• پارت ششم •

33 9 5
                                    

× باااااید لباس بپوشی

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

× باااااید لباس بپوشی. این یه سنت آمریکاییه.
آناتما روی یکی از صندلی‌های بار آشپزخونه رو به ازیرافیل، که داشت پیاز خورد میکرد، نشسته بود. تابستون داشت تموم میشد و ماه مورد علاقه‌ی آناتما یعنی اکتبر نزدیک شده بود.
+ درسته ولی پارسال احساس مسخره‌بودن داشتم.
سال گذشته، آناتما ازیرافیل رو مجبور کرده بود شبیه شرلوک هولمز لباس بپوشه ولی چند نفر ازش پرسیده بودند که آیا فلاشره؟ ازیرافیل نمیخواست دوباره اینو تجربه کنه.
× لازم نیس سخت بگیری. فقط یه چیز ساده تنت کن. ببین چندتایی هم واست آوردم.
آناتما از توی کیفی که همراهش آورده بود یه تل مو که روش هاله داشت، یه تل سر با شاخ شیطانی و چندتا چیز دیگه بیرون آورد. ازیرافیل با احتیاط نگاهی به وسیله‌ها انداخت.
× ببین. اینا خیلی ساده‌ان و با چیز دیگه‌ای هم اشتباه گرفته نمیشن. درضمن امسال جشن تو خونه من برگزار میشه نه باری در کاره نه چیزی.
آناتما خم شد و تل موی هاله‌دار رو روی سر ازیرافیل گذاشت.
× نگاه! شبیه فرشته‌ها شدی. عالیه.
+ خیلی مسخره است.
- ولی بهت میاد.
صدای کرولی که کنار در آشپزخونه ایستاده بود ازیرافیل رو از جا پروند.
ازیرافیل احساس کرد صورتش داغ شده و خیلی سریع تل مو رو از سرش برداشت و محکم توی دستش نگه داشت. کرولی روی یکی از صندلی‌های بار نشست.
-هرچی باشه تو خیلی شبیه قدیس‌هایی.
ازیزافیل با خجالت یه قدم عقب رفت: من قدیس نیستم.
× نه. قدیس نیس.
آناتما سعی کرد کمک کنه: یه فرشته واقعیه. من میتونم همچین چیزایی رو حس کنم. میدونی؟
ابروهاش رو درهم کشید و با صدای خاصی گفت: ارتباط ویژ‌ه‌‌ای با هرچیزی که ماورالطبیعی باشه دارم.
کرولی با خنده پرسید: جدی؟ منم حس ماوراالطبیعی‌ام؟
× تو... تو هم یه شیطان خوش تیپی.
دستش رو دراز کرد و تل مو با شاخ‌های شیطانی رو برداشت. کرولی خیلی سریع تل رو روی سرش گذاشت
- چطور شدم؟
ازیرافیل درمونده داشت نگاهشون میکرد و آرزو داشت کاش میتونست فرار کنه بدون اینکه متوجهش بشن. ولی خب... باید کارش رو با پیازها تموم میکرد...
× عااااالی! قراره یه مهمونی هالووین بگیرم. تو هم باید بیایی.
- خوبه. هرچیزی که باعث شه بتونم از مهمونی که قراره تو دفتر بگیرن فرار کنم قبول میکنم.
× پس میبینمت.
آناتما به ازیرافیل اشاره کرد: بدون اون نیای. لباس هم اختیاری نیست.
وسایلای روی کانتر رو برداشت و توی کیفش گذاشت. کیف رو روی دوشش انداخت و رو به هردو گفت: میبینمتون بچه ها. فکر کنم نیوت ناهار رو آماده کرده باشه. باید برم.
خیلی سریع بیرون رفت و ازیرافیل با کرولی توی آشپزخونه تنها موند. تل مو رو روی کانتر گذاشت و سعی کرد روی خورد کردن پیازها تمرکز کنه.
- پس‌‌... یه فرشته و شیطان؟ میتونه بانمک باشه.
ازیرافیل بدون اینکه سرش رو بالا بگیره جواب داد: آره خب. ولی مطمئن نیستم برم جشن یا نه.
- بیخیال! نمیتونم بدون تو برم. هیشکی رو نمیشناسم. بعدشم من باید یه بهونه جشنی داشته باشم تا بتونم از دفتر بزنم بیرون.
سرش رو با نفرت تکون داد: نمیتونم حتی چند ساعت بیشتر باهاشون بگذرونم. چیکار کنم تا راضی شی؟
ازیرافیل همونطوری که داشت به تخته برش ضربه میزد، فکر کرد.
+ همممم. دفعه بعد که غذا سفارش دادیم تو حساب کن.
پوزخند شیطانی روی صورت کرولی نقش بست، دستش رو سمت ازیرافیل دراز کرد: قول.

ازیرافیل وقتی دید کرولی تل مو با شاخ‌های شیطانی رو روی سرش گذاشته، فکر کرد پوشیدن لباس انجلی و اون هاله‌ی روی سرش کمتر مسخره به‌نظر میرسه. فقط یه پیراهن سفید دکمه‌دار آستین کوتاه و یه شلوار خاکی تنش کرده بود، نمیخواست زیاده‌روی کنه.
کرولی وقتی از پله‌ها پایین اومد علاوه بر شاخ شیطانی، یه تیشرت قرمز تیره یقه هفت و یه شلوار خیلی تنگ پوشیده بود، که ازیرافیل خیلی خوشش اومد و قبل اینکه به چیزای بیشتری فکر کنه یا حرفی از دهنش بیرون بپره، سریع به‌سمت در رفت.
.
جلوی در خونه‌ی کناری با آناتما و نیوت که شبیه یه جادوگر و واو! نیوت چی پوشیده بود؟ یه پیلگریم؟ خوش و بشی کردند و وارد خونه شدند.
- الان تو کی هستی نیوت؟
ازیرافیل حس کرد کرولی ذهنش رو خونده.
آناتما خندید و به جای نیوت که خجالت‌زده بود، جواب داد: من جادوگرم و اونم سوزاننده‌ی جادوگر.
نیوت حس کرد نیازه توضیح بیشتری بده: راستش میخواستم یه چیز  بهتر تنم کنم مثل لباس ایرون‌من. ولی خب آناتما اصرار کرد.
+ آناتما! این یه جورایی بیمارگونه است.
نیوت داد زد: دیدی!
آناتما بی‌توجه دستش رو توی هوا تکون داد: خیلی هم فانه. حالا هرچی. بیایین تو. روی میز اسنک و نوشیدنی و شکلات هست. از خودتون پذیرایی کنین.
اتاق با تم هالووین تزئین شده بود و خوراکی‌ها هم توی کاسه‌های بنفش و نارنجی به چشم میخوردند. بیشتر همسایه‌ها داشتند با هم صحبت میکردند و The monster mash توی پس زمینه در حال پخش بود. بچه‌های همسایه هم به رسم هالووین داشتند آبنبات میخوردند.
وقتی متوجه ازیرافیل و کرولی شدند ، ازیرافیل براشون دستی تکون داد و چندتا از بچه‌ها با فریاد "ازیرااااافیل" به سمتش دویدند و بغلش کردند.
+ سلام عزیزای من! اوه. چی تنتون کردین؟
آدام گفت: من و پپر دزد دریایی هستیم و برایان و ونسلیدل آدم فضایی. هممون کاراکترهای یه کتابی هستیم که من تازگیا نوشتم. میخوای بخونیش؟
+ مطمئنم هیچی بیشتر از این خوشحالم نمیکنه.
آدام لبخند بزرگی زد.
پپر به کرولی اشاره کرد: این کیه؟
+ آقای کرولی. همخونه‌ی منه.
- میتونی منو کرولی صدا بزنی.
برایان که دور دهنش شکلاتی شده بود از ازیرافیل پرسید: شما دو نفر با هم زندگی میکنین؟
+ بله.
× مثل یه زوج؟ مثل آناتما و نیوت؟
ازیرافیل شوکه شده بود، از ونسلیدل ممنون بود که عینکش رو روی صورتش تنظیم کرد و گفت: راستش میتونین دوست هم باشین و با هم زندگی کنین. پسر عموی من با سه تا از دوستاش توی یه آپارتمان نزدیک باغ‌وحش زندگی میکن. هر موقع دلشون بخواد میتونن پای پیاده برن سمت باغ وحش.
آدام با تاسف سرش رو تکون داد: عالیه. کاش میشد منم اونجا زندگی میکردم.
پپر هم تایید کرد: کاش منم نزدیک باغ‌وحش زندگی میکردم.
حواس بچه‌ها از سوالی که پرسیده شده بود پرت شد، چون داشتند درباره کول‌ترین جاهایی که میتونستند زندگی کنند و اینکه اگه آدم بزرگ بودند، میخواستند چه کارایی انجام بدهند حرف میزند.
ازیرافیل نیشخندی زد و به کرولی نگاه کرد که بی‌حوصله بود. کرولی متوجهش شد و نگاهش کرد.
دست‌هاش رو توی جیبش برد و گفت: بچه‌های بانمکی‌ان.
+ آره. بانمکن. بیا تو رو با خانواده‌هاشون آشنا کنم.
عصر تقریبا دلپذیری بود. صحبت کردن با بزرگترا و بازی کردن با دستورات عجیب و غریب بچه‌ها خوب بود. کرولی ارتباط خوبی با بچه‌ها گرفته بود و هم اندازه‌ی اونا احمقانه بازی میکرد. تماشای رفتار کرولی با بچه‌ها خیلی قشنگ بود.
هرچقدر که ازیرافیل در مورد جشن نگران بود باید اعتراف میکرد که بهش خوش گذشته. همسایه‌هاش رو دوست داشت و هیچ اتفاق خجالت‌آوری نیفتاد. فقط یه شب آروم با بهترین دوست‌هاش و شیرین‌ترین بچه‌هایی که میشناخت، گذروند. حتی بدش نمیومد با کرولی بیشتر وقت بگذرونه و هر از گاهی نگاهش میکرد.
ولی وقتی به خونه برمیگشتند ازیرافیل احساس بی‌قراری داشت، انگار که مشت محکمی خورده بود.
کرولی هم حس بی‌قراری داشت.
وقتی روی کاناپه نشستند، کرولی با حالتی خاص، که شاید داشت فلرت میکرد، رو به ازیرافیل گفت: فرشته‌ی خوبی هستی.
ازیرافیل به شکل عصبی خندید و خیلی سریع بلند شد.
+بهتره... بهتره من دیگه برم بخوابم.
خودشم نمیدونست چرا همچین رفتاری کرد. اگه حرف کرولی یه فلرت بود، اونم باید میموند و صحبت رو ادامه میداد، مگه نه؟ خدا میدونست که ازیرافیل هم همین رو میخواست.
ولی در عوض، الان روی تختش دراز کشیده و به سقف خیره شده بود و داشت آرزو میکرد زمین دیگه نچرخه.
بدترین فکر به ذهنش رسید.
نکنه... نکنه داشت مسخره‌اش میکرد؟
کاملا مشخص بود که ازیرافیل گیه. و مشخص‌تر این بود که ازیرافیل علی‌رغم تمام تلاشش مثل یه بچه مدرسه‌ای به کرولی علاقه‌مند شده‌بود.
مطمئن نبود که کرولی از مردها خوشش میاد یا نه، اما حتی اگه خوشش هم میومد... قطعا ازیرافیل یکی از اون مردها نبود.
ازیرافیل فکر کرد اون خیلی بیرحمه.
چرا به خودش اجازه داد بود به این مرد علاقه‌مند بشه؟
هاله‌ی روی سرش رو محکم گرفت و روی زمین پرت کرد. بالشتش رو روی صورتش گذاشت و با ناامیدی و عصبانیت شروع کرد به گریه کردن.

𝐿𝑂𝑉𝐸 𝐼𝑁 𝐵𝐿𝑂𝑂𝑀 Donde viven las historias. Descúbrelo ahora