part14

48 11 0
                                    

صدایم می‌لرزد وقتی خیره توی نگاه طوفانی و به رنگ شبش لب می‌زنم

- انگار یادت رفته که من ازت نمی‌ترسم.

نیشخند می‌زند...
نگاهش بی‌پروا در تک تک اجزای صورتم می‌چرخد.

- تو هم انگار هنوز درک نکردی که من چقدر آدم خطرناکی‌ام!

عقب می‌کشد؛ اسلحه‌اش را از پشت کمرش بیرون کشیده و دست دیگرش را توی جیب بغل کتش می‌کند

- می‌دونی تا حالا چند نفر رو کشتم؟

از توی جیبش لوله‌ی کوچک مشکی رنگی بیرون می‌آورد و همانطور که آن را لبه‌ی اسلحه‌اش می‌بندد، صدایش را بالا می‌برد...

- چان بیا بالا چند لحظه...

آب دهانم را قورت می‌دهم و نگاهم را از روی اسلحه‌ای که حالا به طولش اضافه شده، تا روی چشم‌هایش بالا می‌کشم.

- می‌خوای چیکار کنی؟

نیشخند می‌زند...
انگار می‌تواند افکارم را بخواند و می‌داند، ترسیده‌ام.

- می‌خوام نشونت بدم که باهات شوخی ندارم.

از ترس افکاری که یکهو به ذهنم هجوم می‌آورند نفس نفس می‌زنم و مرد جوانی که چند دقیقه‌ پیش پایین بود کنار او می‌ایستد...

- جانم قربان امری دارید با بنده؟

جونگ کوک نگاهش را از من می‌گیرد

- به نظرت من به این بیبی بوی خنگ چطوری بفهمونم که قرار نیست باهاش بازی کنم تا حرفامو جدی بگیره؟

مرد جوان نگاهی به منی که دست از تقلاهایم برای رهایی از آن کراوات لعنتی، نمی‌کشم می‌کند.

- پسر عاقلی به نظر می‌رسن؛ فکر نکنم احتیاجی به این باشه که یه گلوله حروم کنید.

آب دهانم را قورت می‌دهم و پوزخند صداداری می‌زنم
- دارین بچه می‌ترسونین؟ چی فکر کردین؟ با یه احمق طرفین مگه؟

جونگ کوک خیره توی نگاهم، بدون تردید اسلحه را سمت مرد جوان می‌گیرد و در عرض چند لحظه، شلیکی به پای مرد می‌کند که من داد خفیفی می‌کشم و مرد جوان با نعره‌ی بلندی روی زانوی پای دیگرش می‌افتد.

با نفس نفس نگاه به او که هنوز نگاه لعنتی‌اش را از چشمانم نگرفته، می‌دوزم

- چیکار کردی عوضی؟ با اون چیکار داری آخه حرومزاده؟!

تقلا می‌کنم و او بی‌اهمیت به مرد جوانی که از درد به خود می‌پیچد و ناله می‌کند، قدم به سمتم برمی‌دارد

- بهت گفتم که شوخی ندارم...

مقابلم، کمرش را خم می‌کند
- منتظر جوابتم... هر چقدر که تو طولش بدی از عمر پای این بیچاره کم می‌شه.

I'M FAKEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora