بیشتر از چند ساعت بود که کرولی، ازیرافیل، آناتما و نیوت توی یه فستیوال خیابونی ژاپنی توی مرکز شهر قدم میزدند. در واقع این فستیوال یه بخش کوچک از یه فستیوال بزرگتر بود که به مدت چند هفته بهمناسبت جشن شکوفههای گیلاس توی واشنگتن ادامه داشت.
توی خیابانهای طولانی از لابهلای غرفههای فروشنده لوازم هنری دستساز و خوراکیها رد میشدند. کلمهی شکوفهی گیلاس به زبان ژاپنی روی بنرها و چادرها نوشته شده بود. برای چند دقیقه ایستادند تا یه اجرای خیابانی رو روی یه سکوی موقت تماشا کنند اما بیشتر بین غرفهها راه میرفتند.
هوا برای ماه آوریل به طرز شگفتانگیزی سرد بود و کرولی داشت فکر میکرد کاش یه کت ضخیمتر میپوشید، اما اگه اینو نادیده میگرفت از اینکه با بقیه بیرون بود راضی بود. فستیوال با توریستها شلوغ شده بود، آدما با دوربینای بزرگ دورگردنشون، خانوادههای پرجمعیت و بچهها از هر سن و سالی که همگی تلاش میکردند کنار هم بمونند و گم نشوند. مردم به زبانهای مختلفی حرف میزدند.
وقتی ازیرافیل به شکل دست و پا شکستهای با یه فروشندهی ژاپنی، به زبان ژاپنی صحبت کرد؛ کرولی فهمید ازیرافیل بعد از دوران لیسانسش برای مدت کوتاهی توی ژاپن زندگی کرده و اونجا زبان انگلیسی تدریس میکرده. کرولی نمیتونست تصمیم بگیره حسادت کنه یا تحتتاثیر قرار بگیره.
در نهایت تحتتاثیر قرار گرفتن رو انتخاب کرده بود. چون تحمل حسادت نسبت به کسی که از بودن توی جایی خوشحال و هیجانزده بوده، سخت بود.
برای نمایشی که اجرا میشد مشتاقانه کف زده بود و بهنظر میرسید که میخواست جلوی هر غرفه خوراکی فروشی بایسته و حتی اصرار داشت هر دفعه که یه سیخ چوبی مرغ بهشون تعارف میشد، قبولش کنه. کرولی باید اعتراف میکرد که اونا واقعا خوب بودند.
کرولی هنوز درگیر خوردن تیکهی مرغش بود که جلوی یه غرفه ایستادند و ازیرافیل شیفته یه قوری ژاپنی شد.
قوری رو به هرسهتاشون نشون داد و هر چیزی که راجع بهش میدونست توضیح داد و در نهایت گفته خیلی خوشگله.
- میخواییش؟
+ اوه نه. خیلی گرونه.
- مطمئنی؟ میتونم واست بخرم.
ازیرافیل با چشمهای درشت و گونههایی که سرخ شده بودند، جواب داد: نه، نه، نه، نه.
کرولی متوجه نیوت و آناتما شد که نگاهی رد و بدل کردند و گفتند میرند دنبال سطل آشغال بگردند تا سیخها رو دور بندازند.
وقتی هردوشون رفتد ازیرافیل با صدای آرومی گفت: نمیتونم اجازه بدم...
- چرا که نه؟
کرولی خیلی بیشتر از ازیرافیل حقوق میگرفت.
- تو دانشجویی. مگه نه؟ خریدنش برا من کاری نداره.
ازیرافیل خیلی راحت به نظر نمیرسید: میدونی خیلی هم مطمئن نیستم که بخوامش.
- خب یه چیز دیگه چطور؟ ما جلوی تمام غرفهها وایستادیم ولی هیچی نخریدی. کرولی سعی نکرد عصبانیشت رو پنهون کنه.
ازیرافیل با لحنی که نشونهی سرسختیش بود جواب داد: هیچی نمیخوام.
کرولی با اصرار پرسید: هیچی؟ واقعا؟
به یه پنکه دستی که روش با دست نقاشی شده بود و ازیرافیل چند دقیقه پیش داشت بهش نگاه میکرد، اشاره کرد: این چطور؟
ازیرافیل با لحن محکمی گفت: کرولی نیازی نیس برای من چیزی بخری.
- ازیرافیل اینکه چیزی نیس. تو از این چیزا خوشت میاد و ما هم دوستیم. فکر کن هدیه کیسمسه. یا هدیه تولد. تولدت کیه؟
کرولی یه گاز دیگه به مرغش زد. نمیدونست کجای کارش اشتباهه.
+ مِی.
ازیرافیل انگار داشت توی جیبش با یه چیزی ور میرفت.
کرولی با دهن پر گفت: مِی؟ کم مونده که. پس یه کادوی تولد.
کرولی قبل اینکه ازیرافیل بتونه مخالفت کنه، به سمت فروشنده رفت و با یه پاکت کوچیک توی دستش برگشت واون رو به ازیرافیل داد. ازیرافیل قبل از دور شدن از کرولی از فروشنده کلی تشکر کرد و بعد به سرعت دور شد. کرولی فکر کرد چه رفتار عجیبی. فروشنده هم هیچ اهمیتی نداد و با گروه دیگهای از مردم در حال صحبت بود.
وقتی کرولی تونست پیداشون کنه، دید که ازیرافیل و آناتما بازو به بازوی هم راه میروند و نیوت عقب مونده. نیوت به محض دیدن کرولی براش دست تکون داد و کرولی هم سریع مرغش رو خورد تا از دست اون سیخ خلاص شه و خودش رو به اونا رسوند. نیوت و کرولی در سکوت کنار هم راه میرفتند که خیلی مناسب کرولی بود. دیگه جلوی تک تک غرفهها نمیایستادند و همینطوری به مسیرشون ادامه میدادند.
نیوت سر صحبت رو باز کرد: باید بیشتر با هم وقت بگذرونیم.
کرولی باتعجب نگاهش کرد.
× ازاونجایی که آناتما و ازیرافیل با هم وقت میگذرونن، فکر کردم ما هم میتونیم همینکارو بکنیم...؟
- اممم. حتما...
× بیشتر وقتا من اون آدم عجیب و غریبم. میدونی از اونجایی که تو توی شرایط مشابه منی فکر کردم... خب اونا هرکاری دلشون میخواد انجام میدن. ما هم میتونیم. میدونی... یه صحبتای مردونه داشته باشیم.
این بحث هر لحظه داشت عجیبتر میشد.
- ازیرافیل هم یه مرده.
× آره. میدونم. منظورم اینه که اونا باهمن و ما رو تنها گذاشتن.
کرولی با صدای آرومی گفت: من و ازیرافیل با هم نیستیم.
× نه، نه میدونم. منظورم این نبود.
نیوت پنیک کرده بود. کرولی احساس کرد نیوت بیشتر از چیزی که باید بدونه، میدونه و این باعث شد احساس بدی پیدا کنه چون در معرض دید قرار گرفته بود.
و الان بیشتر از قبل آرزو داشت کاش یه کت ضخیمتر میپوشید.
کرولی سعی کرد بحث رو فراموش کنه اما نیوت اجازه نمیداد.
× داشتم فکر میکردم حالا که هستی... از بازی ویدیویی خوشت میاد؟
- نه.
× خب. ورزش چی؟
- نه خیلی.
کرولی وقتی جوونتر بود یه ورزشایی انجام داده بود اما اینکه طرفدار تیم ملی یا هرچیزی باشه... نه.
× آها. نمیدونم. دیگه چی میتونم بپرسم... به نظر میرسید داره با خودش میجنگه تا دنبال یه چیز مردونه بگرده.
با امیدواری پرسید: ماشین چی؟
کرولی نمیدونست چه جوابی بده. معلومه که اون عاشق ماشینها بود. ولی فکر نمیکرد با کسی که یه فورد فوکوس داشت بتونه هم عقیده و هم سلیقه باشه. نیوت از سکوتش به معنای آره برداشت کرده بود و شروع کرده بود به حرف زدن.
هرچند، بعد از چند دقیقه کرولی متوجه شد نیوت چندان هم راجع به ماشینها بی اطلاع نیست و حتی تعجب کرد که چرا همچین ماشینی انتخاب کرده و درنهایت اونا صحبت خوبی داشتند.
•
از طرف دیگه ازیرافیل که جلوتر از اونا و با بازهای گره کرده کنار آناتما راه میرفت، درحال غر زدن بود.
+ ازش بدم میاد.
× چرا؟ پسر خوبیه که.
ازیرافیل با تلخی گفت: خیلی مطمئن نیستم.
× ازی! اون واست یه هدیه خرید.
+ بعد اینکه کلی اصرار کردم نخره.
چرا آناتما طرف اونو میگرفت؟
+ عمدا میخواد ناراحتم کنه.
× فکر نکنم دلش بخواد همچین کاری کنه.
+ همینه. داره مسخرهام میکنه.
آناتما نفس عمیقی کشید: فکر کنم این کاری که انجام میدین خیلی هم ایدهی خوبی نباشه.
ازیرافیل سرعتش رو کم کرد. آناتما هم همینطور. که باعث شد مردم پشت سرشون بهشون بخورند. که ازیرافیل به سختی متوجهش شد.
+ این... خوبه.
× ولی خیلی هم رضایتبخش بهنظر نمیرسه.
+ نه جدی. هست. باهاش احساس راحتی دارم. خیلی...
نمیتونست کلمه درستی برای توصیفش پیدا کنه.
آناتما زمزمه کرد: خب همین یه مشکل نیس؟
ازیرافیل آرزو میکرد کاش میتونست بیشتر توضیح بده. در مورد اینکه چقدر وحشتناکه که همچین کاری رو با یه غریبه انجام بده. اینکه شکستن مرزها چطوری بود. اینکه چقدر از تجربهاش با گبریل میترسید و نگران بود اما کرولی بهش اطمینان و امنیت میداد و باعث میشد حس خوبی داشته باشه. اینکه چطور بعد از همه اینا، اون هنوز نسبت به کرولی هوس داشت و حتی اینکه کرولی چقدر چقدر اعتیادآور بود. اوه! شاید این مورد آخر چیز خوبی برای گفتن به بقیه نبود.
به درخروجی رسیده بودند و ازیرافیل اصرار داشت، خودشون بروند چون خجالت میکشید با کرولی روبرو شه. چرا بیشتر وقتا کنار کرولی خجالت میکشید؟
اما آناتما سرسختانه منتظر بقیه بود.
هرچی باشه کرولی بوسهها و لمسهای ناگهانی رو کنار گذاشته بود. شاید این هدیه، خوب بود.
وقتی پسرا بهشون نزدیک شدند آناتما دست ازیرافیل رو فشار داد و توی گوشش زمزمه کرد: فقط مواظب باش. باشه؟
و بعد دستش رو به سمت نیوت دراز کرد و دست در دست هم به سمت درختهای شکوفه گیلاس رفتند. بله. مشخص بود که از قصد داشتند تنهاشون میذاشتند.
ازیرافیل توی یکی ازجیبهاش یه بلیت قدیمی کنسرت پیدا کرد و وقتی کرولی بهش رسید چرخید و اجازه داد که کنارش راه بره.
همونطوری که داشتند از فستیوال دور میشدند، میتونستند درختا رو ببینند. مثل همیشه قشنگ بودند. پوشیده شده از گلهای سفید و صورتی. جمعیت کمتر نشده بود، دقیقا به همون اندازه افرادی بودند که کنار درختها عکس میگرفتند و به سمت حوض میرفتند. یه حوض بود یا هرچی، دورش پر بود با شکوفههای گیلاس. بنای یادبود جفرسون هم اونطرفتر دیده میشد.
ازیرافیل همونطوری که داشت ساختمون روبرویی رو نگاه میکرد، گفت: فکر کنم باید ازت تشکر کنم. بخاطر هدیه.
- نیازی نیس.
+ ازش خوشم میاد. از پنکه.
- فکر میکردم خوشت بیاد.
+ ولی نه بعنوان کادوی تولد.
- باشه.
•
آناتما میخواست یه عکس با نیوت بگیره و ازیرافیل برای اینکار پیش قدم شد و باعث شد حواسشون از صحبت پرت شه. ازیرافیل عکسهای زیادی ازشون گرفت و آناتما فکر کرد بهتره یه عکس دسته جمعی هم با هم بگیرند و یه رهگذری رو برای اینکار پیدا کرد. ازیرافیل از قصد سمت دیگه جدا از کرولی ایستاد.
آناتما به آرومی از ازیرافیل پرسید که میخواد با کرولی عکس بگیره؟ و وقتی جواب منفی گرفت اصرار نکرد.
برای لذت بردن از شکوفههای گیلاس وقتی نمونده بود. هوا سردتر شده بود، همه یکمی بداخلاق بودند و مسیر مترو شلوغ بود و همشون توی ماشین نیوت به سختی جا میشدند تا به الکساندریا برسند.
وقتی به خونه رسیدند، ازیرافیل مستقیم به سمت اتاقش رفت. پاکت هدیه رو روی میزش گذاشت بدون اینکه حتی نگاهی بهش بندازه. در عوض با چشمهای باز روی تختش دراز کشید؛ به احساسات درهمش فکر کرد. بازم از دست کرولی عصبی بود و فکر کرد شاید حق با آناتما باشه و باید این قرار رو به هم بزنه. ولی ته ته ته دلش نمیخواست اینکارو انجام بده.
بعد از چند دقیقه صدای موسیقی رو از دیوار مشترک اتاقشون شنید. ازیرافیل سعی کرد بهش گوش بده. و وقتی خواننده شروع کرد فهمید صداش خیلی واضحه و نیازی به تلاش نیست.
Say a word for Jimmy Brown
He ain't got nothing at all
Not a shirt right of his back
He ain't got nothing at allیه حس مالیخولیایی توی موسیقی بود. آهنگ کرولی بود. و قشنگ بود.
ازیرافیل نمیتونست کاری انجام بده جز اینکه بالشتش رو توی بغلش بگیره و به آهنگ گوش بده و سعی کنه اجازه نده گریهاش بگیره.And this is what he said
Oh sweet nuthin'
She ain't got nothing at all
Oh sweet nuthin'
She ain't got nothing at all
ESTÁS LEYENDO
𝐿𝑂𝑉𝐸 𝐼𝑁 𝐵𝐿𝑂𝑂𝑀
Fanfic• فف ترجمه شده از نسخهی انگلیسی (منبع AO3). • ازیرافیل، دانشجوی دکتری است و برای اینکه بتونه از پس هزینههاش بربیاد باید یه همخونه پیدا کنه و همینطور هم میشه. اما اینکه این دوتا همخونه قراره چطوری با هم کنار بیان -ازیرافیلی که هم عاشقه و هم خیلی...