• فف ترجمه شده از نسخهی انگلیسی (منبع AO3).
• ازیرافیل، دانشجوی دکتری است و برای اینکه بتونه از پس هزینههاش بربیاد باید یه همخونه پیدا کنه و همینطور هم میشه.
اما اینکه این دوتا همخونه قراره چطوری با هم کنار بیان -ازیرافیلی که هم عاشقه و هم خیلی...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
ازیرافیل از پلههای عمارت داولینگ بالا رفت و دقیقا وقتی داشت از جلوی گیت بازرسی میگذشت زمین خورد. در کیفش باز بود و چندتا از کتابهاش روی زمین افتادند. بیشتر اونا کتابای مناسب کودکان و چند تا کتاب کار برای وارلاک بودند. ازیرافیل سعی کرد بشینه و وسایلاش رو جمع کنه. و ناگهان کرولی جلوش ظاهر شد. یه کت چرمی تنش کرده بود، چون که... خب بالاخره اون کرولی بود. کرولی زانو زد تا کمکش کنه: وارلاک برای خوندن شکسپیر یکم کوچیک نیس؟ ازیرافیل همونطوری که یه کتاب رو توی کیفش میذاشت، جواب داد: برا منه. یکی از مورد علاقههام. کرولی با یه لحن قضاوتگری پرسید: هملت نمایشنامه مورد علاقهات از شکسپیره؟ + آره. کجاش مشکل داره؟ کرولی یه کتاب گرامر مناسب لول ۶ رو دراز کرد و گفت: خیلی از متنهای عبوس و جدی خوشم نمیاد. + بنظرم کمدیا مثل هملت یا مکبث یا اتللو اون عمق ادبی رو ندارن. ازیرافیل کتاب رو گرفت و همراه باقی وسیلهها، توی کیفش گذاشت. - نمیدونم. Much Ado About Nothing? Twelfth Night? Love’s Labour’s Lost? اینا تفسیرهای اجتماعی پیچیدهای نیستن؟ اوه. اون پسر فکر میکرد خیلی باهوشه. ازیرافیل آخرین کتاب رو توی کیفش گذاشت و با نفس نفس زدن روی پاش ایستاد: تو اینجا چیکار میکنی؟ کرولی هم بلند شد و دستهاش رو توی جیبهای شلوار بهشدت تنگش گذاشت: اومدم آقای داولینگ رو ببینم. توی ایلینویز تونستم رضایتش رو جلب کنم. فکر کنم. پیشنهاد داد تا بیام و کلکسیون ماشینهای کلاسیکش رو ببینم. شاید حتی اجازه بده با یکیشون دور بزنم. +میخوای یکی از ماشیناشو قرض بگیری و یه دوری باهاش بزنی؟ میدونی که اینجا توی لاین مخالف رانندگی میکنن؟ - بله انجل. میدونم. میتونم از پسش بر بیام. + میشه اینطوری صدا نزنی؟ - چرا؟ + انجل! فکر نمیکنم خیلی مناسب باشه. کرولی شونهای بالا انداخت. - باشه. ولی تو هنوزم میتونی منو شیطان جذاب صدا بزنی. اگه بخوای. و عینکش رو پایینتر آورد تا چشمک بزنه. + تو آدم نمیشی. کرولی عینکش رو به حالت قبلی برگردوند و تن صداش رو پایین آورد: دیشب که اینطوری نمیگفتی. ازیرافیل احساس کرد خون به سمت صورتش دوید. با لحن عصبی جواب داد: شاید دیگه این قرار از این به بعد کارساز نباشه. کرولی صاف ایستاد و دستاش رو به نشونهی تسلیم بالا آورد: داشتم سر به سرت میذاشتم. تو خونه میبینمت. و قبل اینکه روی پاشنهی پاش بچرخه، بوسه ریزی روی گونهی ازیرافیل زد و دستش رو به شکل موج بالا برد. ازیرافیل با این حرکت شوکه و گیج شده بود. بوسههای خداحافظی جزو قرارشون نبود. صدای آرومی از پشت سر به گوشش رسید: دوست پسرتون بود آقای فل؟ ازیرافیل برگشت و وارلاک رو دید که کمی اونطرفتر روی چمنها ایستاده بود و تفنگی هم از دستش آویزون بود. + نه. و دستاش رو جلوی سینهاش قفل کرد: اما این چیزی نیس که به تو ربطی داشته باشه. وارلاک طوریکه انگار مچ یه بزرگتر رو در حال قانون شکنی گرفته باشه، با خوشحالی گفت مییییییدووووووونستم که پسرا رو دوس داری. ازیرافیل به سمتش راه افتاد و دستش رو برای گرفتن تفنگ دراز کرد: اول از همه این هیچ ایرادی نداره. وارلاک با اکراه تفنگ رو بهش داد. +بعدشم. نمیتونی از زیر حل کردن تمرینای گرامرت در بری. و تفنگ رو نشون داد. وارلاک سرش رو به عقب برد و ناله کرد. ازیرافیل قبل حرکت به سمت خونه، شونههای وارلاک رو گرفت و دنبال خودش کشید. • کلکسیون ماشینهای آقای داولینگ فوقالعاده بود. خونه پنج تا گاراژ بزرگ پر از ماشین داشت. یه شورلت مونته کارلو ۱۹۷۰ و یه ایمپالا و حتی یه کادیلاک کانورتیبل ۱۹۴۸ داشت. اما بهترین ماشینش یه بنتلی ۱۹۲۶ بود. کرولی دور ماشین میچرخید و دستش رو روی بدنهی ماشین میکشید و ستایشش میکرد. - این (ضمیر she) راه میره؟ آقای داولینگ با افتخار جواب داد: مثل روز اول. میخوای باهاش یه دوری بزنی؟ کرولی سرش رو بالا گرفت تا مطمئن شه جدی پرسیده. و جدی پرسیده بود. - هیچی بیشتر از این خوشحالم نمیکنه. • + خب وارلاک. ما هنوز نیم ساعت دیگه داریم. نظرت چیه فصل بعدی the Guardians of Ga’hoole رو بخونیم؟ هردوشون دور یه میز تحریر کوچیک نشسته بودند و وارلاک همین الان تمریناتش رو تموم کرده بود. × اووووق. از اون کتاب متنفرم. ازیرافیل با لحن جدی گفت: اوه. باشه. اشتباه از من بود. × میتونی زودتر بری خونه.. ازیرافیل ابروش رو بالا داد تا ژست فکر کردن به خودش بگیره: نه. متاسفانه فکر نکنم والدینت از این ایده خوششون بیاد. میدونی... من چندتا کاغذ و مدادرنگی تو کیفم دارم. نظرت چیه بریم تو اتاق نشیمن و تو نقاشی بکشی یا هواپیمای کاغذی بسازی و منم با صدای بلند کتاب بخونم؟ ولی خب نیازی نیس تو حتما گوش بدی. اگه اینکارو بکنیم و کسی ما رو ببینه فکر میکنه من دارم برای تو کتاب میخونم و تو هم گوش میدی و اینطوری هیچکدوممون توی دردسر نمیفتیم. وارلاک برای چند لحظه فکر کرد و بعد شونهاش رو بالا اداخت: اوکی. وقتی به اتاق نشیمن رسیدند، وارلاک با عجله تقلا کرد تا تفنگ و کاغذا و مدادها رو از کیف ازیرافیل بیرون بیاره و ازیرافیل هم بهش اجازه اینکار رو داد. وارلاک با خوشحالی روی پارکت چوبی گرانقیمت دراز کشید و مشغول شد. ازیرافیل هم کتابی رو که میخوندند از کیفش درآورد و روی یه کاناپه سلطنتی نشست. همونطوری که ازیرافیل داشت کتاب رو میخوند، نگاهی هم به وارلاک مینداخت. چندتا هواپیمای کاغذی ساخته بود و الان داشت یه نقاشی از جغد و ماه درخشان میکشید. - هی، ازیرافیل. ازیرافیل خوندنش رو متوقف کرد و سرش رو گردوند تا کرولی رو پیدا کنه که یهو از ناکجا پیداش شده بود. - ببخشید. یکی از نگهبانا گفت میتونم اینجا پیدات کنم. نمیخواستم حواستو پرت کنم... + ایرادی نداره. وارلاک سرش رو بالا گرفته بود و نگاهشون میکرد. - فکر کردم احمقانه است دو تا ماشین بگیریم برگردیم خونه. بهخاطر محیط زیست و این چیزا. میدونی که. پس فکر کردم منتظرت بمونم. ازیرافیل نگاهی به ساعتش انداخت: اوه. منطقی بهنظر میرسه. فقط ۱۰ دقیقه دیگه باید اینجا باشم. میتونی پیشمون بشینی. کرولی با وقار وارد اتاق شد. × تو دوس پسر آقای فلی؟ آقای فل میگه نه. - چرا حرف آقای فل رو باور نمیکنی؟ وارلاک بی توجه شونهای بالا انداخت. کرولی کنار وارلاک روی زمین نشست: ما فقط دوستیم. و همخونه. × پس چرا آقای فل رو بوسیدی؟ کرولی خندید: بوسهی دوستانه بود. × اوه. پس... تو از پسرا خوشت میاد؟ یا از دخترا؟ کرولی برای کمک گرفتن به ازیرافیل نگاه کرد. ازیرافیل یه نگاه "نمیدونم، خودت یه کاریش بکن" بهش انداخت. کرولی دوباره به وارلاک نگاه کرد که منتظر گرفتن جوابش بود. - من از دخترا و پسرا خوشم میاد. × میتونی هردو رو دوس داشته باشی؟ کرولی خندید: آره. وارلاک رو کرد به ازیرافیل: آقای فل؟ شما هم دخترا و پسرا رو دوس دارین؟ ازیرافیل با وقار و لبخند کوچیکی روی لبهاش جواب داد: نه عزیزم. فقط پسرا. × اوه. وارلاک دوباره به سمت کرولی برگشت: اون یه تتوئه روی صورتت؟ کرولی لبخند زد و تتوش رو لمس کرد: آره. × خیلییییی خفنه. - ممنونم. × منم یه تتوی نهنگ میخوام. - اونم میتونه خفن باشه. وارلاک پیشنهاد کرد: تو هم میتونی با من نقاشی بکشی، اگه دلت میخواد. - نقاشی کشیدن رو دوس دارم. ازیرافیل به کتابش نگاه کرد: خب، کجا بودیم؟ وارلاک همونطوری که داشت نقاشی دو تا جغدش رو تکمیل میکرد، گفت: سورن و گیلفی داشتن تلاش میکردن از سنت اگی فرار کنن. مشخصا جغدایی که داشت میکشید، سورن و گیلفی بودند. + اوه درسته. ممنونم. وقتی ازیرافیل اون فصل روتموم کرد، بیشتر از ده دقیقه گذشته بود. موقع خداحافظی به وارلاک اجزه داد مدادها و کاغذها رو پیش خودش نگه داره. وارلاک سرش رو به نشونه خداحافظی تکون داد ولی هنوز روی نقاشیش متمرکز بود. کرولی و ازیرافیل هردو از گیت بازرسی رد شدند و راه افتادند به سمت جایی که ماشین منتظرشون بود. خورشید گرم و دلپذیر بود و پیادهروی حس خوبی داشت. بعد از چند دقیقه، ازیرافیل سر صحبت رو باز کرد. + نمیدونستم بایسکشوالی؟ کرولی مثل همیشه دستهاش رو توی جیبهاش گذاشته بود و راه میرفت: فکر نمیکردم چیزی باشه که همه جا باید جار بزنم. یه جورایی هم فکر میکردم خودت بدونی. + از کجا بدونم؟ - میدونستی که از "جودی ویتاکر" خوشم میاد. ازیرافیل نکته رو گرفت: درسته. البته. - اینکه چیزی رو عوض نمیکنه. میکنه؟ + نه.نه این فقط... حرفش رو قطع کرد و کیفش رو توی دستاش جابجا کرد. - چی؟ + فقط باعث شد فکر کنم چقدر کم ازت میدونم. - ازیرافیل. تو منو از رو کتاب مقدس میشناسی. دیگه چی میخوای؟ ازیرافیل سرش رو با تاسف تکون داد. + ولی خوب باهاش کنار اومدی. میدونستی با بچهها خیلی خوبی؟ - فکر نمیکنم اندازه تو بتونم خوب باشم. مشخصه که ازت خوشش میاد. ازیرافیل لبخند زد: آره. فکر کنم دلش نمیخواد من متوجه شم. قراره برای مراسم عید پاک همراهش برم. میدونی برای اون مراسم باید یه دایه یا همچین کسی رو همراهشون ببرن ولی آقای داولینگ بهم گفت وارلاک مخصوصا منو خواسته. خودشون رو به ماشینی که آماده بود رسوندند، صحبتهاشون آرومتر شده بود چون به هرحال یه راننده همراهشون بود. بعد از رسیدنشون به خونه، ازیرافیل کفشهاش رو درآورد و وقتی کیفش رو کنار در مینداخت متوجه کرولی شد که از پشت دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد و بوسههای ریزی به گردنش زد. انقدر محکم بغلش کرده بود که میتونست زیپهای کت کرولی رو روی کمرش حس کنه. با عصبانیت گفت: عزیزم؟ الان؟ هنوز جلوی دریم. کرولی اون رو به آرومی به سمت خودش چرخوند. عینکش از جیب کتش آویزون بود. و با نگاهی که ازیرافیل هیچوقت ندیده بود، بهش نگاه میکرد. ازیرافیل با مهربونی پرسید: چی... چی شده؟ کرولی با یه دست صورت ازیرافیل رو نوازش کرد و بعد اون رو بوسید. چشمهای ازیرافیل ناخوداگاه بسته شدند و احساس کرد خستگی از کمرش پایین رفت. وقتی کرولی ازش جدا شد و پیشونیش رو به پیشونی ازیرافیل چسبوند، احساس کرد نفس کشیدن براش سخت شده. ازیرافیل جلوتر رفت تا دوباره ببوستش اما کرولی سریع از پلهها بالا رفت. ازیرافیل گیج موند و با چشمهای درشت به پلهها نگاه کرد. وضعیت داشت پیچیده میشد. اونا باید راجع به یه سری خط قرمزا حرف میزدند.