• پارت چهاردهم •

35 9 2
                                    

گذروندن کریسمس به تنهایی غم‌انگیز بود

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.

گذروندن کریسمس به تنهایی غم‌انگیز بود.
غم‌انگیز بود و این ازیرافیل رو عصبانی میکرد.
چطور تونسته بود اینکارو باهاش بکنه؟
کدوم آدمی میتونست همچین کاری انجام بده؟
ازیرافیل فکر کرد "فقط اون حرومزاده".
ازیرافیل حتی براش یه هدیه هم گرفته بود. دیده بود که توی باغ وحش چقدر به مارها علاقه داشت و به خاطر همین یه روزی دور از چشم کرولی، رفته بود تا از گیفت شاپ باغ‌وحش یه عروسک مار بزرگ قرمز و مشکی گلدوزی شده بخره. چیز زیادی نبود، اما ازیرافیل فکر کرده بود میتونه چیز قشنگی باشه.
"فکر نمیکنم بتونم کریسمس رو با تو بگذرونم!"
میتونست هدیه رو توی اتاقش بذاره. اینطوری وقتی پیداش میکرد، حس بدی بهش دست میداد.
درسته. قرار بود همین کارو انجام بده.
وقتی وارد اتاق کرولی شد عصبانیتش تبدیل به یه احساس ناخوشایند دیگه شد.
اگه ماگ با دسته‌ی دم شیطانی و گیاه‌هایی رو که با نظم لبه‌ی پنجره چیده شده بودند نمیدید، احساس میکرد اتاق جوری خالی بود که انگار تابه‌حال کرولی اونجا زندگی نکرده بود.
ازیرافیل فکر کرد نمیتونه اون هدیه رو همونطوری روی تخت رها کنه و بره، و به جاش اون رو روی سینه‌اش فشار داد و با صورت خودش رو روی تخت کرولی انداخت.
طولی نکشید که هق هق شروع شد.

ازیرافیل هرروز گیاه‌های کرولی رو آب میداد. و وقتی اونروز توی اتاق کرولی بود صدای در زدن رو شنید. همونطوری که داشت از پله‌ها پایین میومد صداهای مختلف در زدن رو میشنید و وقتی در رو باز کرد دید که بچه‌ها دارند راجع به نحوه‌ی درست در زدن صحبت میکنند.
آدام پرسید: میشه با شما چای عصرمون رو بخوریم؟
پپر گفت: ما هر هفته روزای شنبه با آناتما چایی میخوردیم.
برایان توضیح داد: اونم واسمون پیشگویی میکرد.
آدام ادامه داد: ولی از وقتی که رفته...
و با امیدواری به ازیرافیل نگاه کرد.
صورتهای مهربون و شیرین بچه‌ها قلب ازیرافیل رو نرم کرد.
در رو براشون باز کرد: معلومه که میتونین عزیزای من.
بچه‌ها مستقیم به سمت آشپزخونه رفتند و هر کدوم روی صندلیهای دور میز وسط آشپزخونه نشستند و ازیرافیل هم کتری رو روی اجاق گذاشت.
برای هرکدومشون یه فنجون چای ریخت و واسه خودش هم یکی از صندلی‌های بار رو آورد تا کنارشون بشینه.
پپر پرسید: آقای کرولی کجاست؟
ازریافیل با لبخند غمگینی توضیح داد: برای یه سفر کاری رفته جای دور.
برایان گفت: اوه پسررررر. ازش خوشم میومد و بلافاصله بعد این حرف چایی رو روی چونه‌اش ریخت.
ونسلیدل پرسید: کی برمیگرده؟
ازیرافیل همزمان که داشت یه دستمال به برایان میداد جواب داد: دقیق نمیدونم.
بچه‌ها چند دقیقه‌ای سکوت کردند و بعد توجهشون به یه بحث دیگه جلب شد.
آدام پرسید: کتاب منو خوندی؟
ازیرافیل خوشحال بود که بحث عوض شده.
+ بله عزیزترینم. محشر بود. مطمئنم که آینده‌ی خوبی پیش رو داری.
ازیرافیل لبخند اطمینان‌بخشی زد، آدام داشت روی ابرها سیر میکرد.
برایان پرسید: بلدی پیشگویی کنی؟
+ نه متاسفانه. ولی اگه بخوایین میتونم واستون کتاب بخونم. یه چندتا کتاب دارم که مطمئنم خوشتون میاد.
بچه‌ها با خوشحالی قبول کردند. ازیرافیل بهشون گفت توی نشیمن منتظرش باشند و با چندتا کتاب کودکی که برای وارلاک خریده بود برگشت پیش بچه‌ها. و بهشون اجازه داد تا یکیش رو انتخاب کنند.
بچه‌ها کتاب Time Stops for No Mouse رو انتخاب کردند.
روی راحتی تکیش نشسته بود و براشون روخوانی میکرد. بچه‌ها روی کاناپه کنار هم با اشتیاق داشتند بهش گوش میدادند.
"بخش اول: بازدید کننده‌ی غیرمنتظره.
اوه خدای من!
هروکس تانتامو همونطوری که داشت ساعت مچی رو بررسی میکرد زیر لب زمزمه کرد. تابه‌حال چیز به این قشنگی ندیده بود... "
ازیرافیل بچه‌ها رو با قول اینکه دفعه بعد از همونجایی که مونده کتاب رو براشون میخونه به خونه فرستاد، چون میدونست که خانواده‌هاشون برای شام منتظرشون هستند. هرکدوم از بچه‌ها قبل رفتن ازیرافیل رو محکم بغل کردند. حس خوبی داشت.

کرولی کل تعطیلات رو توی اتاق هتل موند و فیلم تماشا کرد. میدونست که احتمالا باید میرفت و شیکاگو رو میگشت، مخصوصا توی اون تایم آزادی که داشت. کارهای کریسمسی انجام میداد. ولی نمیتونست خودش رو از اتاق بیرون بکشه و تنها کاری که انجام داده بود تماشای فیلم‌های اکشن و خوردن غذاهای آت و آشغالی بود که از لابی هتل خریده بود.
در حقیقت... کرولی به طرز وحشتناکی ترسیده بود.
چیزی که از سر گذرونده بود فقط یه وان نایت استند نبود. اگه واقع‌بینانه نگاه میکرد اونا برای مدت طولانی تو کف هم بودند.
این فقط یه‌ وان‌ نایت استند با یه هم‌خونه نبود. درسته همچین چیزی میتونست شرایط زندگی کردن با هم رو یکم عجیب کنه. ولی توی یه شرایط متفاوت‌تر چیزی بود که میشد ازش گذشت.
این در واقع راجع به این بود که کرولی به طرز وحشتناکی ترسیده بود از اینکه چقدر ازیرافیل رو دوست داره.
دروغ نگفته بود. نمیتونست کریسمس رو باهاش بگذرونه.
تعطیلات براش یه چیز عجیب بود.
نمیتونست هدیه‌ای رد و بدل کنه.
خوردن کوکی کریسمس؟ آویزون کردن جوراب به شومینه و هر چیز دیگه؟
امکان نداشت.
تمام اینا اون رو میبرد به آخرین باری که همچین کارهایی رو با مامانش انجام داده بود، وقتی شش ساله بود. قبل اینکه ترکش کنه.
تمام اینا اون رو میبرد به آخرین باری که همچین کارهایی رو با پدرش انجام داده بود، وقتی یازده ساله بود. قبل اینکه پدرش انقدر مشروب خورده باشه که نتونه چیزی برای کریسمس بخره یا کاری انجام بده.
تمام اینا بهش یادآوری میکردند که هیچکدوم اینکارها رو با هیچکسی انجام نداده بود، نه تا به الان.
و تمام اینا بهش یادآوری میکردند که هیچوقت دلش نخواسته بود این کارها رو با کسی انجام بده تا زمانیکه ازیرافیل رو دیده بود.
نمیدونست کی شروع شده. فقط وقتی شب قبل عروسی کنار ساحل پاهاش رو توی شن فرو برده بود، متوجهش شده بود.
هیچ تجربه‌ی سالمی از رابطه توی زندگیش نداشت.
هرچند عادی بود. چون هیچوقت انتظار نداشت بتونه توی یه رابطه‌ی عاشقانه باشه. هیچ تجربه‌ی مناسبی نداشت که ازیرافیل هم بتونه بهش دلخوش بشه و باهاش یه رابطه رو شروع کنه.
تقصیر خودش بود. خودش تمام اون قضایای اون شب رو شروع کرده بود.
یه خطا بود. از دست دادن کنترل. حتی اگه به روزهای دانشجوییش فکر میکرد این چیزی بود که معمولا اتفاق میفتاد. به‌خاطر عدم تواناییش توی کنترل خودش به خودش افتخار نمیکرد ولی اینم بخشی از شخصیتش بود که بعد از گذشت سال‌ها دیگه بهش عادت کرده بود.
اما هر چی باشه... این دفعه مهم بود.
مهم بود چون این دفعه کسی نبود که بخواد فراموشش کنه.
و کرولی، با تمام اون جذبه و کاریزمایی که داشت، به شکل شاهکاری بدبخت شده بود. چون قبلا میتونست اظهار بی علاقگی بکنه اما الان باید به رابطه و تعهد فکر میکرد، چیزی که ازش خیلی دور بود.
تور فقط چند هفته طول میکشید. قرار بود برای روز گراندهاگ برگردند و کرولی نمیدونست چه روزیه. در هر صورت به کرولی فرصت میداد تا فکراش رو بکنه و بتونه به شکل مناسبی با ازیرافیل روبرو بشه.
شاید یه مدت جدایی میتونست به اونا آرامش و زمان بده. شاید میتونستند به همون رابطه‌ی دوستی معمولیشون برگردند و کرولی از دست این احساسات ناآشنا دور شه و هیچ‌وقت خودش رو توی دردسر نندازه.
وقتی کرولی به الکساندریا برمیگشت به ازیرافیل خبر نداد. که یه جورایی... اشتباه بزرگی بود.

وقتی کرولی رو دید، تنها چیزی که حس کرد... عصبانیت بود. یه عصبانیت نزدیک به حالت انفجار.
شاید اصلا اون گیاه‌ها رو باید مینداخت دور. از پنجره پرتشون میکرد بیرون.
- تعطیلاتت چطور بود؟
با چه جراتی همچین سوالی میپرسید؟
+ وحشتناک. ممنونم ازت...
- ازیرافیل من واقعا...
ازیرافیل داشت مفجر میشد، قبل رفتن به سمت اتاقش با لحن سردی گفت: فکر کنم بهتره دیگه باهام حرف نزنی.

𝐿𝑂𝑉𝐸 𝐼𝑁 𝐵𝐿𝑂𝑂𝑀 Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora