• پارت هجدهم •

27 8 1
                                    

آقای داولینگ و خانواده‌اش بعنوان یه مقام بلندپایه وزارت خارجه، برای مراسم رول تخم‌مرغ سالانه کاخ سفید دعوت شده بودند

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

آقای داولینگ و خانواده‌اش بعنوان یه مقام بلندپایه وزارت خارجه، برای مراسم رول تخم‌مرغ سالانه کاخ سفید دعوت شده بودند. کرولی هم بعنوان یکی از همراهان ارزشمند اقای داولینگ دعوت شده بود. وظیفه‌اش این بود که با سناتورهای مهم راجع به اقای داولینگ صحبت کنه تا توی کمیته های مهم ازش بهره ببرند، البته اگه توی سنا برنده میشد.
حیاط کاخ سفید پر از شلوغی و فعالیت بود. گروه موسیقی در حال نواختن بود. مسابقه‌هایی در حال انجام بودند غرفه های صنایع دستی، دسته‌های بزرگی از بچه‌هاا و والدین و پدربزرگ و مادربزرگ‌ها با بهترین و مناسبترین لباساشون برای عید پاک دیده میشدند. یه عصر آفتابی بی‌نظیر بود و شکوفه‌های گیلاس روی درخت‌ها هنوز به چشم میخوردند.
کرولی میدونست ازیرافیل قراره بعنوان همراه وارلاک اونجا باشه و امیدوار بود بتونه پیداش کنه و برای مدتی از زیر کار در بره. کرولی از صحبت کردن با سیاستمدارا بدش نمیومد ولی خب اینکار میتونست خسته‌کننده هم باشه و ترجیح میداد چند ساعتی رو هم با دوستش خوش بگذرونه.
همونطوری که کرولی با دیدن جمعیت عظیم شگفت‌زده شده بود، داشت به دوستش فکر میکرد. البته اگه میشد اسمش رو دوست گذاشت. وضعیت پیچیده‌ای بود.
قبلا با هیچکسی این شکلی صمیمی نشده بود. اونا سکس داشتند، درسته. ولی زمان خیلی خوبی رو هم کنار همدیگه میگذروندند. که میتونست وقت‌گذرونی توی خونه باشه یا با گروه کوچیک دوستیشون. کرولی خصلت‌های ریز و پنهون ازیرافیل رو یاد گرفته بود و چیزایی که باعث میشد بخنده، خوب میدونست.
برخلاف چیزی که به نیوت گفته بود، به نظر میرسید که اونا واقعا با همن بجز اینکه نبودند و به هرحال اونا واقعا با این دید که توی یه رابطه‌ هستند با هم نبودند و ازیرافیل خیلی صریح به این مساله اشاره کرده بود که نباید هیچ رابطه غیرجنسی با هم داشته باشند.
کرولی نمیتونست بفهمه چرا ازیرافیل رو بدون هوس بوسیده یا لمس کرده بود یا حتی براش هدیه خریده بود. هچوقت همچین کارهایی برای کسی انجام نمیداد.
اینطوری نبود که نظرش راجع به رابطه‌ی عاشقانه عوض شده باشه. فقط یه انگیزه‌ای بود که نمیدونست باید چیکار بکنه.
کرولی فکر کرد نمیتونه لابلای این جمعیت ازیرافیل رو پیدا کنه که یه صدای آشنا شنید.
× اینجا همه چیز خیلی مسخره است آقای فل. همه چیز واسه بچه‌های کوچیکه.
کرولی هیچوقت تا به این اندازه از شنیدن اون صدا خوشحال نشده بود.
+ مطمئنم میتونیم یه چیزی پیدا کنیم...
کرولی نگاهی انداخت تا پیداشون کنه. ازیرافیل و وارلاک زیر یکی از درختهای پر از شکوفه‌ی گیلاس ایستاده بود. ازیرافیل به گوشیش خیره بود و تندتند چیزی رو اسکرول میکرد. یکی از اون پیراهن‌های دکمه‌دار قشنگش رو پوشیده بود که کرولی خیلی دوست داشت. یه پیراهن سفید با خال‌های سیاه و سفید کوچیک.
وقتی داشت به سمتشون میرفت دید که وارلاک به زور داره گوشی رو از دست ازیرافیل بیرون میکشه تا خودش نگاه کنه. ازیرافیل با اخم به وارلاک نگاه میکرد.
کرولی وقتی بهشون نزدیک شد گفت: ببین کی اینجاست.
ازیرافیل سرش رو بالا گرفت و لبخند درخشانی زد و سعی کرد جلوی خودش رو بگیره تا با صدای بلند کرولی رو صدا نکنه.
- شما دو تا دارین چیکار میکنین؟
ازیرافیل نگاهی به وارلاک انداخت که هنوز گوشی رو توی دستش نگه داشته بود: نمیدونم!
وارلاک داشت کرولی رو نگاه میکرد: اسمت چی بود؟
- میتونی منو کرولی صدا بزنی.
× اسم عجیبیه.
- اولا این فامیلیمه. دوما خود تو اسمت وارلاکه.
وارلاک پلک زد: بهم برخورد.
رو به ازیرافیل کرد: میتونیم بریم کلاس آشپزی؟
ازیرافیل همونطوری که داشت نگاهش میکرد، لبخند زد: البته عزیزم.
وارلاک نگاهی به کرولی انداخت: میتونم دو تا آدم بزرگ با خودم همراه ببرم
کرولی نگاهی به ازیرافیل انداخت که ابروش رو به نشونه دعوت بالا انداخته بود. حقیقتا این برخورد اون رو شگفت‌زده کرد. چون بنظر میرسید ازیرافیل سعی داره ازش دوری کنه  اما کرولی تمام زمانش رو صرف پیدا کردنش کرده بود، پس این پیشنهاد رو رد نمیکرد.
سعی کرد خودش رو بی خیال نشونه بده، شونه‌اش رو بالا انداخت: باشه. منم میام.
همونطوری که داشتند دنبال کلاس آشپزی میگشتند، ساکت بودند. کرولی سعی کرد از این فرصت استفاده کنه و ازیرافیل رو دقیق زیر نظر گرفت. اون خال‌های سفید و سیاه روی پیراهنش، درواقع پرنده‌های آوازخون کوچکی بودند که از دور شبیه خال به‌نظر میرسیدند. یه چیزی راجع به این قضیه باعث میشد اون پیراهن دوست داشتنی‌تر به‌نظر برسه.
یه مربی آشپزی اونجا برای راهنمایی حضور داشت که بین تعداد زیاد والدین و بچه‌ها سرگردان مونده بود.
× پدرها و مادرها، مطمئن باشین قبل اینکه مواد رو توی کاسه بریزین اندازه‌گیری کرده باشین.
- اندازه‌ها رو چک کردی دد؟
کرولی با طعنه و نگاه مستقیم به ازیرافیل این سوال رو پرسید و درجواب نگاه عصبانی از ازیرافیل گرفت که داشت با عصبانیت بیشتر مواد رو اندازه میگرفت.
وارلاک همونطوری که داشت مواد توی کاسه رو هم میزد، گفت: کاش تو بابای من بودی.
+ اوه. اینطوری نگو عزیزم. پدر و مادرت تو رو خیلی خیلی دوس دارن.
وارلاک غر زد: مامانم شاید. ولی بابام نه. هیچوقت خونه نیس..
+ عزیزم. خیلی سرش شلوغه.
- میدونی. من با پدرم بزرگ شدم و اون واقعا یه بابای خوب نبود. فکر کنم میفهمم چه حسی داری.
وارلاک هم زدن مواد رو متوقف کرد: واقعا؟
- ولی تو خوش شانسی. چیزی رو داری که من نداشتم.
وارلاک دوباره هم‌زدن مواد رو شروع کرد: آره میدونم. چیزای خیلی جالبی دارم.
- نه منظورم این نیس. تو کسایی مثل مامانت و آقای فل رو داری. و کسای دیگه‌ای که بهت اهمیت میدن.
× آره، فکر کنم.
ازیرافیل با کنجکاوی به کرولی نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
پنکیک‌های خوشمزه‌ای پختند و بین خودشون تقسیم کردند. وارلاک با خودش فکر کرد پختن پنکیک با اون دو نفر خیلی خوب بود.
مقصد بعدی وارلاک غرفه‌ی نقاشی روی صورت بود. میخواست یه مار روی صورتش داشته باشه تا با تتوی کرولی ست کنه.
ازیرافیل و کرولی از وارلاکی که به سرعت به سمت غرفه‌ی نقاشی میدوید، عقب افتادند‌.
ازیرافیل با احتیاط پرسید: میتونم... راجع به پدرت سوال کنم؟
کرولی به پاهاش نگه کرد. دستهاش رو توی جیبهاش گذاشت و به راه رفتن ادامه داد.
- چیز زیادی برای گفتن نیس.
ازیرافیل توی سکوت منتظر موند.
- الکلی بود. به‌خاطر همین باهاش حرف نمیزنم.
تصمیم گرفتند نزدیک غرفه بمونند تا اینکه برن کنار وارلاک.
+ اوه. والدین دیگه‌ای نداری؟
- نه.
+ نمیخوای راجع بهش حرف بزنی. معذرت میخوام.
- نه مشکلی نیست. مامانم وقتی بچه بودم ولمون کرد و رفت. همین.
کرولی پنجه‌ی کفشش رو روی زمین فشار داد و بنا به دلایل نامعلومی ادامه داد: با کسی آشنا شده بود و به‌خاطر اون ما رو رها کرد تا باهاش ازدواج کنه. وقتی رفت پدرم نوشیدن رو شروع کرد.
+ من خیلی متاسفم کرولی.
کرولی سرش رو چرخوند تا از نگاه ازیرافیل فرار کنه. قبلا با کسی راجع به این مساله حرف نزده بود. ولی... خب هیچ‌کسی هم نپرسیده‌بود.
- میخواستم سر دربیارم چرا. سعی کردم انجیل رو بخونم. برم دانشگاه. این تتو هم یه نشونه از شورشم بود.
+ منظورت چیه؟
- این مار. همیشه حس میکنم یه ماری توی وجودم گیر افتاده. و حق داشته.
+ داری به اون مار توی باغ عدن اشاره میکنی؟
- آره. نمیدونم فهمیدن فرق بین خوبی و بدی چه ایرادی داشته.
کرولی ازیرافیل رو نگاه کرد و نگرانی رو توی کل چهره‌اش دید. و به سرعت از اینکه خیلی حرف زده بود، پشیمون شد.
دوباره به جمعیت نگاه کرد: این فقط خیلی خفنه.
ازیرافیل به آرومی گفت: درسته.
وارلاک به سمتشون دوید، یه مار روی صورتش نقاشی شده بود. حاضر بود تا به باقی غرفه‌ها سر بزنه. یه غرفه بستنی فروشی اون نزدیکی‌ها بود که ازیرافیل پیشنهاد کرد بروند سمتش.
وارلاک یه وافل مخلوط بزرگ و ازیرافیل یه بستنی وانیلی کوچک سفارش داد.
+ کرولی، عزیزم؟ تو چیزی نمیخوای؟
- نه.
+ مطمئنی؟ مهمون من.
× کرولیییی لطفا.
+ باشه. یه آبنباتیشو میخوام. قرمز.
ازیرافیل رو کرد به بستنی فروش و یه بستنی گیلاس خواست و پول بستنی‌ها رو حساب کرد.
چند دقیقه بعد کرولی هاستر رو چند متر اونطرف‌تر دید: شت!
- من باید برم و وانمود کنم دارم کار میکنم. ببخشید بچه‌ها. باید برم.
بستنی رو به ازیرافیل داد و با آخرین سرعتی که میتونست دوید تا هاستر اون رو نبینه

اون شب، ازیرافیل بازم برای خلوت دونفره‌ی خاصشون به کرولی سر زد.
غیرعادی نبود، اما کرولی رو به اتاق شلوغ و نامرتب خودش دعوت کرد، این میتونست غیرعادی باشه. تخت ازیرافیل خیلی نامرتب بود، لباس‌ها همه جای اتاق پخش و پلا بودند، ملحفه‌ی روی تخت نامرتب بود اما...
یه چیزی توی این شلوغی باعث میشد حس گرمی و آرامش بگیره. حتی رابطه‌ی اون شبشون هم فرق داشت. دوست‌داشتنی‌تر بود. لطیف‌تر از همیشه بود. حتی ازیرافیل تتوی روی صورت کرولی رو بوسیده بود.
کرولی نمیدونست دقیقا چه حسی باید داشته باشه؟
متضاد ترسناک چی میتونست باشه...؟

𝐿𝑂𝑉𝐸 𝐼𝑁 𝐵𝐿𝑂𝑂𝑀 Onde histórias criam vida. Descubra agora