• پارت بیست و سوم •

39 10 3
                                    

هفته‌ها و ماه‌های بعدی پر از درد و رنج بودند

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

هفته‌ها و ماه‌های بعدی پر از درد و رنج بودند. چون رسوایی داولینگ علنی شده بوده و کرولی هم باید شهادت میداد که به خودی خود چیز وحشتناکی بود. و بدتر از این، کرولی با واکنش شدید عمومی و آزار و اذیت سایبری روبرو شده بود. پست‌ها و مقالات و کامنت‌های منفی و همه چیز.
واقعا چطور مردم نمیتونستند باور کنند که یه سیاستمدار، حتی همونی که ازش حمایت میکردند، میتونست مقصر باشه؟
کرولی از حمله‌هایی که بهش میشد، طفره میرفت و بدتر از اون این بود که اخبار خیلی کسالت‌آور بودند؛ ولی در هر صورت نمیتونست از این قضایا دور شه.
همه کارشناس‌های راست افراطی تشویق میکردند که یه دموکرات بعنوان یه کیسه‌بوکس برای پرت کردن حواس‌ها از رسوایی کابینه استفاده شده. بعضی از منابع خبری میانه‌رو هنوز داشتند تحقیق میکردند. اما کرولی از همه نزدیک‌تر بود و از همه چیز خبر داشت.
ازیرافیل مدام سعی میکرد اون رو از گوشی و کامپیوتر و اخبار دور نگه داره، مگر برای چک کردن ایمیل و فرستادن رزومه و بررسی درخواستهای شغلی. کرولی بیکارش شده بود. که خب...
کرولی آرزو میکرد کاش داولینگ اون کار رو انجام نداده بود. از لیگور بخاطر شریک جرم بودنش و هرکس دیگه‌ای که از این رسوایی مطلع بود متنفر بود. از تصمیمی که گرفته بود پشیمون نشده بود. اما پیامدهای سیاسی... ترسناک بودند. کرولی اهل دعا نبود اما بازم دعا میکرد که فقط همین رسوایی کافی باشه تا انتخابات مهم بعدی تحت تاثیر قرار نگیره.
یکی دیگه از چیزهایی که باعث میشد کرولی با این قضایا خوب کنار بیاد، این بود که داولینگ‌ها چیزی رو تلافی نکردند. داولینگ به حد کافی با نظرسنجی‌ها و مسئله‌ی طلاقش مشغول بود. کرولی جدا از حقوقش، حق‌السکوتی از داولینگ و کمپین گرفته بود. اونا از چیزای دیگه‌ای که ممکن بود کرولی بدونه، نگران بودند. کرولی بابت همین ازشون ممنون بود. تنها ضرر واقعی بعد از همه این مسائل این بود که دیگه بنتلی رو نداشت.
درنهایت، با اینکه همه چیز بد بود ولی شدتش کمتر بود. کرولی بیکار شده بود و زمان و انرژی کمی برای پیدا کردن یه شغل دیگه داشت. همه چیز اون رو از نظر عاطفی تحت‌تاثیر قرار میداد. اگه ازیرافیل نبود، نمیتونست با این اتفاق‌ها کنار بیاد. همچنین آناتما و نیوت. اونا بهترین دوست‌های دنیا بودند و نمیدونست چطور انقدر خوش‌شانس بوده که اونا رو داشته باشه.
نگرانی‌های قبلی کرولی در مورد تعهد و رابطه‌ی عاشقانه بعد از چند ماه خیلی مسخره به‌نظر میرسیدند.
داشتن ازیرافیل کنارش، اونم توی تایمی که کل زندگیش داشت نابود میشد... کرولی نمیتونست برای یه ثانیه هم به نبودن ازیرافیل کنارش فکر کنه. حتی اگه ازیرافیل آماده شنیدن این حرف نبود، کرولی میتونست با اطمینان بگه که هرگز نمیخواست توی این مدت تنها بمونه و به ازیرافیل نیاز داشت.
به شبی فکر کرد که روی تخت ازیرافیل زیر لحاف همدیگه رو بغل کرده بودند. چراغ‌ها خاموش بودند اما اونا بیدار دراز کشیده بودند.
انگشت‌های ازیرافیل بین موهای کرولی سرگردان بودند.
+ کرولی؟
صدای آروم ازیرافیل کرولی رو از فکر بیرون کشید.
- هوم؟
+ چرا از اسم کوچیکت استفاده نمیکنی؟
چه سوال عجیبی.
- نمیدونم. ازش خوشم نمیاد.
+خیلی واسم عجیبه که از فامیلیت استفاده میکنی.
کرولی به سقف نگاه کرد. چراغ‌های خیابون و ماشین‌هایی که رد میشدند، سایه‌های عجیبی روی سقف مینداختند‌
- فامیلیم این نیست.
+ یعنی چی؟
- خودم انتخابش کردم. وقتی ۱۸ ساله بودم فامیلیم رو عوض کردم. نمیخواستم اسم پدرم رو داشته باشم.
+ قبلا بهم نگفته بودیش.
کرولی چیزی نگفت. مطمئن نبود چی باید بگه. این اسم رو خیلی وقت بود که داشت و هیچوقت هم بهش فکر نکرده بود.
+ آنتونی چی؟
- اسم خودمه.
+ چرا عوضش نکردی؟
- خب... ۱۸ ساله بودم. کرولی رو از رو اسم یه کرکتر خفن یه سریال انتخاب کردم. چیزی نبود که خیلی بهش فکر کنم.
+ همممم. خب. هر چی هست ازش خوشم میاد.
یه چیزی راجع به ازیرافیل وجود داشت. هیچ کار خاصی نمیکرد، هیچ چیز خاصی نمیگفت اما کرولی همیشه میخواست باهاش حرف بزنه. همه چیزو بهش بگه. پس ادامه داد. انگشت‌های ازیرافیل لای موهاش و بدنهاشون که به هم نزدیک بوند، حس امنیت میدادند.
- فکر کنم نگهش داشتم چون نمیخواستم گذشته‌ام رو کامل از بین ببرم. منظورم اینه که اون آنتونی کوچیک هنوز منم و هرچی باشه اون اسم فقط برا منه.
+ همه‌اش رو دوس دارم. آنتونی کرولی. خیلی بهت میاد.
شقیقه‌ی کرولی رو بوسید، بعد خودش رو به کرولی نزدیک‌تر کرد و چشم‌هاش رو بست. داشت خوابش میبرد.
روی سینه‌ی کرولی زمزمه کرد: دوستت دارم.
- منم دوستت دارم.
به زبون آوردنش طبیعی و لازم شده بود. مثل نفس کشیدن. علی رغم تمام سختی‌ها و شلوغی‌های اونروزاش، چشم‌هاش رو بست. احساس رضایت و آرامش باورنکردنی داشت.
ماه دسامبر بود و هردوشون یه روال جدید رو توی زندگی شروع کرده بودند
کرولی بعد از ماه‌ها تلاش و جست و جو یه شغل توی یه سازمان غیرانتفاعی پیدا کرده بود. هرچند به اندازه‌ی شغل قبلی دستمزد نمیگرفت اما معتقد بود: حداقل همکارای وحشتناکی نداره.
ازیرافیل مطمئن شده بود که داولینگ از رقابت کنار گذاشته شده و نظرات مردم روی باقی کاندیداها جلب شده. ایمیل‌ها و نفرت‌پراکنی‌ها کمتر شده بودند. بخش بزرگی از اون کابوس تموم شده بود. و ازیرافیل از این بابت شکرگزار بود چون دیدن کرولی توی اون وضعیت براش وحشتناک بود.
ازیرافیل در حال تکمیل پایان‌نامه‌ی خودش بود و به‌نظر میرسید حدود یک سال و نیم دیگه فارغ التحصیل میشه. دیگه خبری از گبریل نشده بود و اینم جای شکرگزاری داشت.
ازیرافیل هنوز هم معلم خصوصی وارلاک بود. همه‌ی اون قضایا باعث شده بودند پدر و مادر وارلاک از هم جدا بشوند. وارالک و مادرش به یه خونه کوچک اما خوب توی تایون اسباب‌کشی کرده بودن. وارلاک هنوز هم ازیرافیل و کرولی رو دوست داشت، حتی اگه اینو به زبون نمیاورد و اصرار کرده بود هردوشون به آپارتمانشون بروند و همراه مادرش چهارنفری شربت نعناع درست کنند.
بعد از اصرارهای وارلاک، توی یه روز سرد زمستونی توی راه خونه وارلاک و هریت بودند.
از اونجایی که کرولی هنوز برنامه‌ای برای برگشتن به لندن نداشت، یه ماشین خریده بود. یه بنتلی ۱۹۲۶ نبود یا هر ماشینی که همیشه توی ذهنش داشت. ولی هرچی بود کارشون رو راه مینداخت و ازیرافیل میدونست که کرولی بابت این قضیه خوشحاله، حتی اگه گاهی وقتا ازیرافیل با صدای بلندی اعلام میکرد نمیدونه ایده خریدن این ماشین هنوزم خوب بوده یا نه.
کرولی اون رو یه مسافر پر سرو صدا میدونست. شاید هم همینطور بود. ازیرافیل دلایل زیادی برای این سروصدا داشت. با تشکر از کرولی.
+ کرولی! آرومتر برو.
- دارم میبینمش انجل! میذاری رانندگیمو بکنم یا نه؟
+ منظورم اینه که شاید یکم بیشتر باید احتیاط کنی...
- اگه تو باعث نمیشدی دیر کنیم... هی هی،چرا آهنگو قطع کردی؟
+ حواستو پرت میکنه.
- داشتم گوش میکردم!
بعد از گذشتن از جلوی درخت‌های بی‌برگ و مراکز خرید شلوغ، بالاخره به خونه‌ای که گوشه‌ی خیابون تایسون بود رسیدند.
هریت و وارلاک اصلا بابت دیر رسیدنشون ناراحت نبودند و اتفاقا موقع حاضر کردن شربت نعناع خیلی هم بهشون خوش گذشت و بطری‌های زیادی رو پر کردند. سال‌ها بود اینکار رو انجام میدادند و قبلا بطری‌های شربت رو به اعضای تیم امنیتی یا هر کسی که به نحوی برای خانواده‌ی داولینگ کار میکرد، میدادند اما الان دوربرشون خالی بود.
ازیرافیل هردوشون رو به مراسم سالگرد ازدواج سولیستیک نیوت و آناتما دعوت کرد تا بطریها رو به مهمونا هدیه بدهند.
تماشا کردن وارلاک وقتی داشت بطری‌ها رو بین مهمونا- که همون مهمون‌های هالووین سال قبل بودند- پخش میکرد، شیرین بود. برای وارلاک سخت بود که به اون زودی با بقیه بچه‌ها صمیمی بشه، بالاخره بچه‌های دوازده ساله هم یه احساسات عجیبی داشتند، اما به هرطریقی که بود با بقیه همراهی میکرد تا ازیرافیل رو بخندونه. و همین باعث میشد یه پیوند دوستانه‌ای بینشون دیده بشه.
این مهمونی مختص آناتما و نیوت بود. "یک سال با هم بودن" چیز خیلی خوبی برای جشن گرفتن بود، ازیرافیل که اینطوری فکر میکرد.
ازیرافیل همونطوری که داشت آناتما رو بغل میکرد، گفت: تبریک میگم.
× کِی نوبت تو میشه؟
ازیرافیل با صدای آرومی جواب داد: ششش، لطفا. هنوز انقدر با هم نبودیم.
و آناتمارو ازخودش جدا کرد.
نگاهی به کرولی انداخت که اونور اتاق کنار بچه‌ها نشسته بود و اونا هم داشتند رو صورتش نقاشی میکشیدند.
اینطور نبود که کلا به این قضیه فکر نکرده باشه. شاید حتی باید اعتراف میکرد بیشتر از چیزی که باید، بهش فکر کرده.
طی ماه‌های گذشته به‌شدت به هم نزدیک شده بودند. اما چیزی که توی وجود کرولی بیشتر از عشق خودش رو نشون میداد، صداقت و از خودگذشتگیش بود.
میتونست خودشون رو ببینه. با هم، روبروی دنیا. یا حتی فقط روبروی بخش‌های بد دنیا. مثل سیاستمدارای فاسد یا برنامه‌های ظالمانه تلویزیون. میتونست خودشون رو توی شادی ببینه، توی خوشبختی. دو تا پارتنری که زندگی مشترکشون رو کنار هم میگذروندند.
اما... هنوز یک سال هم نگذشته بود.
آناتما گفت ولی هرچی باشه قراره اتفاق بیفته. یه تغییر خیلی بزرگه.
+ فکر کنم همینطور باشه.

𝐿𝑂𝑉𝐸 𝐼𝑁 𝐵𝐿𝑂𝑂𝑀 Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang