندی گفت: خیلی فوق العاده‌ای.
کرولی با طعنه گفت: آره. من پاول هالیوودم.
ازیرافیل با دهن پر نگاهش کرد: نمیشناسمش.
کرولی با ناباوری نگاهش کرد: چی؟ تو واقعا بریتیشی؟ اصلا تابه‌حال تلویزیون داشتی؟
ازیرافیل لبخند زد و روی صندلیش جابجا شد.
نگاه ناباور کرولی تبدیل به یه نگاه مشکوک شد: داری سر به سرم میذاری. مگه نه؟
ازیرافیل شونه‌ای بالا انداخت و مشغول خوردن ساندویچ شد.
- حرومزاده!
ازیرافیل با شیطنت و طوری که انگار بهش برخورده، داد زد: نخیرررررر، همچین چیزی نیستم!
-هستی و به‌خاطر همینم بیشتر دوستت دارم.
کرولی از پشت کانتر خم شد و بوسه‌ای روی پیشونی ازیرافیل زد. ازیرافیل چشم‌هاش رو بست و با لذت خندید.
بعد چشمهاش رو باز کرد و با جدیت گفت: کرولی. میدونم که دیروز چیزی نگفتم. منظورم اینه که. وقتی تو گفتی...
کرولی خیلی سریع جواب داد: نیازی نیس چیزی بگی. اگه تو هم منو نمیخواستی منم در جواب چیزی نمیگفتم. منظورم اینه که... هنوز میخوای... میدونی...
کرولی نگران بنظر میرسید، چشمهاش درشت و امیدوار بود و هنوز یه تیکه ساندویچ تو دستش بود.
ازیرافیل سرش رو پایین انداخت و به ساندویچش نگاه کرد: آره. خیلی میخوام. من فقط...
مطمئن نبود چی میخواد بگه.
+ دیروز روز خیلی احساسی بود. مطمئن نبودم که امروزم مثل دیروز فکر میکنی یا نه.
ازیرافیل احساس کرد کرولی دور زد و روی صندلی کنارش نشست. دست‌هاش رو روی پاهاش بالا و پایین میکشید، با یه حالت مضطرب.
- ازیرافیل. میدونم باهات خیلی بد رفتار کردم. و هیچ بهونه‌ای براش ندارم.
ازیرافیل ساندویچش رو توی بشقاب گذاشت. و دست‌های کرولی رو گرفت تا از اون حرکت مضطرب جلوگیری کنه.
همونطوری که داشت دستهاشون رو نگاه میکرد، گفت: تو هیچوقت با من بد رفتار نکردی، اگر هم چنین چیزی بوده منم باهات بد رفتار کردم.
کرولی با بی‌حوصلگی جواب داد: این غیرممکنه. ولی الان بحث این نیس. چیزی که میخوام بگم اینه که من از دیروز دوستت ندارم. من تو رو از قبل عروسی دوست داشتم. فقط خیلی میترسیدم که بهش اعتراف کنم.
ازیرافیل دستش رو با شوک عقب کشید و به کرولی خیره شد، گیج به‌نظر میرسید: از قبل عروسی؟
کرولی دستی به موهاش کشید: خب دقیق نمیدونم از کِی. فقط میدونم که خیلی زود جذب تو شدم. شاید از اون موقع که اون پیراهن‌ها با اون طرح‌های احمقانه‌ی حیوانات رو میپوشیدی. که هیچوقت فکر نمیکردم همچین چیزی رو جذاب بدونم ولی خب ببین الان کجام؟!
ازیرافیل با خجالت سرش رو پایین انداخت: فکر کنم لازمه بدونی که همشون رو از برندای گرون قیمت خریدم.
کرولی خندید: میدونم. شبیه کسایی لباس میپوشی که انگار عضو انجمن برادری آمریکان. آمریکا بهت میاد.
ازیرافیل هنوز سرش پایین بود: میدونی. من از خیلی وقت قبل دوستت داشتم. ولی فکر نمیکردم تو هم منو دوس داشته باشی چون عصبانی به‌نظر میرسیدی.
- عصبانی؟
ازیرافیل پوزخندی زد و نگاهش کرد: الان بهتر میشناسمت.
کرولی تحت‌تاثیر قرار گرفته بود، دهنش کمی باز بود و توی چشم‌هاش میشد نشونه‌هایی از عشق دید. چندبار پلک زد و به یه جای دیگه نگاه کرد.
- خب... نمیتونم منظورمو بگم اگه همش بپری وسط حرفم.
+ باشه. ادامه بده.
کرولی نفس عمیقی کشید و به ازیرافیل نگاه کرد.
-اون شبو یادته که داشتی درباره خدا و مقدسات حرف میزدی؟
ازیرافیل سرش رو تکون داد اما نمیدونست منظور کرولی چیه.
- میدونی. نمیفهمیدم داری چی میگی. میدونی که به همچین چیزایی اعتقاد ندارم. باورشونم نمیکنم. ولی هرچقدر با تو بیشتر وقت گذروندم و دیدم چطوری میخندی.. میدونم مسخره بنظر میرسه ولی تو تبدیل شده بودی به یه فرشته. انجل من. من هنوزم خدا یا فرشته‌ها رو باور ندارم اما فکر کنم شاید... میدونی... شاید الان میفهمم داشتی چی میگفتی. یکم طول کشید تا بفهمم این همون چیزیه که عشقه.
چشم‌های ازیرافیل پر از اشک شده بودند.
+ اوه کرولی.
- مشکلی نیس اگه تو اینطوری فکر نکنی. میدونم من بهترین آدم نیستم
ازیرافیل به چشم‌های کرولی نگاه کرد، که نمیتونست جلوی اشکهاش رو بگیره: کرولی تو آدم فوق‌العاده‌ای هستی و من... من تو رو خیلی خیلی دوست دارم.
در کسری از ثانیه کرولی خم شد و ازیرافیل رو بوسید. بوسه عجله‌ای بود اما کم کم تبدیل به یه بوسه پر از عشق شد.
ازیرافیل چیزی شبیه آرامش رو توی خونه احساس میکرد. اما از طرفی زانوهاشون خیلی نزدیک هم بود و این بوسیدن رو سخت میکرد. صندلی‌های بار هر لحظه ممکن بود سر بخورند و اتفاقی بیفته. اما دست‌های کرولی... دست‌های کرولی به آرومی صورتش رو نوازش میکردند. بعد از چند لحظه کرولی ایستاد و صورت ازیرافیل رو به آرومی بدون اینکه بوسه رو قطع کنه بالا کشید. داشت نزدیکتر میشد طوری که انگار میخواست بشینه روی پاهای ازیرافیل.
ازیرافیل جدا شد تا نفس بگیره ولی کرولی به بوسیدن نرم و ملایم گونه‌ها و پیشونی اون ادامه داد.
ازیرافیل نفس نفس میزد: کرولی؟
کرولی نگاهش کرد: همم؟
+ میخوای...
مثل دیشب گیج به‌نظر میرسید اما این گیجی متفاوت بود. اگه میخواست به یه رنگش تشیبیهش کنه قطعا صورتی بود.
- نمیخواستم این...
+ میدونم عزیزم. ولی یه جورایی انجامش دادی.‌
- درسته.
هردوشون به سمت اتاق کرولی رفتند که چون ازیرافیل تخت رو مرتب نکرده بود، آشفته به‌نظر میرسید.
برخلاف تمام دفعات گذشته، ازیرافیل اینبار کنترل همه چیز رو به دست کرولی سپرد.
تا به الان هیچ‌وقت همچین عشق و دوست‌داشتنی رو احساس نکرده بود.

+ وای نه!
- چی شد؟
وحشت ازیرافیل باعث شد کرولی اون پوزیشن راحتی که روی سینه‌ی ازیرافیل داشت خراب کنه و با نگرانی سرش رو بالا آورد.
برای مدتی بود که توی بغل هم روی تخت مرتب شده‌ی کرولی دراز کشیده بودند. ولی اون صدای آشفته باعث شد کرولی فکر کنه ازیرافیل باز یاد چی افتاده که بخواد درموردش نگران باشه.
+ ساندویچا رو همونطوری ول کردیم و اومدیم.
کرولی نفس راحتی کشید: هوووف.
دوباره سرش رو روی سینه‌ی ازیرافیل گذاشت و چشم‌هاش رو بست. دستش رو از زیر لباس ازیرافیل رد کرد و پوستش رو نوازش کرد.
با خواب آلودگی جواب داد: عب نداره. میتونم بازم دست کنم یا اصلا میتونیم یه چیز دیگه بخوریم.
ازیرافیل با لجبازی جواب داد: منظورت چیه؟ ما ساندویچای خوشمزه‌ای اون پایین داریم.
این حرف توجه کرولی رو به خودش جلب کرد. بلند شد و خودش رو روی ساعدهاش دو طرف انجل نگه داشت.
- داری به خوردن یه ساندویچ کبایی سرد که نصفشم خوردی فکر میکنی؟ واقعا؟
+ چرا که نه؟
- نه! اونا همونطوریشم خوشمزه نبودن.
ازیرافیل با چشم‌های ناراحت و ابروهای درهم نگاهش کرد. کرولی آهی کشید و پیشونیش رو بوسید.
- خیلی مسخره‌ای.
+ نیستم.
- هستی.
+ ولی خوشت میاد.
کرولی ناخودآگاه لبخند زد: شاید.
ازیرافیل سرش رو کج کرد و با جلو بردن صورتش بدون حرف، درخواست بوسه کرد. کرولی اطاعت کرد. خیلی آروم لبهاش رو روی لب‌های ازیرافیل گذاشت و دستاش رو روی گونه‌هاش.
ولی ازیرافیل خیلی ناگهانی خودش رو کنار کشید: صبر کن.
و سریع از کرولی جدا شد و از تخت بیرون پرید. کرولی مات و مبهوت نگاهش میکرد.
+ یه چیزی واست دارم. الان برمیگردم.
با باکسر و پیراهن خیلی خوب به‌نظر میرسید. روی تخت خم شد و قبل اینکه سریع از اتاق خارج شه، موهای کرولی رو بوسید.
کرولی احساس کرد سردشه و حتی ترسیده بود. فقط یه باکسر تنش بود و برای یه لحظه فکر کرد بره زیر لحاف.
اما تختش رو مرتب کرده بود و نمیخواست دوباره اینکارو انجام بده. نشست و زانوهاش رو بغل کرد و منتظر موند.
چند دقیقه بعد ازیرافیل با یه عروسک مار قرمز و سیاه جلوی در ایستاد. خجالت‌زده به‌نظر میرسید.
با صدایی که کمی نگران به گوش میرسید، توضیح داد: اینو برا تو گرفتم. قرار بود تو کریسمس بهت بدم. ولی خب فرصت نشد.
کرولی روی تخت شوکه نگاهش کرد: برا من هدیه کریسمس گرفتی؟
+ خب آره. قرار بود کریسمس رو با هم بگذرونیم و بعد همه چیز...
کرولی اشاره کرد که ازیرافیل برگرده کنارش روی تخت. روی تخت نشست و عروسک رو به سمتش گرفت. کرولی عروسک رو روی زانوهاش گذاشت و بهش نگاه کرد.
میخواست گریه کنه اما دیگه اشکی براش نمونده بود. این فقط یه هدیه بود که از گیفت‌شاپ خریده شده بود، شاید حتی محصول خود آمریکا هم نبود. تنها چیز معنادار نوشته‌ی "باغ وحش ملی" روی دم مار بود که کرولی به آرومی انگشتش رو روی اون کشید. یه هدیه خیلی کوچیک بود. ولی با این حال کرولی پر از احساس بود و فکر نمیکرد بتونه از پسش بربیاد.
بدون فکر گفت: ازیرافیل، بیا ازدواج کنیم.
وقتی فهمید چی گفته، متوجه شد که همون چیزیه که با کل وجودش میخواد. هنوز داشت مار رو نگاه میکرد.
ازیرافیل با تعجب نگاهش کرد: ازدواج کنیم؟ یه کم زود نیس؟
کرولی مار رو روی تخت گذاشت و خودش رو جلوتر کشید و نزدیک ازیرافیل نشست. دست‌هاش رو روی پاهای ازیرافیل گذاشت: نه، اگه مطمئن باشی.
ازیرافیل سرخ شد و جای دیگه‌ای رو نگاه کرد: دارلینگ. باید چند روزی بگذره تا تو...
کرولی با جدیت گفت: من هیچوقت راجع به هیچی انقدر مطمئن نبودم.
ازیرافیل با تردید نگاهش کرد.
کرولی با عجله گفت: منتظر میمونم. هر چقدر که تو زمان نیاز داشته باشی. بعد اون هروقت آماده شدی میتونیم یه عروسی بزرگ بگیریم با موسیقی لاتین و دوتا گروه موسیقی و اون کوکتل‌های میوه‌ای.
ازیرافیل خندید، هنوزم کرولی رو نگاه نمیکرد.
+ اون کوکتل‌ها میوه‌ای نبود...
کرولی حرفش رو قطع کرد: میتونیم تو کریسمس هم از این کوکتل ها بخوریم. تمام کریسمس‌ها رو با هم میگذرونیم. با بچه‌هامون...
ازیرافیل به محض شنیدن این حرف به کرولی نگاه کرد: بچه‌ها؟
-خب.. نیازی نیس الان بهش فکر کنیم. فعلا مهم نیس. به اندازه اینکه داشته باشمت مهم نیس.
ازیرافیل گیج و متعجب بنظر میرسید.
کرولی هرچی تو ذهنش بود بیرون ریخته بود.
داشت اونو میترسوند.
و کرولی منتظر بود ازیرافیل چیزی بگه.
بعد از چند دقیقه تونست حرف بزنه.
داشت جای دیگه‌ای رو نگاه میکرد. صداش نرم و خجالت‌زده بود: نمیدونستم همچین چیزایی میخوای.
کرولی هم به همون اندازه از دست خودش شوکه شده بود: خودمم نمیدونستم.
+ گفته بودی نمیتونی بهش فکر کنی.
- آره. گفتم و تو هم گفتی داشتن همچین چیزایی میتونه خیلی قشنگ باشه.
+ آره. ولی به این معنا نیست که بخوام خیلی زود ازدواج کنم. چیزی نیس که بشه انقدر سریع در موردش تصمیم گرفت. این چیزا نیاز به زمان دارن.
- اوکی. فهمیدم.
+ خوبه.
- هنوز میتونم بهت بگم دوستت دارم؟
ازیرافیل نرم شد. سرش رو با خجالت تکون داد.
- خوبه. چون دوستت دارم.
ازیرافیل دستش رو دور کمر کرولی انداخت و اونو به سمت خودش کشید. کرولی با لبخند روی پاهای ازیرافیل نشست و دوباره بوسیدش.
ازیرافیل درحالیکه چشم‌هاش رو بسته بود، خودش رو کنار کشید: بریم ناهار؟
- هرچی تو بگی انجل.

𝐿𝑂𝑉𝐸 𝐼𝑁 𝐵𝐿𝑂𝑂𝑀 Where stories live. Discover now