• پارت سیزدهم •

44 9 4
                                    

اولین چیزی که وقتی ازیرافیل چشمهاش رو باز کرد حس کرد، سردرد شدیدی بود که باعث شد دوباره چشمهاش رو ببنده

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

اولین چیزی که وقتی ازیرافیل چشمهاش رو باز کرد حس کرد، سردرد شدیدی بود که باعث شد دوباره چشمهاش رو ببنده. ناله‌ای کرد و انگشتش رو روی پیشونیش فشار داد و سعی کرد ماساژش بده. بعد از چند دقیقه وقتی تونست چشمهاش رو باز کنه تازه یادش اومد کجاست. دیوارها به طرز چشمگیری سفید بودند، مثل ملحفه‌هایی که زیرشون خوابیده بود. غلت خورد و با چیزی که دید یخ زد.
کرولی کنارش زیر ملحفه‌ها جمع شده و خیلی عمیق خوابیده بود. بخشی از اتفاقات شب قبل یادش اومد. احساس کرد نفس کشیدنش سنگین شده.
نه، نه، نه، نه، نه، نه، نه. وای نهههههههههههه!!!
احساس میکرد دهنش و نفسش بوی شن میده. سعی کرد با آرامش خودش رو از زیر ملحفه‌ها بیرون بکشه. خدا رو شکر لباس تنش بود. یه زیرپیراهنی و باکسر. ولی... ممکنه اتفاق بدتری هم افتاده باشه.
بی‌صدا خودش رو به حموم و جلوی سینک روشویی رسوند. قبل پرکردن لیوان پلاستیکی توی حموم، آب سرد به صورتش زد تا حواسش جمع شه. لیوان رو پر از آب کرد و با هر جرعه آبی که از گلوش پایین میرفت حس میکرد تشنه‌تره.
لیوان رو سرکشید ولی فهمید اشتباه کرده چون آب مثل یه بادکنک سرازیر شد توی شکمش.
اوه.
روی زانوهاش خم شد و کنار توالت نشست. کاشی‌های سرد حموم پاهاش رو خنک میکردند و نههههه!!! فوری توالت رو باز کرد تا بتونه استفراغ کنه.
برای چند دقیقه توی همون حالت نشست تا حالش بهتر شه. سنگین بود و شک داشت بتونه به این زودی حال خوبی داشته باشه.
به سختی خودش رو بالا کشید و مسواک رو برداشت تا دهنش رو بشوره. اما متاسفانه حتی مسواک زدن هم بهش حالت تهوع میداد.
- شتتتتتت!
ازیرافیل صدایی رو از اتاق شنید.
کرولی بیدار شده بود و پشت سر هم صدای "شت شت شت شت" گفتنش رو میشنید. شاید متوجه شده بود باکسر ازیرافیل رو پوشیده.
ازیرافیل یه لیوان دیگه برداشت و همراه لیوان خودش پر از آب کرد و به سمت اتاق رفت. کرولی نشسته بود و ملحفه روی پاهاش افتاده بود. ازیرافیل میتونست سینه‌ی برهنه و موهای آشفته کرولی رو ببینه. دستش رو دراز کرد و لیوان رو به سمت کرولی گرفت. کرولی بدون اینکه چیزی بگه لیوان رو گرفت. ازیرافیل روی تخت نشست و یه پاش رو  آویزون کرد و جرعه جرعه از آبش خورد.
برگشت تا کرولی رو نگاه کنه. یه نگاه واقعی. قبلا متوجه نشده بود چقدر کک ومک داره. کرولی خیلی خوشگل بود. حتی توی این حالت. یا حتی، مخصوصا تو این وضعیت.
ازیرافیل با صدای آرومی پرسید: چطوری؟
- بهترم.
ازیرافیل لبخند زد: خوبه.
هردوشون روی لیوان خودشون تمرکز کرده بودند و حرف نمیزدند.
+ دیشب... دیشب...
مکث کرد تا کلمه درست رو پیدا کنه: خوشایند بود.
کرولی با نگرانی سرش رو تکون داد: اوهوم. یاپ. بود.
ازیرافیل حس آرامش رو از حرفش گرفت: اوه. خوبه. خوشحالم که تو هم همینطور فکر میکنی.
- آره. نه. عالی بود.
کرولی سرش رو دوباره با اضطراب تکون داد و چشمهاش رو بست و صورتش رو درهم کشید. سرش رو برگردوند. مشخصا از این گفتگو خجالت‌زده بود.
درسته. یه گفتگوی سخت و خجالت‌آور بود. ولی ازیرافیل احساس میکرد مهمه تا همه چیز الان روشن شه و حتی به یه نتیجه‌ای برسند. و اگه مجبور بود خودش این‌کارو انجام میداد.
سعی کرد سردرد و فشار توی سرش رو نادیده بگیره.
+ کرولی... من... فکر میکنم لازمه اینو بدونی... من... من ازت خوشم میاد.
بالاخره.
کرولی جوابی نداد. هنوز داشت جای دیگه‌ای رو نگاه میکرد.
ازیرافیل داشت پنیک میکرد: کرولی؟
کرولی نگاهی به ازیرافیل انداخت و بعد سقف رو نگاه کرد و با تردید شروع کرد به حرف زدن...
- من... من... من آدم مناسبی برای توی رابطه بودن نیستم.
ازیرافیل احساس کرد قلبش خالی شد.
+ میفهمم.
چند دقیقه طول کشید تا ازیرافیل فکر کنه چطور بحث رو ادامه بده
+ پس... فکر کنم باید قضیه دیشب رو فراموش کنیم.
کرولی هنوز داشت سقف رو نگاه میکرد: فکر کنم باید زودتر برم ایلینویز.
+ چییی؟ پس کریسمس چی؟
لحن ازیرافیل هیستیریکی بود. هرچیز مربوط به رابطه ناامید کننده بود، هرچند غیر منتظره هم نبود. اما نباید همه چیز خراب میشد. مخصوصا این قرار‌.
کرولی با قیافه‌ی دردناکی ازیرافیل رو نگاه کرد، سعی کرد توضیح بده: شاید بهتر باشه با هم نگذرونیمش؟
حس شوکه‌شدن داشت به عصبانیت تبدیل شد.
ازیرافیل با صدای بلندی گفت: مسخره نباش! کرولی تکون خورد.
+ اگه یه رابطه نخوای مشکلی نیست. راستش خیلی هم غیرمنتظره نبود.
داشت بد حرف میزد!
+ مشخصه که دیشب هردومون مست بودیم. هرچی! ما با هم قرار گذاشتیم به‌عنوان دو تا دوست. من ترجیح میدم...
- نمیخوام بهت صدمه بزنم.
+ پس راه‌حلت اینه که منو تو کریسمس تنها بذاری؟
کرولی نگاهش رو دور کرد: فکر نمیکنم بتونم کریسمس رو با تو بگذرونم.
این حرف باعث شد جمله‌ها تو دهن ازیرافیل قفل شوند. دهنش بازمونده بود. نمیدونست چیکار بکنه یا چه احساسی داشته باشه.
"فکر نمیکنم بتونم کریسمس رو با تو بگذرونم!"
اینکه کرولی طاقت گذروندن تعطیلات با اون رو نداشت باید بهش صدمه میزد؟
باید به‌خاطر این نظر عصبانی میشد؟
باید احساس حماقت میکرد که برنامه‌هاش رو به‌خاطر یه آدم غریبه که به سختی اون رو میشناخت، تغییر داده بود؟ کسی که اینطوری تنهاش میذاشت؟
مهم نبود ازیرافیل چه حسی داره یا باید چیکار کنه. چون کرولی رفته بود. لباس‌هاش رو جمع کرده بود و زیر لب یه چیزایی راجع به عوض کردن زمان پروازش گفته بود و رفته بود.
اونروز قرار بود به مهمونی بزرگ صبحونه توی لابی هتل برگزار شه. ازیرافیل تنهایی رفت و خوشبختانه نیوت و آناتما با خانواده‌هاشون مشغول بودند و ازیرافیل خیلی کوتاه باهاشون صحبت کرد و بهانه خماری برای نبودن کرولی آورد. اون دو نفر خودشونم خمار به‌نظر میرسیدند پس قابل درک بود.
صندلی کناری ازیرافیل توی هواپیمای برگشت خالی بود. گاهی وقتا خالی بودن صندلی کناری توی هواپیما میتونه نشونه یه شانس باشه. برای ازیرافیل این بار این یه آینه دق بود. حس میکرد اون صندلی داره بهش دهن کجی میکنه.
سعی کرد چشم‌هاش رو ببنده و صندلی خالی رو نادیده بگیره. ذهنش خالی از هر فکری بود اما بازم احساس میکرد دیوارای هواپیما به دارند به سمتش حرکت میکنند.

𝐿𝑂𝑉𝐸 𝐼𝑁 𝐵𝐿𝑂𝑂𝑀 Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang