• پارت دوم •

65 11 4
                                    

کرولی با لباسای شب قبل از خواب بیدار شد

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

کرولی با لباسای شب قبل از خواب بیدار شد. عینکش لای روتختی گم شده بود و خودشم به شکل کج و معوجی روی تخت غلت خورده بود. متوجه شد توی خواب روتختی رو روی خودش کشیده. باریکه‌ای از نور و آب دهنشم روی صورتش حس میکرد. نگاهی به پنجره انداخت، تاریک بود. احساس کرد چقدر همه چیز درهم برهمه. خوب بود که چند روز فرصت داشت از شر جت‌لگ خلاص شه. دنبال یه ساعت دور و برش گشت و روی پاتختی متوجه یه ساعت دیجیتالی شد: ۳:۵۴ صبح.
خودش رو از لای روتختی به سختی بیرون کشید و حوله حموم رو که روی زمین افتاده بود برداشت. توی راهروی تاریک برای چند لحظه گیج موند. دری که روبروش بود باز کرد و وقتی دید اونجا حمومه خوشحال شد. خیلی خجالت‌آور میشد اگه در اتاق هم‌خونه‌اش رو باز می‌کرد. با دستش دنبال کلید چراغ گشت و بعد روشن کردن چراغ متوجه شد حموم کوچیک و تنگه. پرده حموم بچگانه بود، راه راه عمودی آبی و زرد رنگ. یه حوله حموم متناسب با پرده خیلی مرتب تا شده و روی قفسه بود. و یه حوله کوچک‌تر از حلقه کنار سینک تک نفره آویزون شده بود.
کرولی به خودش زحمت نداد توی آینه نگاهی به خودش بندازه. نمیخواست خودش رو توی اون شکل و شمایل ببینه. در عوض لباس‌هاش رو سریع کَند و زیر دوش ایستاد. چند دقیقه‌ای طول کشید تا آب گرم شه ولی نتیجه لذت‌بخش و پر از آرامش بود. از یه شامپوی بدن ترکیبی که توی قفسه بود استفاده کرد. یه جورایی عجیب و طبیعی اما خوشبو بود.
وقتی به اتاقش برگشت دنبال یه تیشرت و شورت راگبی گشت. روی تخت دراز کشید و سعی کرد دوباره بخوابه. شنیده بود برای غلبه به جت‌لگ باید سعی کنه طبق ساعت مقصد بخوابه اما الان این‌کار غیرممکن بود. فکر کرد حداقل میتونه خودش رو با باز کردن چمدونش مشغول کنه.

ساعت 7 صبح بود. ازیرافیل بیدار شده و لباس‌هاش رو پوشیده بود. یه پُلیور آبی پاستیلی و شلوارک کرمی رنگی که روش نهنگ‌های کوچیک صورتی رنگی دیده می‌شد. داشت برای خودش یه لیوان چای آماده میکرد. صبح زود بیدار شدن اونم توی روز شنبه، براش خیلی هم عجیب و دور از انتظار نبود. اما به این زودی لباس پوشیدن چرا. از این به بعد هم‌خونه داشت و خب باید یکم رعایت می‌کرد و آخرین چیزی که دلش میخواست، تجربه‌ی یه شرایط آزاردهنده بود.

شب گذشته، بعد تماشای کوئیر آی، آناتما بیشتر پیش ازیرافیل موند و بابت هم‌خونه‌ی جدیدش سربه سرش گذاشت. ازیرافیل باید قبول میکرد که [کرولی] بانمکه ولی دلیلی نمی‌دید که این قضیه مشکل‌ساز بشه. کرولی فقط برای کمک به پرداخت اجاره خونه اینجا بود و بهتر بود که روابط رو با هم قاطی نکنند. هرچی باشه این مرد یه آدم سیاسی بود و کسی مثل ازیرافیل نمیتونست با همچین آدمی کنار بیاد. تدئوس داولینگ رو میشناخت و شک داشت که برای کارای کمپینش آدم درستی رو استخدام کرده باشه.
ازیرافیل پشت میز کوچک توی آشپزخونه نشسته بود و با یه فنجان چای توی دستش مشغول خوندن رمانش بود که اون مرد مرموز با موهای قرمزش اومد تو.  ژولیده بنظر میرسید و لباس راحتی تنش بود. عینک آفتابی هم روی صورتش بود انگار که یه شب پر از خماری گذرونده باشه و نخواد مشخص شه، از کجا معلوم؟ شاید واقعا همینطور بوده، شاید هم جت لگ باشه.
در ضمن... شورت راگبی هم پوشیده بود! ازیرافیل فراموش کرده بود چقدر از تماشای بازی‌های راگبی توی زمین پشت خونه لذت میبره. نه به‌علت خاصی!!!
ولی خب وقتی بیشتر فکر کنین بهش حق میدین. لباس‌های راگبی کمتر از باقی لباس‌های ورزش‌های آمریکایی توی ذهنتون میمونن. ازیرافیل متوجه شد پاهای همخونه‌اش لاغر اما عضلانیه.
اوه! این میتونست مشکل‌ساز باشه.
ازیرافیل متوجه شد اون مرد به شکل ناخوشایندی هنوز سرپا استاده و خودش هم توی سکوت بهش خیره مونده.
سعی کرد لبخند مهربونی بزنه: صبح بخیر. بشین. یه فنجون چای میخوای؟
به آرومی کتابش رو بست و روی میز گذاشت و بلند شد.
کرولی پشت میز نشست: اممم. بله. ممنونم.
ازیرافیل کابینت‌ها رو زیر و رو کرد و یه ماگ دیگه بیرون آورد: ارل گری خوبه؟ تازه دمه.
- خوبه.
+ اوهوم. باشه
ماگ رو روی میز جلوی کرولی گذاشت و روی صندلیش نشست. نگاهی به کتابش انداخت اما فکر کرد اگه به‌جای صحبت کردن کتاب بخونه یه نوع بی احترامی به کرولیه.
+ پس... اسمت آنتونیه؟
- راستش ترجیح میدم کرولی صدا زده بشم.
+ اوه. پس کرولی. من با ازیرافیل راحت‌ترم. نیک‌نیم و این چیزا ندارم. میدونین...
برای چند ثانیه ازیرافیل احساس کرد داره پرچونگی میکنه و جلوی خودش رو گرفت. گونه‌هاش از خجالت سرخ شده بود.
- اسم جالبیه.
لحنش بد به‌نظر نمی‌رسید.
+ آره خب. اسم منو از روی اسم یه شخصیتی توی کتاب انتخاب کردن. پدر و مادرم یکم عجیب و غریبن...
ازیرافیل مکث کرد نمیدونست چی باید بگه. مرد موقرمز با حالتی که نشون میداد درکش میکنه سرش رو تکون داد.
- ازش خوشم میاد. پس... معلم خصوصی هستی؟
+ خب. آره. ولی این بیشتر یه شغل جانبیه. من دانشجوی دکتری توی دانشگاه جورج تاونم.
- اوه! چی میخونی؟
ابروهاش رو با حالت عجیبی بالا انداخته بود و ازیرافیل رو نگاه میکرد. یعنی واقعا به بحث علاقمند شده بود؟ به‌نظر که اینطوری می‌رسید. شاید این روشی بود که مردم با هم ارتباط برقرار میکردند. شاید اطرافیان معمولی ازیرافیل چندان هم مهارت‌های برقراری ارتباط اجتماعی نداشتند. یا شاید حتی خود ازیرافیل همچین مهارتی نداشت.
+ الهیات و علوم دینی.
- آها. منم یه واحد علوم دینی تو دانشگاه پاس کردم. راجع به دین ابراهیم و این چیزا بود. همه چیز در مورد پیدایش. خدا توی اون کتاب چندان جالب به‌نظر نمیرسه. مگه نه؟
ازیرافیل نیشخندی زد: نه. فکر نکنم.
- فکر کن! منم یه کلاس حکومت و دین گذروندم. میدونی من علوم سیاسی خوندم.
+ درسته. منطقی به‌نظر میرسه.
به طرز غیرمعمول و ناخوشایندی به هم لبخند زدند و بدون اینکه به بحث ادامه بدهند، جرعه‌ای از ترکیب چای و شیریشون خوردند.
ازیرافیل فکر کرد یه لحظه وقتی ناخوشاینده که فکر کنی ناخوشاینده اما فکر کردن به اینکه این لحظه عجیب بینشون ناخوشایند نبود، سخت بود.
+ تو... گرسنته؟
- اوه. میتونم برم بیرون چیزی برای صبحونه گیر بیارم...
+ ما نزدیک جای خاصی نیستیم. راستشو بخوای اصلا توی شهر هم نیستیم. میدونی. حمل نقل عمومی اینجا هم... خب چندان جالب نیس. میدونم هنوز نتونستی بری خرید. ولی فکر کنم تخم مرغ داشته باشیم.
مرد مو قرمز با گیجی و تعجب نگاهش می‌کرد.
+ تخم‌مرغ میخوری؟ محصول روزن.
- آره. میخورم. ببخشید. فکر کنم ساز و کار خارجیا اینطوری باشه. راستش من خیلی اهل سفر نیستم و سردرنمیارم.
+ اوه. متوجهم. آره اینجا یکم همه چیز فرق داره. ولی شانس آوردی که با من همخونه‌ای. جدی میگم. میدونم از اونور دنیا اومدن چه حالی داره و چه شکلیه.
ازیرافیل بلند شد تا وسایل صبحونه رو حاضر کنه: باید خیلی تو کارت خوب بوده باشی که بهت گفتن بیای اینجا.
مرد شونه‌ای بالا انداخت: آره خوبم. امیدوارم اومدن به اینجا انتخاب درستی بوده باشه.
+ مطمئنم از پسش برمیای.
عجیب بود. ازیرافیل صبح‌های آروم و خلوت کردن با کتابهاش رو ترجیح می‌داد اما یه چیزی راجع به این مرد براش جذاب بود. بنظر بی‌ادب یا بدجنس یا حتی مغرور به‌نظر نمیرسید، در حالی‌که ازیرافیل انتظار داشت همچین آدمی باشه. ولی بازم، فقط گذر زمان میتونه همه چیز رو مشخص کنه.
ازیرافیل به اندازه‌ای که لازم باشه مهربونه و مهربون هم خواهد بود. با خودش فکر کرد بهتره چیزی بیشتر از این نباشه.
کرولی فکر کرد هم‌خونه‌ی جدیدش هر چند یکم عجیب و غریبه، اما خوب و مهربون به‌نظر میرسه. کمی دمدمی مزاج بود ولی در عین حال خیلی کمک حالش بود. همشون مفید بودند و کمک میکردند. کرولی هیچ دسترسی به وسیله نقلیه‌ای نداشت و نیاز داشت که خرید کنه. ازیرافیل ساکن دیگه واحد بغلی رو بهش معرفی کرد. پسری که با آناتما زندگی می‌کرد، نیوت. ظاهرا ازیرافیل ماشین نداشت و با نیوت میرفت دانشگاه. نیوت هم خوشحال بود که میتونه کرولی رو ببره فروشگاه. کرولی با خودش فکر کرد نشستن روی صندلی کنار راننده یه ماشین هاچ‌بک آبی رنگ شبیه تخم مرغ خیلی عجیبه.
توی مسیر رفت و آمد به فروشگاه خیلی با هم صحبت نکردند. نیوت چندان آدم اهل صحبتی به‌نظر نمیرسید و همین کرولی رو خوشحال میکرد. وقتی نیوت ماشینش رو با اسم "دیک تورپین" معرفی کرد به حد کافی نگران شده بود و بعد از اون سعی کرده بود خودش رو به نشنیدن بزنه. دلش نمیخواست دوباره قضیه اسم ماشین بیاد وسط.
کرولی به‌جای صحبت کردن، روی شغل جدیدش که از دوشنبه شروع میشد تمرکز کرد. توی سفارت آمریکا -توی لندن- برای آقای داولینگ کار می‌کرد. فکر کرد تونسته داولینگ رو تحت تاثیر کارش قرار بده مخصوصا بدون اینکه مهارت چندانی توی کارش داشته باشه. مشکل بقیه این بود که خلاقیت چندانی از خودشون نداشتند ولی کرولی توی این کار عالی بود. همینطوری بود که تونست از کارآموزی به یه مقام مطبوعاتی بلندبالا برسه. شاید یه کمپین سیاسی سکوی پرتاب بزرگتری واسش باشه.
وقتی به خونه رسیدند، نیوت به کرولی کمک کرد تا خریدهاش رو که ازیرافیل اصرار کرده بود از پاکت‌های قابل بازیافت استفاده کنه، بالا ببره. وقتی تنها و با دست پر وسط آشپزخونه ایستاد، متوجه شد نمیدونه خریدها رو کجا باید جا بده. باید خوراکیاشون رو جدا از هم نگهداری میکردند. وقتی در کابینت رو باز کرد متوجه شد ازیرافیل از قبل براش تصمیم گرفته و برای خریدهای کرولی جا باز کرده. وسایل‌های توی تمام کابینت‌ها جمع شده بودند یه سمت تا نیمه‌ی دیگه برای کرولی خالی بمونه. کرولی فکر کرد زندگی کردن با کسی که همه چیز رو دسته‌بندی میکنه میتونه عالی باشه. احتمال درگیری کمتر بود.
راستی، ازیرافیل کجا بود؟ کرولی میخواست اون رو بیشتر بشناسه. دلش میخواست زمانی‌که اینجا بود دوست‌هایی برای خودش داشته باشه. و اگه همکارهای آمریکاییش مثل همکارهای سابقش بودند، ترجیح میداد دوست‌هاش خارج از فضای کاری باشند.
به‌نظر میرسید کسی جز خودش توی خونه نبود، وقت خوبی برای آشنا شدن با خونه بود.
آشپزخونه کوچک بود و یه کانتر برای غذا و صبحونه خوردن با دوتا صندلی بار داشت. و یه میز کوچک وسط آشپزخونه با چهارتا صندلی دورش. همونجایی که صبح با ازیرافیل صبحونه خورده بودند. پشت سر میز یه در کشویی بود که اون رو به سمت یه ایوون با چند تا صندلی هدایت می‌کرد. یه فضای سبز شبیه حیاط و حتی یه فضای بزرگتر در ادامه که بیشتر شبیه جنگل بود، دیده میشد. با خودش فکر کرد اگه هوای بیرون خیلی گرم نباشه ممکنه جای خوبی برای نشستن باشه.
توی طبقه اول تنها بخشی که هنوز ندیده بود یه اتاق رخشتویی، یه نیم سرویس بهداشتی و یه کمد لباس کنار در بود. کنجکاوی باعث شده بود خیلی آروم و یواشکی از پله‌ها بالا بره تا باقی قسمت‌های خونه رو هم ببینه، هرچند مطمئن بود کسی جز خودش توی خونه نیست. یه در آکاردئونی دیگه توی راهرو دیده می‌شد که مطمئنا انباری بود. و یه در دیگه کنار در اتاق کرولی. احساس گناه می‌کرد اما به سمتش رفت. در رو به آرومی باز کرد و نگاهی انداخت تا مطمئن شه کسی اونجا نیست.
خیلی شبیه اتاق کرولی بود. به‌جز اینکه آثار زندگی کردن بیشتری توش دیده میشد. تعداد زیادی قفسه‌ی کتاب روی دیوار و تعداد بیشتری کتاب روی زمین که به دیوار تکیه داده شده بودند، دیده میشد. اون‌همه کتاب روی قفسه متصل به دیوار! فقط یه معجزه میتونست اونا رو اونجا نگه داره. متوجه شد همه چیز خیلی مرتبه جز تخت‌خوابی که به طرز نامرتبی پر بود از لباس‌های کثیف. میز کار هم شلوغ و نامرتب بود. پر از کتاب و دفترچه. کرولی متوجه شد یه پرچم رنگین‌کمانی هم توی جامدادی روی میزه، یکی از اون پرچم‌ها که توی رژه افتخار بهتون میدن. از طرفی یه صلیب هم بالای میز کار به دیوار زده شده بود. فکر کرد وجود هردوی اونا کنار هم یکمی خنده داره. ولی از کجا میدونست؟ اونکه اصلا مذهبی نبود. حتی فکر می‌کرد مذهب یه وسیله است برای سیاست و قدرت. ولی خب... دانشجوی الهیات و علوم دینی باید مذهبی باشه.
کرولی حس کرد صدایی رو از طبقه پایین شنید. و خیلی سریع در اتاق رو بست. از پله‌ها پایین رفت تا ببینه چه خبره ولی چیزی ندید. شاید به‌خاطر جاسوسی خودش، زیادی شکاک شده بود.
نمیدونست باید چیکار کنه تا زمان بگذره. اطلاعات زیادی راجع به کارش بهش نداده بودند. وسایلش رو هم دیشب چیده بود و الان تو این خونه تنها بود.

𝐿𝑂𝑉𝐸 𝐼𝑁 𝐵𝐿𝑂𝑂𝑀 Onde histórias criam vida. Descubra agora