- I miss Mona Lisa -

191 29 28
                                    

«پارت 33؛ دل تنگ مونالیزا»

همون‌طور که به اشک ریختن فلیکس، وقتی نگاهش قفل اون نامه بود نگاه میکرد، پیامی روی گوشیش اومد.
نگاهی انداخت و متوجه شد جونگین بهش پیام داده.

" جلوی در منتظرم زود بیا "

بدون اینکه جوابی در پیامش بنویسه گوشی رو خاموش کرد و تو جیبش گذاشت.
دستش و بلند کرد و روی شونه فلیکس گذاشت و آهسته آهسته نوازشش کرد...اون پسر واقعا آسیب دیده بود.

- فلیکس، خواهش میکنم گریه کردن و بس کن دیگه.

با این حرف جیسونگ بد تر عصبی شد و گریه کرد.

- چطور ازم انتظار داری آروم باشم و گریه نکنم جیسونگ؟ اونم وقتی تقدیر این طوری مارو جدا کرد باهامون بد کرد؟
چرا ما نتونستیم مثل بقیه فقط و فقط خوشحال باشیم، فقط و فقط مال هم باشیم چرا؟
چرا باید هیونجین اون دختر و می‌کشت و بهم دروغ می‌گفت؟
من همیشه تلاشم و کردم تا این رابطه رو نگه دارم، من شخصی بودم که قدم اول و برداشتم اما همزمان اونی بودم که بیشترین آسیب و خوردم و بیشترین آسیب و زدم.

قطره های اشکش مثل بارون از چشم هاش می‌بارید و روی صورتش می‌ریخت...اون پسر خسته بود، اندازه یه عمر خسته بود.

نفس عمیقی کشید و آب بینیش و بالا کشید.
نگاهش و از نامه روی دستش گرفت و به پنجره از بیرون دوخت.

- من بهش آسیب زدم جیسونگ، اونم به من آسیب زد...اما من می‌دونم که هیونجین قبل از عاشقش شدن من اون دختر و کشت، ولی من چی؟
من درمورد تمام سختی هاش دونسته آسیب زدم و از خودم دور کردم یه بار از پشیمونی و غم روی دوش هردو باقی گذاشتم.

جیسونگ بهت زده به فلیکس نگاه کرد.
اون پسر الان داشت خودش و مقصر میدید اونم در حالی که بزرگ ترین فدا کاری و در حق هیونجین کرده بود.

- اینطوری نگو فلیکس، تو بزرگ ترین فداکاری و در حق هیونجین انجام دادی، اما تقدیر با شما بد بوده...مشکل از این عشق و یا خودتون نیست.

فلیکس دیگه حرفی نزد و بی صدا به پنجره خیره شد.
جیسونگ از بغض فلیکس بغضش گرفته بود و میخواست گریه کنه اما خودش و کنترل کرد.
فلیکس دیگه حرفی نمیزد و دوباره دوباره قرق افکارش شده بود. آهسته از روی تخت بلند شد و دستش و لای موهای ابریشمی فلیکس برد.

- من دیگه میرم فلیکس، دیر وقته و باید سریع برم خونه.
مراقب خودت باش و دیگه کمتر غصه بخور.

در مقابل حرفش حتی نگاه فلیکسم دریافت نکرد.
آب دهنش و قورت داد و چرخید و از اتاق بیرون شد.
با رفتن جیسونگ دوباره و دوباره کوه غمی از احساسات سمتش اومد و روی دوشش سنگینی کرد.

با رفتن جیسونگ دوباره و دوباره بغضش ترکید و قطره های اشکش پشت سر هم ریخت.
سرش و پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن، هر سال با اومدن یه نامه از اون مرد تمام قلبش فرو میریخت و یک بار دیگه زمین میخورد.
میترسید، از خوندن تک تک اون خط ها و کلمه ها میترسید.
اینکه دوباره و دوباره برگرده به گذشته میترسید.
چهار سال آزگار تمام تلاشش و کرده بود تا اون مرد و خاطراتش و فراموش کنه اما نمیشد...هیچوقت موفق نمیشد چون گوشه ای از قلبش هنوز برای اون میتپید و بودنش و آرزو میکرد.

Italian prince•Hyunlix•Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin