• پارت چهارم •

56 10 4
                                    

کرولی وقتی داشت رکاب میزد به خورشیدی که توی آسمون بود لعنت فرستاد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

کرولی وقتی داشت رکاب میزد به خورشیدی که توی آسمون بود لعنت فرستاد. روز آخر از اولین هفته‌ای بود که کارش رو شروع کرده بود و درحالی‌که کت و شلوار تنش بود، داشت با دوچرخه از ایستگاه مترو برمی‌گشت!
وقتی روز دوشنبه -اولین روز کاریش- آناتما بهش پیشنهاد کرد از دوچرخه استفاده کنه تا خودش رو به ایستگاه مترو برسونه چندان مطمئن نبود، احساس میکرد قراره خیلی مسخره به‌نظر برسه. اما وقتی به ایستگاه مترو رسید، از دیدن اونهمه مرد کت و شلوار‌ پوشی که داشتند دوچرخه‌هاشون رو توی پارکینگ قفل می‌کردند، تعجب کرد. و حالا دوچرخه وسیله‌ی نقلیه‌ی کرولی برای رسیدن به ایستگاه مترو شده بود.
حداقل هوا صبح‌ها گرم نبود. و الان برای پنجمین بار توی اون هفته داشت کسی رو که ایده پوشیدن کت و شلوار موقع سرکار رفتن برای مردها رو پیشنهاد داده بود، نفرین میکرد. و همچنین کسی که فکر کرده بود بهتره پایتخت یه کشور رو وسط یه باتلاق لعنتی انتخاب کنه.
وقتی بعد از مدتی که خودش فکر کرد شاید قرن‌ها طول کشیده -اما در واقع فقط ۱۵ دقیقه بود- به خونه رسید، دوچرخه رو طبق عادت توی ایوون گذاشت.
معمولا وقتی وارد خونه میشد ازیرافیل رو می‌دید که یا توی نشیمن داشت کتاب میخوند یا هم توی اتاقش بود. اما امشب وقتی کرولی از در ایوون وارد آشپزخونه شد، ازیرافیل رو دید که یه پیشبند تارتان به رنگ بژ و زرد پوشیده و داره چیزی رو توی یه کاسه بزرگ توی بغلش هم میزنه. روی کانتر و میز و حتی خود ازیرافیل پوشیده از یه لایه آرد بود. کرولی حدس زد آردی که اونطرفا پخش شده، بیشتر از مقدار آرد توی کاسه است.
ازیرافیل وقتی متوجه کرولی شد از جا پرید و دست از هم زدن کاسه برداشت: اوه! سلام.
و یه نگاهی به اطرافش انداخت و گونه‌هاش قرمز شد.
با خجالت گفت: خدای من. واقعا امیدوار بودم قبل اینکه برسی اینجارو مرتب کرده باشم.
کرولی شونه‌ای بالا انداخت. اونجا ایستاده بود چون فکر می‌کرد قبل اینکه بره طبقه بالا و دوش بگیره باید یه سلامی بده.
- آشپزخونه خودته.
ازیرافیل هنوز هم خجالت‌زده به‌نظر میرسید: راستش آشپزخونه هردومونه. نیست؟
دیدن ازیرافیل توی این وضعیت خیلی خنده‌دار بود ولی از طرفی هم کرولی خسته و بی‌حوصله بود.
مدت زمان زیادی بود که ازیرافیل مشخص کرده بود آدم شلخته‌ایه. کرولی قبلا اتاقش رو دیده بود و طبق اون فکر می‌کرد ازیرافیل فقط سخت در تلاشه تا خودش رو آدم مرتبی نشون بده اما در واقع اینطوری نیست.
- ولی در اصل از اول آشپزخونه تو بوده.
+ آره، درسته. فکر کنم یکم طول بکشه عادت کنم به اینکه باید همه چیزو با هم شیر کنیم. معذرت میخوام. خیلی سریع اینجاها رو جمع و جور میکنم.
- نگران نباش. من دارم میرم دوش بگیرم.
کرولی نمیخواست باعث شه ازیرافیل حس کنه توی خونه خودش نیست. شاید بعد از حموم باید باهاش راجع به این قضیه حرف میزد.
صابون‌های مخصوص خودش رو داشت اما باید اعتراف میکرد بویی که ازیرافیل میده و هرچی که هست خیلی بهتره. به‌شدت نیاز داشت دوش بگیره. برای مدت زیادی زیر آب ایستاد و اجازه داد جریان آب تمام خستگی‌ و استرس‌ها و فکرهای بیخودش رو با خودش ببره.
بعد از دوش گرفتن و احساس آرامش کردن، کرولی فکر کرد بهتره توی اتاقش بمونه و به ازیرافیل زمان بده تا کاراش رو انجام بده. بعد از پوشیدن لباس‌های همیشگیش -یه تیشرت و شلوارک راگبی- یه موسیقی انتخاب کرد و روی تختش دراز کشید و به اتفاق‌های هفته‌ی گذشته فکر کرد.
همونطوری که انتظارش رو داشت همکارهاش تقریبا شبیه همکارهای سابقش تو لندن بودند. به‌شدت بی‌علاقه و در عین حال خیلی متعهد به کار. به‌نظر کرولی چندان هم مهم نبود آقای داولینگ توی انتخابات برنده شه یا نه. وضعیت خیلی هم بد نبود و از طرفی هم قرار نبود چیزی فرق کنه. تمام سیاستمدارها مثل هم بودند. حتی اونایی که خوب به‌نظر میرسیدند بیشتر تو فکر جیب خودشون بودند تا وضعیت مردم.
کرولی همیشه اونطوری فکر نمی‌کرد. وقتی دانشکده علوم سیاسی رو انتخاب کرد خیلی خوشبین بود. میخواست یه تفاوتی ایجاد کنه، دنیا رو تغییر بده یا همچین چیزی. اما الان احساس می‌کرد همه چیز شبیه یه بازی بزرگ شطرنجه که فقط یه برنده ثروتمند و قدرتمند داره و بهترین کاری که کرولی میتونه انجام بده، نزدیک بودن به اون آدم‌ برنده بود تا به یه سودی برسه.
مشغول گوش دادن به یکی از آلبوم‌های گروه مورد علاقه‌اش بود -Velvet Underground- که صدای در زدن شنید. موسیقی رو قطع کرد و به سمت در رفت.
ازیرافیل پشت در بود، بدون پیشبند اما هنوز یه مقدار آرد روی صورتش مونده بود و با خجالت نگاهش میکرد.
+ اممم. راستش هوس کرده بودم و یکمی بیشتر از اونیکه دلم میخواست حاضر کردم. فکر کردم شاید... شاید تو هم بخوای... کرپس میخوای؟
کرولی به چارچوب در تکیه داد: هیچوقت کرپس نخوردم.
مطمئن نبود که حتی بدونه کرپس چی هست. ولی حدس زد شاید فرانسوی باشه.
+ اوه. پس.. خب اینایی که من پختم شاید به خوبی اصلیش نباشن ولی خوب از آب دراومدن و...
کرولی که دیگه حوصله‌اش سررفته بود، جواب داد: فکر نکنم امتحان کردنش ضرری داشته باشه‌.
ازیرافیل با خوشحالی سرش رو تکون داد و به راه افتاد. کرولی هم پشت سرش از پله‌ها پایین رفت و وقتی به آشپزخونه رسید متوجه شد میز از قبل حاضر شده.
دو تا بشقاب پر از چیزی که باید کرپس می‌بود، یه کاسه‌ی بزرگ خامه هم‌زده، یه کاسه پر از توت فرنگی و شکر.
ازیرافیل بهش نشون داد که چطوری باید کرپس‌ها رو با خامه پر کنه و بعد روشون شکر بپاشه.
کرولی متوجه شد کرپس یکمی بیشتر اونی که باید شیرین شده اما چون دلش نمیخواست حرف منفی بزنه فقط گفت خوشمزه و جالب به‌نظر میرسند.
ازیرافیل بعد از قورت دادن چهارمین کرپسش گفت: داشتم به تعطیلاتی که چند سال پیش توی جنوب فرانسه گذروندم فکر میکردم، قبل اینکه بیام اینجا. خیلی عالی بود. کرپس‌های فوق‌العاده‌ای اونجا خوردم. تا به حال اونجا بودی؟
- جنوب فرانسه؟
+ آره.
- نه. راستش این بار اولمه که از انگلیس خارج میشم.
کرولی بابت این اعتراف تا حدودی خجالت‌زده به‌نظر میرسید. خیلی اهل سفر و دورشدن از خونه نبود، درحالی‌که فکر میکرد باید باشه. مخصوصا الان که درگیر کارهای خارجی هم شده بود.
+ اوه. خب وقتی برگشتی باید حتما یه سر بری. خیلی شگفت‌انگیزه. فکر نکنم کار سختی باشه مخصوصا با قطارهای پرسرعتی که اینروزا مشغولن.
کرولی گوشه‌ی ذهنش به وضعیت سیاسی آشفته انگلیس فکر کرد: خب شاید نسبت به قبل یکم سختتر باشه.
ازیرافیل با جدیت جواب داد: اوه! درسته. چه اوضاعیه. چطوری همه چیز توی دنیا انقدر آسون بهم میریزه.
- خب راستش این همون چیزیه که اگه یه سیاستمدار خیلی مغرور باشه اتفاق میفته. که متاسفانه خیلی هم از این مشکلات پیش میاد.
+ منظورت رفراندومه؟ یا ترزا می؟ یا بوریس جانسون؟
- اول از همه رفراندوم. اولین اشتباه همین بود. یه استارت واسه مشکلات بعدی.
+ میدونی... نمیدونم چه حسی نسبت به همه اینا دارم. چون مشخصا نتیجه قراره فاجعه باشه. ولی هرچی باشه من از دموکراسی حمایت میکنم.
- برای همین میگم رفراندوم اشتباه بود. دیگه نمیتونن برگردن سراغش، میتونن؟
+ نه. حق با توئه.
- دور شدن از همچین چیزی باعث میشه یه سیستم پارلمانی یا جمهوری به‌جای دموکراسی به‌وجود بیاد.
کرولی چنگالش رو توی بشقاب چرخوند و ادامه داد: هدف اصلی مردمن. مردم باید بدونن کیو انتخاب کنن، کسی که بهش اعتماد داشته باشن و بتونه درست تصمیم بگیره، چون اکثریت مردم به حد کافی نمیدونن و نمیتونن تصمیم درستی بگیرن.
کرولی یه تیکه کوچک از کرپس رو توی دهنش گذاشت. طعم بهتری نسبت به چند دقیقه قبل داشت.
- اینطوری همه چیز پیش میره. البته اینا همش تئوریه. مشکل اینه که هیشکی نمیدونه کی مورد اعتماده. بخاطر تمام این آدمای سیاسی احزابشون که دارن اطلاعات غلط به خورد مردم میدن.
+ این همون کاری نیس که برای آقای داولینگ انجام میدی؟
دست کرولی با شنیدن این سوال توی هوا خشک شد و با چشم‌های درشت به ازیرافیل خیره شد.
+ همییییینه. نمیتونی انکار کنی.
ازیرافیل طوری حرف میزد انگار مچ یه بچه رو با یه ظرف پر از شکلات قبل از وعده غذاییش گرفته.
این حرف به کرولی برخورده بود. نباید زیادی واکنش نشون میداد ولی...
- خودت چی؟ خودت با مدرک الهیاتت چیکار میکنی؟ برنامه میریزی واسه معرفی آدمای جدید ناشناخته؟
+ چی؟ نههههههه! من به شکل آکادمیک درس میخونم. فقط میخوام یه پست توی دانشگاه داشته باشم، همین.
کرولی چنگالش رو با شدت پرت کرد توی بشقابش: تو خودت با داولینگ در ارتباطی. معلم خصوصی پسرشی!!
+ آره، ولی این قضیه فرق میکنه. وارلاک بچه است. مسئول کارای والدینش نیست!
- ولی در هرصورت تو هم داری ازش سود میبری، از پول داولینگ.
ازیرافیل شوکه به‌نظر می‌رسید.
خم شد و بشقاب کرولی رو از زیر دستش بیرون کشید: شاید دیگه نخوام با هم کرپس بخوریم.
کرولی به خودش اومد و سعی کرد آروم باشه: معذرت میخوام ازیرافیل. نباید اینطوری برخورد میکردم.
بشقاب کرولی رو توی سطل آشغال خالی کرد و به سمت سینک رفت تا بشقاب رو بشوره و به سردی جواب داد: بله درسته. این تقصیر من نیس که تو یه حرفه‌ی مشکوک از لحاظ اخلاقی انتخاب کردی. بعضی از ماها داریم تلاش میکنیم بهترین خودمون باشیم. و بله. شاید من توی بعضی چیزا شریک جرم باشم، اما فکر نمیکنم باعث شه خودمم آدم شروری باشم.
کرولی تعجب کرد که ازیرافیل بشقاب رو نشکست. حتی نیازی نبود انقدر محکم شسته بشه. فکر کرد باید یه جورایی از دلش دربیاره، پس شروع کرد به جمع و جور کردن میز و کرپس‌های باقی مونده رو توی بشقاب ازیرافیل گذاشت و دست به سینه نشست. وقتی ازیرافیل به سمت میز برگشت دید که کرولی پشت یه میز مرتب شده نشسته. کرولی فکر کرد شاید بهتر بود تو این مدت که فرار میکرد ولی وقتی قیافه‌ی نرم شده ازیرافیل رو دید که میز تمیز توجهش رو جلب کرده بود، احساس آرامش کرد.
ازیرافیل روی صندلیش نشست: معذرت میخوام. من تو رو به سختی میشناسم. نباید قضاوت میکردم.
کرولی سرش رو تکون داد: نه نیازی به معذرت خواهی نیس. حق داری. شغل من از لحاظ اخلاقی مشکوکه.
ازیرافیل با چشم‌های آبی که نگرانی توشون موج میزد پرسید: پس چرا انجامش میدی؟
کرولی برای چند ثانیه با خودش فکر کرد یعنی چشم‌هاش همیشه انقدر آبی رنگه؟
-خب...
مکث کرد و بعد ادامه داد: چون فکر نمیکنم چاره‌ی دیگه‌ای داشته باشم.
ازیرافیل پیشنهاد کرد: شاید بتونی از کاندیداهای بهتری حمایت کنی؟
- همچین کسی وجود نداره.
ازیرافیل جوری که انگار باور نکرده باشه سرش رو تکون داد: نمیتونم این حرفو باور کنم.
- خب در اینصورت من یا تو میتونیم یکی از اون خوبا باشیم.
ازیرافیل سرش رو خم کرد و زیر لب چیزی رو زمزمه کرد. کرولی خوشحال بود که بحث یه جورایی تموم شده ولی از طرفی هم بدون اینکه بدونه چرا، دلش میخواست به گذروندن وقت با ازیرافیل ادامه بده.
- شراب قرمز دوس داری؟
+ اوووووه، من عااااشق شراب قرمزم.
بعد از چند دقیقه هردوشون توی اتاق نشیمن بودند. کرولی روی کاناپه و ازیرافیل روی راحتی تکی نشسته بود. هردو داشتند آخرین لیوان از بطری شرابی که با هم تقسیم کرده بودند سر می‌کشیدند. مست نبودند اما میشد گفت توی اون حالت خلسه‌ای بودند که میتونستند صحبت‌های فلسفی داشته باشند.
کرولی روی شکمش دراز کشیده بود و سرش رو روی دسته‌ی کاناپه نزدیک به ازیرافیل گذاشته بود. دستش آویزون بود و لیوان شراب رو نگه داشته بود.
به ازیرافیل نگاه کرد: فکر میکنی دنیا چقدر بزرگه؟
+ هممم، فکر کنم...
ازیرافیل یه جرعه کوچک از شرابش خورد و ادامه داد: به طرز وحشتناکی بزرگه و ما هم به طرز وحشتناکی کوچیکیم. چطور هرکاری که انجام میدیم میتونه مهم باشه؟
ازیرافیل لیوانش رو روی میز گذاشت و زانوهاش رو بغل کرد و متفکرانه به سقف زل زد.
+ فکر کنم بزرگی جهان یه نشونه است برای ما که بگه چیزای بزرگتر دیگه‌ای هم هستن که ما نمیتونیم تصورشون کنیم و این خیلی قشنگه.
- مثل چی؟ خدا؟
ازیرافیل چونه‌اش رو روی زانوهاش گذاشت: شاید خدا. و خیلی چیزایی که قابل توضیح دادن نیستن.
کرولی هم لیوانش رو روی میز گذاشت و نشست و به دست‌هاش استراحت داد: پس... تو به خدا اعتقاد داری. مگه نه؟
+ آره. دارم.
- فرشته‌ها و بهشت چی؟
+ خیلی راجع بهشون مطمئن نیستم. ولی یه نیروی بزرگتر؟ چرا که نه.
- بهت حسودیم میشه.
+ چی؟
ازیرافیل سرش رو بالا آورد و کرولی رو نگاه کرد.
- به باور و ایمانت.
نگاه کردن به چشم‌های ازیرافیل یکمی سخت بود.
+ تو به خدا اعتقادی نداری؟
کرولی در کسری از ثانیه به جنس پارچه کاناپه علاقه‌مند شد و خودش رو با اون مشغول کرد.
- نمیدونم به چی اعتقاد دارم. ولی هیچوقت هم مذهبی نبودم.
ازیرافیل دوباره سرش رو روی زانوهاش گذاشت.
+ فکر نمیکنم خدا و مذهب چندان ارتباطی به‌هم داشته باشن.
- مذهب نباید علاقه یا همچین چیزی برای آدم باشه؟
ازیرافیل خندید. خنده‌ی بانمکی داشت.
+ رشته‌ی من اینه. درسته. و خیلی شگفت‌انگیزه. اما من بیشتر به چشم مطالعه‌ی آدما بهش نگاه میکنم. مذهب یه چیز انسانیه. من که اینطوری فکر میکنم.
کرولی نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و ازیرافیل رو نگاه نکنه: پس... تو مذهبی نیستی؟
ازیرافیل اخم کرد: چرا، هستم. اما بعضی وقتا مذهب میتونه معنادار یا خیلی مخرب باشه. فکر نمیکنم تنها راه ارتباط با خدا باشه.
- باقی راه‌ها چی هستن؟
کرولی با خودش فکر کرد نمیتونه به هیچکدوم از حرف‌های ازیرافیل درمورد دین و خدا باور داشته باشه اما به‌طرز شگفت‌انگیزی مجذوبش شده بود.
+ دوستی و عشق. طبیعت. یا...
مکث کرد و لبخندی زد: یه کتاب خوب.
- یه کتاب؟
ازیرافیل سرخ شد و سرش رو پایین انداخت. ولی هنوز داشت لبخند میزد: آره. وقتی داری یه کتابی میخونی، داری با یه آدم دیگه ارتباط ارتباط میگیری. شاید یه آدمی که خیلی وقته مرده. داری فکرها و ایده هاش رو تجربه میکنی. کلمه‌هایی که توی یه لحظه‌ی تاریخی ازشون استفاده کردن. اگه این الهی نیست پس چیه؟
- هوش انسانی؟
ازیرافیل دوباره خندید: درسته. دیر وقته و منم میتونم آدم احمقی باشم.
کرولی تکیه داد و گفت: اصلا احمق نیستی. چند لحظه آرامش و راحتی بینشون برقرار شد.
- چطور میتونی مطمئن باشی؟
+ مطمئن؟
- راجع به خدا. راجع به الهی بودن؟
+ خب، تو هیچوقت نمیتونی مطمئن باشی. خدا و جهان و الهی بودن بعضی چیزا غیرممکنن.
- غیرممکن؟
+ آره. همین باعث میشه قشنگ باشن.
کرولی فکر نمیکرد چیز قشنگی راجع به دین وجود داشته باشه، بلکه فکر میکرد خیلی هم آزاردهنده است.
+ اوه خدای من. یادم نمیاد تا این ساعت بیدار مونده باشم. دیگه باید برم بخوابم. خودم اینجا رو مرتب میکنم.
کرولی اجازه داد ازیرافیل لیوان‌ها و بطری‌های خالی شراب رو جمع کنه و ببره آشپزخونه. تکیه داده بود و هنوز به سقف خیره بود. وقتی ازیرافیل داشت به سمت پله‌ها میرفت کرولی متوجه مکثش شد.
+ شب بخیر کرولی.
- شب بخیر.
هنوز روی کاناپه نشسته بود و به خدا و جهان و غیرممکن بودن فکر میکرد. درنهایت همونجا  خوابش برد.

𝐿𝑂𝑉𝐸 𝐼𝑁 𝐵𝐿𝑂𝑂𝑀 Where stories live. Discover now