از ماشین پیاده شدند و به سمت در خانهی پدرش قدم برداشتند.
جان از هنگامی که در خانه بودند سکوت کرده بود و ییبو نگران بود. دستش را گرفت و جان نگاهش کرد.
-من کنارتم.جان لبخند محوی زد و دست ییبو را فشرد.
ییبو زنگ خانه را زد و بلافاصله در باز شد. به داخل حیاط رفتند و مادرش سریع از داخل خانه بیرون آمد.
ییبو به خوبی متوجه خوشحالی مادرش بود.لبخند به لب به آنها سلام کرد و ادوین را از آغوش جان گرفت و گونهاش را بوسید.
-خوش اومدید عزیزای دلم.ییبو نگاهش را به در داد و متوجه شد پدرش در آستانهی در ایستاده است.
جان نیز به آنجا نگاه کرد و خودش قدم اول را برداشت.
رو به روی او ایستاد و ییبو با استرس لبش را گزید.پدرش دستش را به سمت جان گرفت و جان بدون مکث دست داد.
-خوش اومدید.
+ممنونم آقای وانگ.دست یکدیگر را رها کردند و سکوت میانشان را فرا گرفت.
-بریم داخل.
صدای مادرش بود که آن سکوت معذب کننده را شکست و ییبو در دل از او تشکر کرد.
به داخل رفتند و مادر ییبو به سمت همسرش رفت.آقای وانگ عکسهای دیلن را توسط همسرش دیده بود، ولی حالا از نزدیک دیدنش حسی دیگر داشت.
بی اختیار دستانش را جلو برد و دیلن را در آغوش گرفت.ییبو با جان روی کاناپه نشست و به آنها نگاه کرد. آرام کنار گوش جان زمزمه کرد:
-خوبی؟جان دستش را از پشت کمر ییبو رد کرد و پهلویش را به آرامی فشرد.
+خوبم.ییبو با حس دست جان پشت کمرش لبخندی زد. نوازشهای جان به مانند قبل بود و احساسهای خوبی درونش بوجود میآورد.
دیلن که پدر ییبو را نمیشناخت کمی به او نگاه کرد و کمکم بغض کرد. همینکه به گریه افتاد ییبو هیسی کشید و از جایش بلند شد.
به طرف پدر و مادرش که سعی در آرام کردن او داشتند رفت.
دیلن را گرفت و گونهاش را بوسید.
-پسرکم..بابا اینجاست.دیلن با آغوش ییبو و رایحهاش آرام شد و سرش را روی شانهی پدرش گذاشت.
مادر ییبو خندهای کرد و دستش را به بازوی همسرش کشید.
-به ییبو خیلی وابستهاس.پدر ییبو با لبخندی که بخاطر دیلن روی لبهایش آمده بود رو به روی جان نشست.
خدمتکاری از آشپزخانه بیرون آمد و از آنها پذیرایی کرد.ییبو همانطور که دیلن در آغوشش بود کنار جان نشست.
به این فکر کرد که جان همیشه اینقدر سکوت میکرد یا اکنون ساکت شده بود؟!
بیاد آورد که مردش هیچ وقت پر حرف نبود و حالا ساکت تر شده بود.مادر ییبو دوباره اوضاع را درست گرفت.
-جان..بهشون گفتم برای شام فقط برای تو میگو درست کنن.
جان تکخندی زد و به او نگاه کرد. قبلا از علاقهی او به میگو خبردار شده بود.
+ممنونم.
YOU ARE READING
𝆺𝅥𝇁𝇃𝇂 𝐇𝐨𝐦𝐞𝐥𝐚𝐧𝐝 𝇁𝇃𝇂𝆺𝅥
Fanfictionشیائوجان و وانگ ییبو نیمه شب توی خیابونی خلوت باهم رو به رو میشن. شیائوجان انیگمایی هستش که زندگیش بخاطر اتفاقات ناگواری دچار تغییر شده و دوران سختی رو پشت سر میذاره و سعی میکنه گذشتهاش رو فراموش کنه. و وانگ ییبو آلفایی هستش که وارث خاندان بزرگ وا...