• پارت بیست و چهارم • • پارت پایانی •

41 9 4
                                    

والدین ازیرافیل بازنشسته‌ی نیروی نظامی بریتانیا بودند ولی برخلاف انتظار کرولی طبق فیلم‌های جاسوسی که دیده بود، ترسناک نبودند

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

والدین ازیرافیل بازنشسته‌ی نیروی نظامی بریتانیا بودند ولی برخلاف انتظار کرولی طبق فیلم‌های جاسوسی که دیده بود، ترسناک نبودند. پدر ازیرافیل شبیه یه استاد دانشگاه علاقه مند به تاریخ به‌نظر میرسید و درحال حاضر داشت روی یه بازی تخته‌ای براساس جنگ پلوپنزی کار میکرد.
مادر ازیرافیل یه زنی بود تو مایه‌های هیپی‌ها و به چند زبان مختلف صحبت میکرد. گاهی از شعارهای مارکسیستی استفاده میکرد. چندین تابلوی نقاشی و بوم روی دیوارهای خونه‌اشون توی ساری آویزون بود.
هردوشون به‌شدت مهربون بودند. حتی با اینکه پدر ازیرافیل داشت کرولی رو درمورد تاریخ و سیاست تست میکرد. خوشبختانه کرولی تونست سربلندانه از پس این تست بربیاد. این وضعیت خیلی خوب بود. مخصوصا در مقابل انتظاری که کرولی از بودن کنار اونا داشت.
×امسال قراره فاج درست کنی مگه نه عزیزم؟
اولین سوال مادر ازیرافیل، وقتی که به خونه رسیدند و ازیرافیل رو بغل کرد این بود. همچنین به کرولی گفته بود اون رو پنه‌لوپه صدا بزنه.
+ البته، اگه تو بخوای.
کرولی با تعجب پرسید: تو بلدی فاج درست کنی؟
ازیرافیل سرخ شد: کار سختی نیس.
×خیلی متواضعه.
از روی شونه‌ی ازیرافیل به کرولی نگاه کرد و ادامه داد: اصلا نمیفهمم چطور میتونه اینارو بکنه. من وقتی قابلمه یا ماهیتابه دستم میگیرم گیج میشم.
و فوری کرولی رو بغل کرد و به هردوشون کمک کرد تا چمدوناشون رو به اتاق ازیرافیل ببرند.
دیدین اتاق بچگی‌های ازیرافیل یکم عجیب بود. یه سری وسیله قدیمی مثل کتاب‌های قدیمی هنوز تو اتاق بودند. وسایلای ژاپنی هم به چشم میخوردند. عکس‌های دوران دبیرستان روی یه برد چسبونده شده بودند. یکی از عکس‌ها توجه کرولی رو به خودش جلب کرد. یه قیافه‌ی فوق‌العاده فرشته مانند که خیلی جوون بود و مستقیم داشت دوربین رو نگاه میکرد. لباس توی تنش روپوش مدرسه بود و عکس بیرون از خونه گرفته شده بود. چهره‌ی اون بچه در عین حال که آشنا بود غریبه هم به‌نظر میرسید. مدت زیادی جلوی اون عکس ایستاد.
ازیرافیل بهش نزدیک شد و چونه‌اش رو روی شونه‌ی کرولی گذاشت و اون رو از پشت بغل کرد
+ دبیرستان برای من بهترین نبود، اما بدک هم نبود.
- اینجا خوشحال به‌نظر میرسی‌.
+ لبخند گول‌زننده‌ایه.
- الان خوشحالی؟
ازیرافیل شونه‌اش رو بوسید: بله.

توی روز کریسمس، پنه لوپه رول تخم‌مرغ خواسته بود اما ازیرافیل پیشنهاد کرد کوکونیتو درست کنند. یه نوشیدنی که آناتما رسپیش رو بهش داده بود. کوکونیتو خوشمزه بود و به اندازه کافی شیرین. دقیقا مثل فاج. هرچی بود کرولی از خوردن هرچیزی که ازیرافیل حاضر میکرد، خوشحال میشد.
کرولی مطمئن نبود زمان مناسب کی میتونه باشه، اما میدونست که امشب یکی از بهترین وقت‌ها بود.
والدین ازیرافیل نزدیک‌های شب از قصد اون دو نفر رو توی خونه تنها گذاشتند. هردوشون کنار درخت کریسمس روی کاناپه نشسته بودند. دوروبرشون پر از هدیه بود.
- ازیرافیل؟
+ بله؟
- یه هدیه دیگه هم برات گرفتم.
قبلا توی ویرجینیا هدیه‌هاشون رو به هم داده بود. ازیرافیل برای کرولی یه باکسر خریده بود که روش نوشته بود شیطان خوش تیپ و کرولی برای ازیرافیل یه کتاب خریده بود که میدونست اونو میخواد.
ازیرافیل با تعجب پلک زد: اوه؟
کرولی دستش رو توی جیبش برد و دنبال چیزی گشت که هفته‌ها بود با خودش اینور و اونور میبرد.
وقتی حلقه رو لمس کرد، اون رو از جیبش بیرون آورد.
ازیرافیل اول به حلقه و بعد به کرولی نگاه کرد. شوکه شده بود.
یه حلقه‌ی طلایی با دوتا بال فرشته ظریف حکاکی شده بود.
کرولی با صدایی پر از آرامش شروع کرد به حرف زدن: ازیرافیل. دوستت دارم.
ازیرافیل با چشم‌های درشت و طوری که انگار نفسش رو حبس کرده بود، نگاهش میکرد.
- با من ازدواج میکنی؟
+ هنوز یه سال هم نشده.
- شده.
ازیرافیل با لحن قاطعی گفت: نشده.
- شاید نشده. ولی من از یه سال قبل دوستت دارم.
+ تو... تو جدی هستی؟
- اگه نبودم میرفتم حلقه میخریدم؟
+ من... نمیدونم چی باید بگم.
- بگو آره.
ازیرافیل به جای گفتن چیزی خم شد و کرولی رو به آرومی بوسید.
کرولی ازش جدا شد و نقل قولی رو که حفظ کرده بود تکرار کرد: "شک کن که ستاره‌ها آتیشن. شک کن که خورشید حرکت میکنه. شک کن که یه حقیقت یه دروغه. اما هیچ‌وقت شک نکن که عاشقتم"
+ میدونی. فکر نکنم این چیزی که مردم میگن خیلی هم رمانتیک باشه.
بله. این ازیرافیل بود. میتونست توی رمانتیک‌ترین لحظه‌ها هم مخالف کنه.
- چرا نه؟
+ چون هملت به اوفیلیا گفت بره سمت یه صخره و اونم خودش رو کشت.
کرولی بهش فکر کرد و با اخم گفت: هیچوقت این متنای جدیش رو دوست نداشتم.
ازیرافیل گوشیش رو از جیبش درآورد: صبر کن یه خوبشو پیدا کنم. Much Ado حتما چیز خوبی داره.
- داری از بحث دور میشی.
با لجبازی گفت: نه نمیشم.
بعد از چند لحظه اسکرول کردن گفت: آهان یه خوبشو پیدا کردم. توی دنیا هیچ چیزی رو به اندازه‌ی تو دوست ندارم. عالی نیس؟ اینو اینو. تورو با تمام قلبم دوست دارم و هیچکس نمیتونه اعتراض کنه.
کرولی ناله کرد چون ازیرافیل داشت مسخره بازی درمیاورد. چون ازیرافیل میدونست که Much Ado مورد علاقه کرولیه. چون هنوز حلقه توی دستش بود و نمیدونست باهاش چیکار کنه. پس روی ازیرافیل خم شد تا کل صورتش رو بوسه بارون کنه، که باعث شد گوشی  از دست ازیرافیل بیفته و پلیور کرولی رو محکم بچسبه.
کرولی بین بوسه‌هاش گفت: دیدی؟ خنده دارا خیلی بهترن.
و همین حرف باعث شد ازیرافیل خنده‌ی ریزی بکنه.
بعد از چند دقیقه دوباره حرف زد، اینبار آرومتر.
- چیزی راجع به مجرد بودن نداری؟
ازیرافیل دستش رو دراز کرد تا گوشیش رو برداره: چرا چرا. صبر کن ببینم میتونم پیداش کنم
- نه. فکر کنم خودم میدونم.
ازیرافیل سرش رو بالا گرفت و کرولی رو نگاه کرد و منتظر موند تا اون فکر کنه.
- وقتی گفتم مجرد خواهم مُرد نمیدانستم قرار است زندگی کنم تا ازدواج کنم. یه چیزی شبیه این. یه همچین چیزی.
ازیرافیل برای بار چندم شگفت‌زده نگاهش کرد: بله. فکر کنم درسته.
- خب؟ تو چی میگی؟ میخوای مجرد بمونی؟
ازیرافیل فقط نگاهش میکرد، کرولی حلقه رو توی دستش نگه داشته بود اما ازیرافیل اهمیتی به اون حلقه نمیداد.
کرولی با تعجب فکر کرد یعنی انقدر زود بوده؟ شاید بوده.
فکر کرد یعنی ازیرافیل معتقده همه چیز خیلی سریع داره پیش میره؟ شاید آره.
فکر کرد شاید باید اول با هم راجع بهش حرف میزدند؟ شاید آره.
فکر کرد و با عذاب منتظر موند.
باخودش فکر کرد یعنی حرفمو پس بگیرم؟ بگم میتونیم منتظر بمونیم؟ چون... واقعا میتونست همه عمر منتظر بمونه. شاید اون واقعا عجله کرده بود. دقیقا مثل همون چیزی که ازیرافیل ماه‌ها قبل گفته بود.
حلقه خریده بود. واقعا یه حلقه خریده بود. دیوونگی بود مگه نه؟
فکر کرد یعنی ازیرافیل معتقده همه چیز خیلی سریع داره پیش میره؟ شاید آره.
فکر کرد شاید باید اول با هم راجع بهش حرف میزدند؟ شاید آره.
فکر کرد و با عذاب منتظر موند.
باخودش فکر کرد یعنی حرفمو پس بگیرم؟ بگم میتونیم منتظر بمونیم؟ چون... واقعا میتونست همه عمر منتظر بمونه. شاید اون واقعا عجله کرده بود. دقیقا مثل همون چیزی که ازیرافیل ماه‌ها قبل گفته بود.
حلقه خریده بود. واقعا یه حلقه خریده بود. دیوونگی بود مگه نه؟
فکر کرد باید یه چیزی بگم...
اما ازیرافیل سکوت رو شکست: نه.
کرولی مطمئن نبود درست شنیده یا نه: این یعنی آره؟
ازیرافیل متفکرانه نگاهش کرد: این فقط یه قوله. باشه؟
- باشه.
+ و میتونیم بزنیم زیر قولمون؟
- درسته. حتما. هرچند امیدوارم همچین کاری نکنیم.
+ درسته. ولی منظورم اینه که عجله‌ای درکار نباشه.
- نه. عجله‌ای در کار نیس. فقط... خوبه که بدونی. میدونی چی میگم؟ اینکه یه بخشی از برنامه‌هات باشه.
ازیرافیل اون قیافه و لحن یه معلم سختگیر رو به خودش گرفت که گاهی وقتا برای مطمئن شدن از همه چیز ازش استفاده میکرد: چون میدونی... الان وقت ندارم. پایان‌نامه‌ام مونده. نمیتونم واسه یه عروسی برنامه بریزم.
- درسته. خوبه.
+ خوبه. و اینطوری... میدونی میتونیم امتحانش کنی. ببینیم همه چیز چطوری پیش میره.
- درسته. اوکی. پس این... یه بله است؟
ازیرافیل ساکت بود. انگار هنوز داشت همه چیز رو تو ذهنش بررسی میکرد. چرخ‌دنده‌ها توی مغزش کار میکردند. داشت همه چیز رو سبک سنگین میکرد. ولی در نهایت...
+ بله.
کرولی روی ابرها بود.
ازیرافیل اجازه داد کرولی حلقه رو توی انگشتش بکنه و بعد از چند ثانیه کرولی میتونست سردی حلقه روی گونه‌اش حس کنه چون ازیرافیل اونو برای بوسیدن سمت خودش کشید.
اما برای ازیرافیل، خب این...
فکر نمیکرد یه روزی قرار باشه یه نامزدی طولانی رو تجربه کنه. به این زودی. باید به همه خبر میدادند و به همه چیز فکر میکردند. برنامه‌ریزی میکردند. همه چیز زمان میبرد.
ولی بازم... دوباره... هیچوقت انقدر راجع به چیزی مطمئن نبود. هیچوقت.

•پایان•

𝐿𝑂𝑉𝐸 𝐼𝑁 𝐵𝐿𝑂𝑂𝑀 Donde viven las historias. Descúbrelo ahora