بالاخره روز موعود فرا رسید. هر دو داشتند میرفتند سمت باغ وحش.
آناتما جوری اصرار کرده بود که انگار کرولی دلش میخواد باغ وحش رو ببینه پس چارهای جز رفتن نداشتند.
ازیرافیل تمایلی به رفتن نداشت و این عدم تمایل هیچ ارتباطی به درسهای عقب افتادهاش نداشت. بلکه در واقع مطمئن نبود که کرولی آدم مناسب واسه رفتن به جایی که بیشتر شبیه دیت بود، هست یا نه.
بیرون رفتن و وقت گذروندن چندنفری یه چیز دیگه بود و این...
ازیرافیل به خودش یادآوری کرد: این فقط یه بیرون رفتن دوستانهی نرماله.
هردوی اونا توی یه تعطیلات توی یه کشور خارجی بودند و هیچ کاری برای انجام دادن نداشتند. و حقیقتا کرولی بیشتر وقتا رفتار دوستانهای داشت.
شاید اون شب سر به سر ازیرافیل گذاشته بوده باشه ولی از اون شب به بعد دیگه همچین چیزی تکرار نشده بود. فقط شوخیهایی راجع به سلیقهی ازیرافیل تو موسیقی یا اصرارش برای کمپوست کردن مواد غذایی پیش اومده بود ولی هیچکدوم اونا دردناک نبودند نه حداقل به اندازه اون شوخی.
شوخی کردن با همدیگه، سر به سر هم گذاشتن، رابطه شون تبدیل شده بود به همچین چیزایی.
و کرولی که براش اون ماگ احمقانه رو خریده بود و یه کوچولو شیرین بود.
البته اگه ازیرافیل بیشتر بهش فکر میکرد، شاید یه نشونه از دوست بودنشون بود، ازیرافیل فکر کرد، اونا با هم دوست بودند.
و در آخر، ازیرافیل دقیقا نمیدونست نگران چیه.
شاید از این میترسید که زیادی بهش خوش بگذره. کراش زدن روی یه دوست استریت، چیزی که ازیرافیل فکر میکرد کرولی هست، درست نبود.
و کرولی راجع به "جودی ویتاکر" نظر داده بود و همین باعث میشد ازیرافیل بیشتر مطمئن شه که کرولی استریته.
وقتی داشتند برادچرچ تماشا میکردند، کرولی گفته بود "بزرگترین چیزی که تو سریال منو اذیت میکنه اینه. درسته مارک یه احمق به تمام معناست ولی واقعا؟ چطور میتونی از جودی ویتاکر بگذری؟"
و تنها نظری که ازیرافیل راجع به این حرف داده بود این بود که من اون کسی نیستم که بتونی ازش این سوال رو بپرسی. و کرولی در جواب خنده طولانی کرده بود و گفته بود منصفانه است.
پس اگه کرولی در مورد ترجیحات ازیرافیل اطلاع نداشت، ازیرافیل باید بیخیال اون حرفی که فکر کرده بود یه فلرته میشد.
در کنار تمام این افکار پریشان ازیرافیل، اونا دوستی خوبی با هم داشتند. مگه نه؟
کرولی به گروه کوچک دوستیشون پیوسته بود و آدم کاملا سرگرمکنندهای برای وقت گذروندنی بود.
این فکر میتونست یه تمرین باشه تا تمام اون فکرها رو کنار بذاره و روی مهارتهاش تمرکز کنه و دوست خوبی باشه.
درسته. این بهترین کاری بود که میتونست انجام بده
و در نهایت، با تمام این فکرها ازیرافیل تصمیم گرفت از این بیرون رفتنشون لذت ببره.
•
به باغ وحش رسیده بودند، دقیقا طبق برنامهریزیشون. عصر بود ولی هنوز هوا روشن بود. برنامه این بود که حیوانات رو تا قبل شب ببینند تا وقتی هوا تاریکتر میشه بتونند تزئینات کریسمس و چراغها رو تماشا کنند. جلوی یه نقشه ایستادند تا مسیرشون رو برای دیدن حیوانات تعیین کنند.
+خدای من!
ازیرافیل دستش رو روی شونهی کرولی گذاشت و سمت خودش چرخوند.
کرولی میتونست اضطراب توی صداش رو حس کنه. با گیجی پرسید: چی شده؟
+ اونطرف...
سعی کرد پنیک توی صداش رو پنهان کنه: نگاه نکن.
از روی شونهاش نگاه سریعی انداخت: وای دارن میان اینجا.
× ازیرافییییییییییییل!
ازیرافیل خودش رو شکستخورده میدید. به آرومی چرخید تا بتونه گبریل و معشوق جدیدش، سندلفون رو ببینه.
کرولی با چشمهای مشکوک پشت عینکش به سمتشون برگشت.
× میدونستم خودتی!
+ سلام گبریل. چقدر از دیدنت خوشحالم.
گبریل مثل همیشه اون اورکت نیمه بلند و دستکشهای شیکش رو پوشیده بود.
"مثل همیشه خوشتیپ" ازیرافیل به تلخی فکر کرد.
رفتار کردن مثل یه آدم نرمال کنار کرولی به حد کافی سخت بود و به هیچ عنوان نیاز به فشار بیشتری دقیقا مثل الان نبود!
× من بیشتر وقتا اینجام. جای خوبی برای دویدنهای سبکه. خیلی آسونن حتی واسه کسی مثل تو. باید حتما امتحان کنی.
ازیرافیل به آرومی و در حالیکه داشت تلاش میکرد قیافهاش لوش نده، جواب داد: حتما.
× ولی امشب بهخاطر تزئینات کریسمس اینجا. میخواستم سندلفون حتما اینجا رو ببینه.
سندلفون لبخندی زد و گبریل دستش رو دور شونهاش انداخت: این یکی عاشق کریسمسه.
ازیرافیل با بیصبری جواب داد: درسته. تعطیلات نسبتا خوبیه. نباید واسه شکرگزاری برگردی سنت لوئیس؟
گبریل با رضایتی که بهنظر ازیرافیل خیلی مسخره بود، توضیح داد: نه، نه، امسال نه. خانواده سندلفون اینجا زندگی میکنن.
+ درسته.
× خب خب حرف زدن راجع به من بسه. توو چیکارا میکنی؟ حدس بزنم؟
ازیرافیل با خجالت نگاهش کرد: اممم...
فکر کرد چقدر به چشم گبریل آدم حقیری بهنظر میاد.
× بیخیال!!! باید یه اتفاق هیجانانگیزی توی زندگیت رخ داده باشه.
کرولی با یه جذابیت عجیبی حرفش رو قطع کرد: سلام. آنتونی کرولی هستم.
و دستش رو به سمت گبریل دراز کرد. گبریل طوری رفتار کرد که انگار برای بار اول متوجه کرولی میشه و دستی رو که کرولی به سمتش دراز کرده بود، بی جواب گذاشت.
کرولی بدون اینکه لحنش رو تغییر بده دستش رو عقب کشید و ادامه داد: دیدنتون اینجا عالیه ولی ما واقعا باید زودتر بریم.
ازیرافیل احساس کرد دست دیگهی کرولی روی کمرش نشست و اون رو به سمت خودش کشید.
کرولی با صدای بلندی کفت: بریم انجل.
ازیرافیل با تعجب و بهآرومی سرش رو برگردوند تا ببینه کرولی داره باهاش شوخی میکنه؟ که متوجه چشمهای پر از جدیتش پشت شیشههای عینکش شد که داشت گبریل رو نگاه میکرد.
- باید اتاق مار رو ببینیم قبل اینکه برای برنامه شب تعطیلش کنن.
و با فشار خیلی کمی روی کمر ازیرافیل اون رو به راه رفتن وادار کرد و تا زمانیکه گبریل میتونست اونا رو ببینه به همون شکل راه رفتنشون ادامه داد. وقتی مطمئن شد که خبری از گبریل نیست دستش رو کنار کشید و توی جیبش گذاشت و به راه رفتن ادامه داد.
ازیرافیل سعی کرد نفس عمیقی بکشه و آروم شه: ممنونم که نجاتم دادی. فاجعه بود... میدونی؟ گبریل... کسی بود که قبلا...
کرولی با لحنی قاطع و محکم جواب داد: بله متوجه شدم. آدم خوبی نبود نه؟
ازیرافیل سرش رو تکون داد: نه. اصلا. حداقل نه برای من. دائما حرفای وحشتناکی بهم میزد، وقتی با هم بودیم.
کرولی بدون اینکه ازیرافیل رو نگاه کنه سرش رو تکون داد.
+ پت نیمی که استفاده کردی (انجل) ایدهی خوبی بود.
کرولی شونهاش رو بالا انداخت و به سمت یکی از غرفههای خوراکی رفت. مسیرشون رو با اون غرفهها و تابلوهای توی باغ وحش میتونستند پیدا کنند. بعد از چند دقیقه ازیرافیل خودش رو جلوی یه ساختمونی با تابلوی "اتاق مارها و نمایشگاه خزندگان" دید.
کرولی با حرکت سر اشارهای به ساختمون کرد: میخوای که...
حرفش رو قطع کرد تا دنبال یه بهونهی مناسب بگرده. خوندن احساساتش از پشت عینک سخت بود.
+ آره، آره حتما.
وارد ساختمون گرم شدند. آرامش خوبی داشت چون هوای بیرون داشت سردتر میشد. اتاق تاریک بود و تنها روشنایی که به چشم میخورد لامپهای مخصوص بالای هر محفظه نگهداری بودند. بوی یونجه و لیزول میومد. کرولی با اشتیاق به هر کدوم از خزندهها نگاه میکرد. ازیرافیل فکر کرد ممکنه مارها نقطه ضعف کرولی باشند، مخصوصا با یادآوری اون تتوی مار روی شقیقهاش.
هردوشون داشتند محفظهها رو نگاه میکردند و بعد چند دقیقه ازیرافیل خودش رو کنار کرولی رسوند که داشت با دقت یه مار بزرگ سیاه رو که خوابیده بود، نگاه میکرد.
- چیا بهت میگفت؟
لحنش اروم بود.
فهمیدن اینکه راجع به چی داشت صحبت میکرد، سخت نبود.
+ اممم. هر چیزی که مربوط به من بود. اینکه باید وزن کم کنم. یا... میدونی... اظهار نظر راجع به چیزایی که میخوردم.
کرولی عینکش رو درآورده بود تا بتونه توی تاریکی بهتر ببینه. ازیرافیل میتونست ببینه که چشمهاش رو بسته بود تا خودش رو آروم کنه.
- مشخصه که میخواست کسی رو کنترل کنه و اون تو نبودی.
+ درسته. و خیلی خوشحالم که دیگه با هم نیستیم. ولی اگه بخوام ازش دفاع کنم... خب میدونی... واقعا راجع به یه سری چیزا اشتباه نمیکرد مثلا...
وقتی کرولی سرش رو به سمت ازیرافیل برگردوند با نگرانی حرف خودش رو قطع کرد. ازیرافیل حتی توی تاریکی هم میتونست بگه کرولی چشمهای باورنکردنی داشت. منتظر بود کرولی واکنش خشنی داشته باشه، داد بزنه یا هرچی. ولی در عوض کرولی دستهاش رو روی شونههای ازیرافیل گذاشت و با آرومی و لحن عجیبی شروع کرد به حرف زدن: حق نداری همچین چیزی بگی. اینکه باعث شه فکر کنی... این یه تاکتیکه برای تحت کنترل درآوردن بقیه. مطمئنم که اینو خوب میدونی.
ازیرافیل سعی کرد به چشمهای کرولی نگاه نکنه: خب... آره. فکر کنم یه چیزایی راجع به اون تئوری میدونم. ولی خیلی سخته که اون حرفا رو از ذهنم بیرون کنم. و واقعا... من خیلی هم...
کرولی حرفش رو قطع کرد: ازیرافیل. تو خیلی جذابی. خودت اینو نمیدونی؟
ازیرافیل نگاه سریعی به چشمهای کرولی انداخت و دوباره از نگاه کردن بهش فرار کرد: این از مهربونی توئه عزیزم ولی...
کرولی اصرارکرد: نه. من دارم بهت میگم. یه چیزی میدونم که میگم.
چند دقیقه طول کشید تا ازیرافیل معنای این حرف رو متوجه شه. نگاهی به صورت کرولی انداخت و احساس کرد که داره سرخ میشه. شکرگزار بود که اتاق خزندگان تاریک بود.
+ اوه.
این همه چیزو تغییر میداد. خیلی هم تغییر میداد.
کرولی دستهاش رو از روی شونههای ازیرافیل برداشت و توی جیب عقب شلوارش گذاشت.
- بیا. بیا بریم فانل کیک بخریم. مهمون من.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐿𝑂𝑉𝐸 𝐼𝑁 𝐵𝐿𝑂𝑂𝑀
Fanfic• فف ترجمه شده از نسخهی انگلیسی (منبع AO3). • ازیرافیل، دانشجوی دکتری است و برای اینکه بتونه از پس هزینههاش بربیاد باید یه همخونه پیدا کنه و همینطور هم میشه. اما اینکه این دوتا همخونه قراره چطوری با هم کنار بیان -ازیرافیلی که هم عاشقه و هم خیلی...