به محض اینکه ازیرافیل در دفترش رو قفل کرد، چندتا ایمیل به چند نفر ارسال کرد تا بهانهای برای نبودنش بیاره و وسایلش رو جمع کرد. وقتی مطمئن شد گبریل از دفترش دور شده یه لیفت گرفت و به سمت پلههای فرار ساختمون رفت تا هرچه زودتر از اون جهنم دور بشه.
برای دیدن باب گاف و ارائهاش نرفت.
حتی روحشم از آتشسوزی خبر نداشت.
•
کرولی پشت یه آمبولانس پارک شده نشسته بود. تنهایی، یه پتو هم روش انداخته بودند. متوجه شد گوشیش توی جیبش داره میلرزه. آهی کشید و فکر کرد که از دفتر تماس گرفتند تا ازش راجع به ناپدید شدن ناگهانیش بپرسند. آخرین چیزی که توی اون لحظه دلش میخواست باهاش مواجه بشه.
توی اون لحظه فقط و فقط یه نفر براش مهم بود و نمیتونست بهش فکر کنه، چون باید آروم میشد. پس به جای اینکه جواب گوشیش رو بده سعی کرد به بی حسیش نسبت به تمام دنیا ادامه بده.
اما گوشی مدام زنگ میخورد.
وقتی گوشی رو از جیبش بیرون آورد با دیدن اسمی که تماس میگرفت، هول شد و قبل اینکه تماس به منشی تلفنی وصل شه جواب داد.
- ...زیرافیل؟
صداش آروم بود. هنوز توی شوک بود.
+ کرولی؟ حالت خوبه؟
- خوبم. تو کجایی؟
+ خونه.
صدای ازیرافیل کاملا نرمال بود. کرولی حس کرد آرومتر شده.
+ چی شده؟ صدات چرا اینطوریه؟
- پنیک کردم.
+ چی؟
- تو شوکم. پتو و این چیزا.
+ کجایی؟ دارم حرکت میکنم بیام پیشت.
کرولی خیلی سریع جواب داد: نه. نیا. امن نیس.
+ منظورت چیه؟ کجایی؟
کرولی ساکت بود.
+ آنتونی کرولی، جواب بده همین الان.
- تو دانشگاه
+ دانشگاه؟ رفتی با گبریل بحث کنی؟
- گبریل؟
+ مهم نیس. الان خودمو میرسونم.
حدود یک ساعت بعد کرولی صدای ازیرافیل رو از بیرون آمبولانس شنید.
+ من هم خونهاشم. چی شده؟
صداش نگران به گوش میرسید.
یه صدای ناشناس توضیح داد: سعی کرد بره توی ساختمونی که آتش گرفته بود.
+ چی؟ خدای من!
× الان حالش بهتره.
+ میتونم ببینمش؟
یه نفر از تکنسینها یا شاید هم کسی دیگه در آمبولانس رو باز کرد. نور زیاد چشمهای کرولی رو که برای چند ساعت تو تاریکی نشسته بود، کور کرد. کرولی میتونست صدای مضطرب ازیرافیل رو بشنوه. وقتی کنارش نشست برانکارد تکون خورد.
بودن ازیرافیل کنارش خیلی غیر واقعی بهنظر میرسید. دوباره داشت فکر میکرد که ممکنه توی آتشسوزی مرده باشه...
قبل اینکه دوباره پنیک کنه سعی کرد فکر نکنه.
احساس خستگی میکرد.
ازیرافیل با مهربونی پرسید: حالت خوبه عزیزم؟
کرولی فقط سرش رو تکون داد.
+ میخوای... میخوای بگی چرا اینجایی؟
- من...
به محض اینکه دهنش رو باز کرد تا حرف بزنه متوجه شد چشمهاش پر از اشکه. سعی کرد تندتند پلک بزنه تا اجازه نده سرازیر بشن اما هرچقدر بیشتر تلاش میکرد بیشتر هم شکست میخورد.
نگاهش رو گرفت و سعی کرد صورتش رو با پتو پنهون کنه.
بازوهای ازیرافیل رو احساس کرد که دورش حلقه شدند، میتونست مقاومت کنه اما ازیرافیل خیلی گرم بود و بازوهای محکمش بهش احساس خوبی میداد. آرامش بیشتری نسبت به پتو. کرولی چشمهاش رو بست و عطر شیرینِ تن ازیرافیل رو بو کشید. احساس بهتری داشت، و همچنین احساس امنیت بیشتر.
+ بیا عزیزم. میبرمت خونه. الان یه ماشین میگیرم.
کرولی با ناله گفت: بنتلی!
ازیرافیل اصلا متوجه منظورش نمیشد. و بالاخره بعد از چندبار حرف زدن نامفهوم کرولی، متوجه شد منظورش یکی از ماشینهای آقای داولینگه که ظاهرا کرولی اون رو قرض کرده بود.
پیدا کردن ماشین طول کشید و وقتی پیداش کردند ازیرافیل متوجه یه ماشین کلاسیک شد که وسط خیابون به شکل کجی پارک شده بود. میدونست که کرولی چقدر ماشینها رو دوست داره و متوجه شد که اون لحظه چقدر مضطرب بوده.
یه قبض پارکینگ روی شیشه ماشین بود و کرولی اصرار داشت که آقای داولینگ پرداختش میکنه.
کرولی نمیتونست رانندگی کنه پس ازیرافیل باید اینکارو انجام میداد.
ازیرافیل حتی توی یه روز معمولی هم رانندهی با اعتماد به نفسی نبود. نشستن پشت فرمون یه ماشین کلاسیک خیلی گرون -اونم نه با یه گیربکس دستی بلکه یه گیربکس دستی دو کلاچه- کافی بود تا دندوناش رو روی هم فشار بده. رانندگی توی آمریکا اونم توی لاین مخالف لندن و بودن توی دیسی. اون خیابونهای طوفانی و گیجکننده و لاینهای زیاد رانندگی. وای! همه اینا باعث میشدند اونم پنیک کنه. ناگفته نمونه که اون یک ساعت و نیم یکی از بدترین ساعتهای زندگیش بود.
رسیدن به خونه نباید یک ساعت و نیم طول میکشید، ولی خب ازیرافیل فقط به شکل تئوری رانندگی بلد بود. سرعتگیرها و چراغقرمزهای زیادی تو مسیر بودند و دائم باید ترمز میکرد و می ایستاد و بوق میزد. کرولی روی صندلی دراز کشیده بود و همین خوب بود، بیشتر از این هول نمیشد.
•
ازیرافیل بعد از رسیدن به جلوی خونه نفس راحتی کشید و ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد.
به کرولی کمک کرد تا از پلهها بالا بره و اون رو مستقیم به سمت تختش برد. کمکش کرد لباسهاش رو عوض کنه و روی میز کنار تخت براش آب گذاشت.
وقتی داشت تمام اون کارها رو انجام میداد متوجه شد کرولی اصلا از ماجرای گبریل خبرنداره و علت اینکه رفته بود دانشگاه این بوده که میخواسته راجع به چیز مهمی باهاش صحبت کنه.
کرولی اصرار داشت که همون لحظه درمورد اون موضوع حرف بزنند اما ازیرافیل اجازه نداد و اصرار کرد که باید استراحت کنه.
ازیرافیل با خودش فکر کرد فشار شدیدی روی کرولی بوده که فکر کرده ازیرافیل توی اون ساختمون در حال آتشسوزی بوده. خداروشکر که کسایی اونجا بودند و اجازه ندادند بره توی ساختمون. فکرکردن به اینکه اگه میرفت تو، چه اتفاقی میفتاد باعث میشد تمام تن ازیرافیل بلرزه.
تمام نگرانیها بابت کرولی باعث شده بود به این فکر نکنه که دفترش کلا نابودش شده. فعلا قضیه مهمی نبود.
کرولی خوابیده بود و ازیرافیل هر از گاهی چک میکرد تا اتفاقی نیفتاده باشه، و باقی وقتش رو با کتاب خوندن میگذروند.
اوایل شب بود که دوباره رفت توی اتاق کرولی تا چکش کنه و متوجه شد که کاملا بیداره. نشسته بود و به پشتی تخت تکیه داده بود. ملحفه و لحاف روی پاش بود اما ازریرافیل میتونس لباس خواب ابریشمی که روی سینه پاش از شدت عرق به بدنش چسبیده بود ببینه. بدون عینک آفتابی و توی اون وضعیت خیلی آسیبپذیر بهنظر میرسید.
ازیرافیل با احتیاط روی تختش نشست: حالت چطوره؟
کرولی به جای خالی کنار ازیرافیل روی تختش نگاه کرد: خوبم. ممنون که اومدی دنبالم.
+ خواهش میکنم عزیزم.
کرولی سرش رو بالا گرفت و ازیرافیل میتونست خستگی و نگرانی رو توی چشم.هاش ببینه.
با صدای آرومی گفت: یه چیزی راجع به گبریل گفتی.
ازیرافیل با صدای آرومی توضیح داد: آره. امروز اومده بود توی دفترم و یکمی اذیتم کرد.
کرولی صافتر نشست و اخم کرد.
به ازیرافیل نگاه کرد، با صدای آرومی پرسید: چی؟
ازیرافیل به سرعت گفت: هیچی عزیزم. همه چیز خوب تموم شد.
کرولی با صدایی که عصبانیت توش موج میزد گفت: کجاست؟ میخوام مطمئن شم دیگه نمیاد سراغت.
+ اوه. عزیزم نگران نباش. فکر نکنم دیگه برگرده. اگه برگشت اولین کسی که خبردارش میکنم تویی.
خشم توی چشمهای کرولی ناپدید شد و سرش رو پایین انداخت. شبیه یه بچهای که انگار میدونست دوباره قراره تو دردسر بیفته.
کرولی امروز نشون داده بود که میتونه غیرقابل کنترل باشه. آخرین چیزی که ازیزافیل میخواست این بود که بازم یه کار احمقانه انجام بده. از طرفی ازیرافیل امیدوار بود که حق با خودش باشه و گبریل دیگه سراغش نیاد.
+ گفتی میخوای راجع به چیز مهمی باهام حرف بزنی.
- آره.
هنوز سرش پایین بود.
- برا همین رفتم دانشگاه. میخواستم باهات حرف بزنم. یه چیزی فهمیدم. یه چیز مهم راجع به کمپینهای داولینگ.
+ چی؟
کرولی نفس عمیقی کشید. سعی کرد تو چشمهای ازیرافیل نگاه کنه. حسی شبیه ناامیدی و نیاز به کمک توی چشمهای کرولی حس میشد.
- دارن پولشویی میکنن.
ازیرافیل مطمئن نبود باید چه واکنشی نشون بده اما به قدری شوک شده بود که حس میکرد نمیتونه نفس حبسشده توی ریههاش رو بیرون بده. شبیه این بود که راجع به یه چیز وحشتناک خبردار شی و این رو هم بدونی که همه ازش خبر دارن و قراره سالها راجع بهش حرف بزنن.
اما الان، فقط اون دو نفر خبر داشتند، همهای در کار نبود. فقط اون دو نفر از این کثافتکاری خبر داشتند، از این آرامش قبل از طوفان.
+ مطمئنی؟
- کاملا. مدرک دارم.
بدون اینکه چشم از ازیرافیل برداره حرف میزد. با آرامش، به ترتیب، انگار که قبلا فکر کرده باشه.
- باید اینو گزارش بدم و از کارم استعفا بدم.
یه نفس عمیق کشید: ممکنه محاکمه بشن و منم باید شهادت بدم.
+ اگه تلافی کنن چی؟
-نمیدونم.
واقعیت نگران کنندهای بود که هیچ ایدهای نسبت بهش نداشت.
ازیرافیل دست کرولی رو نوازش کرد: یه کاریش میکنیم عزیزم. همه چیز خوب پیش میره.
- فکر کنم نباید برم ایلینویز. اینجا بمونم؟ نمیدونم باید چیکار کنم. الان نمیدونم.
کرولی با حالت پرسشگر و امیدواری ازیرافیل رو نگاه کرد: منظورم اینه که... باید استعفا بدم و واقعا جایی رو ندارم که برم...
ازیرافیل حتی به این موضوع فکر نکرده بود
هردو دست کرولی رو توی دستش گرفت و با جدیت گفت: حق نداری راجع به رفتن حرف بزنی. میمونی همینجا و با هم حلش میکنیم. میتونی یه شغل دیگه پیدا کنی.
کرولی به دستهاشون نگاه کرد.
- یه چیز دیگه هم هست
ازیرافیل نمیدونست دیگه چه مشکلی هست ولی کرولی جدی بهنظر میرسید. سعی کرد خودش رو برای شنیدن آماده کنه.
+ چی؟
-ازیرافیل... دوستت دارم.
کرولی با اطمینان و آرامش حرف میزد، انگار که داره راجع به چیزی حرف میزنه که سالهاست ازش مطمئنه. با نگاه منتظر به ازیرافیل زل زده بود.
ازیرافیل گیج شده بود
+ ببخشید؟
کرولی از قصد تکرار کرد: دوستت دارم.
دوباره شروع کرد به حرف زدن، اما اینبار باعجله و مضطرب.
- میدونم قبلا گفتم آدم خوبی واسه توی رابطه بودن نیستم ولی چیزی که هست... اینه که نمیخوام این حرفو باور کنم. ولی بعد از دیشب و امروز... وقتی فکر کردم تو رو از دست دادم...
چشمهای کرولی برق میزدند.
ازیرافیل با صدای آرومی جواب داد: من...
نمیتونست کلمهها رو کنار هم بذاره. همه چیز... این... طاقتفرسا بود. همونجا دراز کشید و به سقف خیره شد. احساس کرد کرولی که کنارش دراز کشید. پاهاشون از تخت آویزون بود. کرولی خیلی نزدیکش بود اما لمسش نمیکرد.
به آرومی گفت: میفهمم اگه نخوای باهام باشی. واقعا خودمو بعنوان یه دوست پسر ثابت نکردم. فقط میخواستم بدونی.
ازیرافیل چشمهاش رو بست.
+ تو... اممم. تو میخوای دوست پسر من باشی؟
- اگه تو بخوای.
ازیرافیل اجازه داد توی اون حس غرق بشه.
میترسید. میترسید دوباره صدمه ببینه. اما اونا قبلا چیزای زیای از سرگذرونده بودند و میتونستند بازم کنار هم باشند.
کورکورانه دنبال دست کرولی گشت، اون رو گرفت و سریع انگشتهاشون رو توی هم قفل کردند.
+ فکر کنم... فکر کنم میخوام.
أنت تقرأ
𝐿𝑂𝑉𝐸 𝐼𝑁 𝐵𝐿𝑂𝑂𝑀
أدب الهواة• فف ترجمه شده از نسخهی انگلیسی (منبع AO3). • ازیرافیل، دانشجوی دکتری است و برای اینکه بتونه از پس هزینههاش بربیاد باید یه همخونه پیدا کنه و همینطور هم میشه. اما اینکه این دوتا همخونه قراره چطوری با هم کنار بیان -ازیرافیلی که هم عاشقه و هم خیلی...