- Confused and numb -

158 29 45
                                    

«پارت 35؛ سردرگم و بی روح»

گوشی رو از کوشش فاصله داد و به صفحه خیره شد.
دوباره و دوباره دکمه زنگ و زد و منتظر موند تا پدرش جواب بده اما تنها صدایی که می‌شنید «شماره مورد نظر در دسترس نمیباشد» بود.

کم کم داشت نگران میشد، تا همین چند دقیقه قبل زنگ میخورد اما الان یهویی چه اتفاقی افتاده بود که پدرش جوابش و نمی‌داد.

بو یونگ قدم های سنگینش و سمت پسرش برداشت و اومد کنارش ایستاد.

- شام حاضره بیا غذا بخ....

حرفش تموم نشده نگاهش به صفحه گوشی فلیکس افتاد.
دوباره نگاهش و به صورت آشفته پسرش داد و نفس عمیقی کشید.

- فلیکس، آنقدر نگران نباش، حتما شارژ گوشیش تموم شده...حالا میبینی چند دقیقه بعد که شارژ شد بهت زنگ میزنه.

اصلا حس خوبی نداشت و فکر میکرد یه جایی از کار اشتباهه و یا مشکلی پیش اومده؛ ولی با این حال نخواست مادرش و زیادی از حد نگران و با ناراحت کنه برای همین لبخندی از روی اجبار زد و گفت :

- درسته...بریم.

بو یونگ هم همینطور لبخند بزرگی زد و بعد ازین که فلیکس گوشیش و روی میز گذاشت، از دسته های ویلچرش گرفت و سمت سالن غذا خوری رفتن.

با خیال آسوده درحال خوردن غذاشون بودن که یهو گوشی فلیکس زنگ خورد.

بو یونگ لبخندی زد و گفت :

- دیدی گفتم...نگرانیت بی جا بود.

فلیکس لبخندی زد و چرخه های ویلچر و حرکت داد و سریع سمت اتاقش رفت...اما لحظه ای که گوشیش و برداشت و با شماره ناشناسی رو به رو شد، اون لبخند بزرگ از روی لبش محو شد.

دکه اوکی و زد و تلفن و سمت گوشش برد.

- شما با فلیکس مارتینو تماس گرفتید..می‌شنوم.

- آقای فلیکس...پدرتون تصادف کرده و متاسفانه وضعیتش خیلی وخیمه، ازونجایی که شما نزدیک ترین فرد بهش هستید اول به شما زنگ زدیم.

دست هاش شروع کرد به لرزیدن و قلبش به شدت تو سینه اش میکوبید.
الان دیگه فهمیده بود که نگرانیش بی جا نبوده و اتفاقی برای پدرش افتاده بود.

بو یونگ با دیر کردن فلیکس نگران شد و وارد اتاق شد‌.
خواست حرفی بزنه اما با دیدن صورت آشفته و اشکی فلیکس سر جاش خشک شد و بهت زده بهش نگاه کرد.

"پدر، پدر تصادف کرده."

»»»»»»»»

جریان خون رو تو تمام رگ هاش حس میکرد.
نگاه کردن به چشم های اون مردی که سالها پیش تمام هستی اون پسر و نابود کرده بود براش مثل یه جهنم بود.
مردی که جز درد و زخم چیز دیگه ای برای خانوادش . خودش باقی نگذاشته بود.
اون خشم و حس انتقام هیولای درونش و بیدار کرده بود و ابر تاریک و سیاهی جلوی چشم هاش انداخته بود.
سالهای سالها منتظر این روز بود تا روزی سئو چانگبین و ببینه و از خودش و پدرش انتقام مظلومیت خانواده و برادرش و بگیره و چه خوب بود که چانگبین با پاهای خودش اومده بود.

Italian prince•Hyunlix•Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang