• فف ترجمه شده از نسخهی انگلیسی (منبع AO3).
• ازیرافیل، دانشجوی دکتری است و برای اینکه بتونه از پس هزینههاش بربیاد باید یه همخونه پیدا کنه و همینطور هم میشه.
اما اینکه این دوتا همخونه قراره چطوری با هم کنار بیان -ازیرافیلی که هم عاشقه و هم خیلی...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
ازیرافیل با یه پتو و سبد پیکنیک جلوی مجسمهی ورودی باغ ملی هنر ایستاده بود. طبق معمول باید منتظر میموند تا از گیت بازرسی رد شه. مطمئنا کرولی قبل اون رسیده و جای خوبی گرفته بود. چون توی مرکز شهر کار میکرد و رسوندن خودش به باغ سریعتر از ازیرافیل بود. ازیرافیل وقتی از ورودی گذشت روی نوک پاهاش ایستاد و اطرافش رو نگاه کرد تا کرولی رو پیدا کنه. موهای قرمز کرولی بین انبوه جمعیت خودنمایی میکرد و وقتی متوجه شد تونسته توی ردیف اول نزدیک گروه موسیقی جا بگیره، خیلی خوشحال شد. یعنی چقدر زود رسیده بود؟ وقتی کرولی متوجه ازیرافیل شد لبخند و دستی براش تکون داد. لباس رسمی تنش بود ولی کتش رو درآورده بود و با یه دست توی جیبش منتظر بود. با اون لباسها و عینک آفتابی گرونقیمتش خیلی شیک بهنظر میرسید. ازیرافیل وقتی به کرولی رسید با خوشحالی نگاهش کرد: سلااااااام. - سلام. ازیرافیل پتو رو روی چمن پهن کرد و بعد شروع کرد به خالی کردن سبد، هلو و سیب، باگت، پنیرهای خوشمزه و یه ظرف پر از انگور. + آناتما و نیوت هم یکم بعد از راه میرسن، ولی همه خوراکیا رو خودم آوردم. اجازه نمیدن کسی الکل با خودش بیاره ولی تو غرفهها سانگاریا میفروشن. روی پتو نشست و لباسش رو مرتب کرد: بعد شروع شدن موزیک همه خط قرمزا رو رد میکنن و... خودت میدونی دیگه. کرولی کتش رو پرت کرد و روی پتو نشست. گره کراواتش رو شلتر کرد و چندتا از دکمههای پیراهنش رو هم باز کرد. یه جورایی هات بود (کرولی هات بود یا هوا؟ تصمیم با خود شماست). ازیرافیل هم چندتا از دکمههای پیراهنش رو باز کرد تا راحتتر نفس بکشه. - ماهی خوشمزه بود. ازیرافیل خجالتزده به دکمههای طرحدار آبی رنگش نگاه کرد: اوه. خواهش میکنم. کرولی درحالیکه داشت به پشت آرنجهاش تکیه میداد و پاهاش رو دراز میکرد، پرسید: خب؟ هر جمعه برنامه همینه؟ + فقط تو تابستون. ازیرافیل داشت به فوارهی بزرگ وسط باغ نگاه میکرد، پشت سر سکوی موقت موسیقی. فواره عمیقتر از یه استخر بود، میدونست که یه تابلوی "لطفا وارد نشوید" اونجا بود ولی مردم همیشه دور فواره مینشستند و پاهاشون رو توی آب تکون میدادند. + ما هر هفته نمیتونیم بیاییم ولی هرموقع اومدیم خوش گذشته. - همیشه سه تاتون بودین؟ + بیشتر وقتا آره. - بهت حس نفر سوم بودن نداده؟ + نه. هیچوقت. - پس لابد نیوت نفر سومه، مگه نه؟ ازیرافیل خندید. + تعجب میکنم چرا هنوز نرسیدن. بذار یه زنگی بهشون بزنم. ازیرافیل گوشیش رو از جیب شلوارکش بیرون آورد و متوجه یه پیامی شد.