• پارت پانزدهم •

28 8 8
                                    

هفته‌ها و هفته‌ها گذشت و کرولی سعی میکرد از ازیرافیل دوری کنه

Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.

هفته‌ها و هفته‌ها گذشت و کرولی سعی میکرد از ازیرافیل دوری کنه. میدونست که این بده. نباید میرفت.
دلتنگ ازیرافیل شده بود. اینجوری زندگی کردن عذاب‌آور بود. چیزی بدتر از این بود که دلتنگ کسی باشی و بدونی دقیقا همینجا کنارته ولی کاری ازت برنیاد؟
ولی... واقعا چه کاری ازش برمیومد؟ بیشتر از این نمیتونست خرابکاری کنه. و خودشم میدونست که ازیرافیل قدرتمندتر از این بود که بتونه باهاش بجنگه.
دوری کردن تنها و بهترین گزینه برای کرولی بود.
خوشبختانه خود ازیرافیل هم این شرایط و دوری کردن رو آسون‌تر میکرد.
البته برای مدتی.
یه روز چهارشنبه توی ماه مارس کرولی خودش رو دید که توی یه موقعیت پیچیده گیر افتاده. از سر کار برگشته بود و بین در ورودی و آشپزخونه ایستاده بود تا بهترین راه رو برای بالا رفتن از پله‌ها انتخاب کنه.
عصرهای گذشته، طی تمام اون هفته‌های گذشته ازیرافیل خودش رو از دید کرولی دور نگه داشته‌بود. اما امشب ازیرافیل دقیقا توی اتاق نشیمن روی راحتیش نشسته بود و داشت کتاب میخوند.
یه پلیور تارتان خاکستری پوشیده بود، چیزی که دقیقا مناسب خودش بود. کرولی برای مدتی اونجا منتظر موند و در نهایت فکر کرد مجبوره خیلی سریع از پشت ازیرافیل بگذره تا به پله‌ها برسه.
اما خوش شانس نبود.
+ کرولی. بشین.
ازیرافیل سرش رو از کتاب بلند کرد و نگاهش کرد. کرولی جلوی پله‌ها ایستاد و یه لحظه به فرار کردن فکر کرد.
لعنتی.
شاید الان وقتش بود. بهترین وقت برای روبرو شدن با هرچی که بود. کرولی با تردید به سمت کاناپه رفت و نشست.
ازیرافیل همونطوری که یه بوکمارک لای کتابش میذاشت، گفت: داشتم فکر میکردم. کتابش رو به آرومی روی پاهاش گذاشت و ادامه داد: از اونجایی که ما هنوز داریم باهم زندگی میکنیم، فکر کردم باید بهترین استفاده رو ازش ببریم.
کرولی بابت اینکه بهش نگفته بود اینجا رو ترک کن آروم‌تر شده بود اما هنوز نگران بود. نمیدونست آخر این بحث قراره به چی برسه.
- خب؟
ازیرافیل کتاب رو روی میز گذاشت و به سمت کرولی چرخید: خیلی خوب از پس اینکار بر اومدی که ازت متنفر بشم. و الان خیلی خوب میدونم که دیگه هیچ رابطه‌ای با تو نمیخوام.
کولی صدای خرد شدن چیزی رو توی سرش شنید: اوه... خب؟
ازیرافیل شبیه یه بازاریاب صحبت میکرد، دستهاش رو روی پاهاش گره زده بود: به‌خاطر همین. فکر کنم بهتره که یه قراری بذاریم.
- قرار؟
+ هرکدوممون میدونیم که میتونیم با هم زمان خوبی بگذرونیم. و هیچکدوممون هم یه رابطه عاشقانه نمیخواد.
کرولی متوجه منظورش شد. گلوش خشک شده بود.
کرولی به آرومی گفت: داری... داری میگی... داری به چیزی که من فکر میکنم فکر میکنی؟
ازیرافیل با عصبانیت و تندی نگاهش کرد: از کجا میدونی دارم چی پیشنهاد میکنم؟
کرولی نتونست چیزی بگه.
ازیرافیل نفس عمیقی کشید.
+ فکر کنم... دارم پیشنهاد اینو میدم که میتونه خیلی راحت و منطقی باشه که به هم کمک کنیم... برای راحتی هم... یا... برآورده کردن نیازهامون.
کرولی آب دهنش رو قورت داد: درسته.
+ بنظرت همچین چیزی واست مناسبه؟
کرولی به آرومی سرش رو تکون داد. این چرخش براش غافلگیرکننده بود. ولی اگه میتونست ازیرافیل رو کنار خودش داشته باشه بدون اینکه به چیزی متعهد باشه... این فرصت خوبی بود.
ازیرافیل طوری که انگار همین الان یه جلسه کاری تموم شده باشه، گفت: خب پس همه‌چیز حله.
هنوز داشت کرولی رو نگاه میکرد.
- مثلا... الان...؟
+ الان میخوای؟
کرولی شونه‌ای بالا انداخت. هنوز غافلگیر بود. ولی این چیزی از وسوسه‌انگیز بودن این پیشنهاد کم نمیکرد.
ازیرافیل بلند شد و کنار کرولی رو کاناپه نشست. خیلی بهش نزدیک بود. کرولی میتونست بوی ادکلنش رو حس کنه. بوش شبیه یه چیز طبیعی بود، شاید یه چیزی تو مایه‌های یه میوه. کرولی برای یه لحظه مضطرب شد.
- این یکم... عجیبه.
ازیرافیل با لحن عصبی گفت: احمق نشو.
و دستش رو دراز کرد و یقه کرولی رو گرفت و اون رو برای بوسیدن به سمت خودش کشید. مغز کرولی خالی از هر چیزی که میتونست، شد.
اوه!
آره. فکر خوبی بود. یه فکر خیلی خیلی خوب.
ازیرافیل همونطوری که داشت دکمه‌های پیراهن کرولی رو باز میکرد و ترقوه‌اش رو میبوسید، پرسید: نظرت چیه؟
این یه معجزه بود که کرولی بتونه دوتا کلمه رو کنار هم بذاره و جواب بده.
- بریم... اتاق من؟
کرولی میتونست لب‌های خندون ازیرافیل رو روی سینه‌اش حس کنه.
+ لاولی.

از وقتی که با هم قرار گذاشته بودند، دوباره رابطه دوستیشون ازسر گرفته شده بود. البته به یه شکل دیگه.
ازیرافیل بابت این قرار خیلی خوشحال بود. انگار سنگینی بزرگی از روی دوشش برداشته شده‌بود. میتونست راحت باشه و نیازی نباشه  به این فکر نکنه که کرولی چقدر بی‌ملاحظه و بی‌احساسه یا چقدر اون و کرولی با هم متفاوتند. از همون اول نباید انقدر به کرولی فکر میکرد تا در نهایت اینطوری عصبانی و نگران باشه. تمام این مدت ازیرافیل متوجه شده بود که کرولی آدم مناسب برای بودن توی یه رابطه نیست (و اثبات هم شده بود) ولی هنوز هم اجازه میداد شهوتش به احساسش غلبه کنه و بتونه بدون نگرانی و احساس گناه جذب کرولی بشه.
برای مثال، وقتی کرولی اومد توی آشپزخونه و جلوی یخچال با در باز  ایستاد نیازی نبود ازیرافیل بابت اینکه پشت میز نشسته و اون رو توی اون حالت جذاب دید میزنه، احساس گناه کنه.
و دوباره کرولی شروع کرده بود به پوشیدن شلوارک راگبی.
خدایا! ازیرافیل وقتی اون رو با شلوارک راگبی میدید عاششش میشد. حتی فکر کرد شاید یه مدتی راگبی هم بازی کرده؟
کرولی خم شد تا چیزی رو از قفسه‌های پشتی یخچال برداره و این کار... ویو رو قشنگ‌تر کرد. وقتی یه آبجو برداشت و در یخچال رو بست موقع چرخیدن، مچ ازیرافیل رو گرفت و لبخند ریزی بهش زد.
- ازیرافیل... من... من یه گیاه دارم.
+ یه گیاه؟
- آره... یه گیاه. خیلی وضعیتش خوب نیست. فکر کردم شاید اگه بیای و یه نگاهی بهش بندازی بتونی کمکم کنی بدونم باید باهاش چیکار کنم.
+ اوه. حتما.
- تو اتاقمه.
+ جولی گود.
- پس... باشه. هرموقع که وقت داشتی. من...
با بطری توی دستش به سمت پله‌ها رفت و گفت: تو اتاقمم.
وقتی صدای در اتاق کرولی شنیده شد، آناتما شروع کرد به حرف زدن: این دیگه چی بود؟
+ چی؟
ازیرافیل از فکر بیرون اومد و سرش رو به سمت آناتما چرخوند که کنارش نشسته بود.
× همین. همین رفتار.
+ خب... کرولی خیلی به گیاه‌هاش اهمیت میده.
× آره، حتما.
ازیرافیل روی چاییش تمرکز کرد و یه قلوپ ازش خورد.
× شما با همین مگه نه؟
ازیرافیل سرفه کرد: چی... چی... چرا همچین فک...
× ازیرافیل!! من خودم دیدم داشتی با چشمات قورتش میدادی!!
+ من نه...
× یعنی میگی اون واقعا ازت میخواد بری بالا فقط یه گیاه رو چک کنی؟
ازیرافیل مصرانه جواب داد: آره.
× باشه.
هردوشون جرعه‌ای چایشون رو خوردند.
×خب؟ چطوریه؟
+ چی؟
× ازیرافیل! سکس!
+ من هیچوقت...
وقتی آناتما رو دید که با جدیت و ابرویی که بالا انداخته بود، نگاهش میکرد ساکت شد.
ازیرافیل با کلافگی جواب داد: خب. اگه لازمه که بدونی! همه چیز خیلی خوبه.
آناتما لبخند پهنی زد و با مشت به بازوی ازیرافیل کوبید: همیییییییییینه. آفرین به تو.
ازیرافیل همونطوری که بازوش رو میمالید، گفت: درد گرفت.
× ازش خوشت میاد؟
+ نه، نه... این طوری نیس... این...
با دستاش یه حرکت دایره‌واری انجام داد به معنای "خودت میدونی دیگه".
× اوه. با این قضیه اوکی هستی؟
+ خودم پیشنهادش رو دادم.
× اوه. پس خوبه.

𝐿𝑂𝑉𝐸 𝐼𝑁 𝐵𝐿𝑂𝑂𝑀 Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon