- Separation of two lovers -

203 28 55
                                    


«پارت 27: جدای دو عاشق»

بلند شد و از یغه هیونجین گرفت و مرد و از صندلی بلند کرد.
شروع کرد به کشیدن از لباس و گریه کردن و داد زدن تو صورت مرد.
اما هیونجین هیچ گونه دفاعی از خودش نداشت.

- دروغهههههه....زود باش بهمممم بگو دروغههه...بهم بگو تو اون دختر و نکشتی تو قاتلش نیستی زود باش بهم بگو.

- فلیکس...

- زود باش بهم بگو دروغهههه زود باش هیونجین خواهش میکنم زود باش بهم بگو، هق هق، بهم بگو که دسیسه برات درست کردن بگو اینا همه دروغه....بگو به عشقمون خیانت نکردی و بهم دروغ نگفتی.

هیونجین دونه دونه اشک هاش روی گونه هاش ریخت...به چشم های پر از اشک فلیکس خیره شد، چطور می‌تونست بگه دروغه وقتی تک تک اون خط حقیقت بود و خودش اون دختر و کشته بود.
میدونست اگه روزی فلیکس حقیقت و بفهمه خیلی می‌شکنه و دیگه کاری از دستش ساخته نیست اما الان چطوری میخواست اشک چشم های اون پسر و خشک کنه؟

چاره ای جز اطراف نداشت.
با صدایی گرفته و ارزون زمزمه کرد :

- متاسفم فلیکس...اما این دروغ نیست.

فلیکس دست هاش از یغه های هیونجین شل شد و افتاد روی زمین.
هیونجین با دیدن حال خراب فلیکس سریع کنارش نشست و از بازو هاش گرفت اما فلیکس با دست به سینه هیونجین کوبید و از خودش جداش کرد.

- به من دست نزن قاتل حرومزاده، همه چی تمومه تو کار خودت و کردی.
من، ساده، من دیوونه بهت اعتماد کردم...اعتماد کردم و عاشقت شدم، تو چشم هات نگاه کردم و زندگی کردم.
من بوسیدمت در آغوش گرفتمت اما تو همه این مدت ازم استفاده کردی...تمام این مدت بهش دروغ گفتی...تو چشم هام نگاه کردی و دروغ گفتی.

- اینطور نیست فلیکس، من واقعا عاشقتم و دوست دارم اما این حس زمانی سمتم اومد که دیگه اون دختر مرده بود.
درسته انکار نمی‌کردم که آزورا رو نکشتم اما من پشیمونم باور کن.

- دروغه دروغه همه حرفات دروغه...تو یه عوضی.

فلیکس دستش و روی چشم هاش گذاشت و با فشار زیادی گریه کرد.
برای اولین بار بود آنقدر فشار و تحمل میکرد و آنقدر شکسته بود.
اون بخواطر هیونجین ویکتور و رها کرد، پدرش مادرش و رها کرد، سونگهوا و رها کرد اما تمام این مدت بخواطر یه قاتل همه رو قربانی میکرد. دیگه به چیزی اعتماد نداشت، قلبش سنگ شده بود.
عشقش پاره تنش، مردی که می‌پرستیدش قاتل معشوقش بود و این قلب اون و آتیش میزد.
تمام این مدت تو چشم هاش نگاه کرده بهش دروغ گفته بود.

هیونجین حرفی برای گفتن نداشت، دیگه چیزی باقی نمونده بود.
اون امروز همه چیز و باخته بود، اون امروز فلیکس و به اشتباه گذشته اش باخته بود...اون پسر دیگه نمیبخشیدش.

Italian prince•Hyunlix•Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang