part12

19 7 0
                                    

از مرد جوان فاصله می‌گیرم و نگاهم را به طبقه‌ی بالا می‌دوزم و صدایم را بالا می‌برم

- هی آجوشی!

کافه در سکوت مطلقی فرو می‌رود و طولی نمی‌کشد که اوی زیادی از خود مطمئن، از بالای حفاظ‌های شیشه‌ای که دور تا دور طبقه‌ی بالا کشیده شده بود، با اخم نگاهم می‌کند.

- میای پایین حرف بزنیم یا دوست داری یه شب هات رو زیرم بگذرونی؟

نگاه خونسردش را برای لحظه‌ی کوتاهی از من می‌گیرد و به مرد جوان خشک شده کنارم می‌دهد.
مرد جوان با همان نگاه کوتاه تکانی می‌خورد و قدمی به جلو برمی‌دارد

- خانم‌ها، آقایون، متاسفم ولی کافه امروز زودتر بسته می‌شه.

صداها بالا می‌رود و همهمه‌ها باعث می‌شود نگاه از نگاه مشکی مردی که با خونسردی تمام، در طبقه‌ی بالا ایستاده بود بگیرم و به زوج‌هایی که آماده‌ی رفتن می‌شدند، بدوزم.

داشت چه‌ می‌کرد؟
آب دهانم را فرو داده و دستم را توی جیب هودی‌ام کرده و چاقوی ضامن‌دارم را بین انگشتانم می‌گیرم.

طولی نمی‌کشد که کافه‌ی به آن بزرگی خالی می‌شود و مرد جوان با چرب‌زبانی از تک‌تک مشتری‌ها عذر خواهی می‌کند.
با صدای قدم‌هایی از سمت پله‌ها، نگاهم سمت اویی کشیده می‌شود که از پله‌ها پایین می‌آید و مقابل منی که داشتم می‌ترسیدم، می‌ایستد.

- خب، نمی‌خواید بشینید؟

آرامش جمله‌اش باعث از بین رفتن ترسم می‌شود و با اخم، طلبکار می‌توپم

- تو با اون مغز کوچولوت فکر کردی می‌تونی ذهن منو به هم بریزی و بعد گم و گور شی؟

با همان خونسردی دست از جیب شلوارش درمی‌آورد و نگاه مشکی اش را به نگاهم می‌دوزد..

- شما هم حق ندارید وقتی که می‌گم کار دارم، منو تهدید کنید. خب؟

صندلی کناری را عقب کشیده و می‌نشیند

- حالا بفرمایید می‌شنوم حرف‌هاتون رو.

با پا صندلی را عقب کشیده و می‌نشینم و او نگاهش را یک دور روی نوشیدنی‌ها می‌چرخاند

- چی میل دارید بگم بیارن؟

کلافه دست توی هوا می‌تابانم
- دهنتو ببند و برو سر اصل مطلب.

اخم می‌کند و نگاه لعنتی‌اش، طوری توی چشم‌هایم می‌چرخد که لب تر می‌کنم

- اول یه چیزی بگم بعد شروع کنیم.
کوتاه مکث می‌کند و بدون گرفتن نگاه مشکی اش از چشمانم لب می‌زند

- من آدم صبوری نیستم. پس لطفاً مراقب رفتار و حرف‌ها و حرکاتتون باشید. من آدم خطرناکی‌ام.

I'M FAKEWhere stories live. Discover now