Chapter 24 - will you?

2.2K 206 25
                                    


اونا روز بعد درحالی که میکی اونجا بود تو بغل هم بیدار شدن.

میکی گلوش رو صاف کرد، لویی نالید و هری رو به سینش نزدیکتر کرد و موهاش رو نوازش کرد.

"لویی، یه ساعت دیگه وقت ملاقات با منجرتِ، پیشنهاد میکنم بلند شی." میکی مطلعش کرد و لویی با چشمایی که هنوزم بسته بود سرش رو آروم تکون داد.

"زودباش لو، وقت بیدار شدنه." صدای هری ترسوندش.

"مممم، فکر کردم خوابی؟" لویی با صدای خش دارش پرسید. بالای سر هری رو بوسید و پسر چشم سبز نخودی خندید.

"تقریبا ده دقیقه ای میشه که بیدارم." هری درحالی که سایه های خیالی رو سینه ی لخت لویی میکشید اعتراف کرد.

"چرا بیدارم نکردی، عزیزم؟" لویی چونه ی هری رو گرفت و تو چشم های هم خیره شدن، چشم هاشون با هم رقابت سختی داشتن.

"خیلی آروم به نظر میومدی- نمیدونم." هری سرخ شد، ارتباط چشمیشون رو شکست و لب پایینش رو به آرومی گاز گرفت.

لویی با گیجی هوم کرد و لب هری رو گرفت و از بین دندون هاش بیرون کشیدش " بیا بلند شیم."

بنابراین اونا بلند شدن، دندون هاشون رو مسواک کردن، موهاشون رو شونه کرد و همین چیزا.

خیلی زود که کارشون تموم شد، از پله ها پایین اومدن و به اتاق نهار خوری رفتن، جایی که بیانکا ( یکی دیگه از خدمتکارهاش ) یه کم تست، تخم مرغ و سوسیس آماده کرده بود.

"میز دوست داشتنی رو آماده کردی،  بی. بگو چقدر تا تایم ملاقاتم وقت دارم؟" لویی رو صندلی نشست، هری رفتارش رو دنبال کرد.

"ممنونم، آقا. تقریبا چهل و پنج دقیقه وقت دارید که با ماشین سرِوقت اونجا برسین، آقا." بیانکا بهشون گفت و لویی سرش رو تکون داد، با دستش اشاره کرد که تنهاشون بزاره.

وقتی اونا تو اتاق تنها شدن، هری مضطرب شد. اون خیلی وقت بود که میخواست چیزی رو از لویی بپرسه، ولی نمیدونست هنوز زوده یا نه.

به نظر میرسید لویی متوجه ناراحتی هری شده بود چون دستش رو به اون سمت میز رسوند و دست هری رو گرفت، شستش رو به بندِ انگشت های هری میکشید. "چیزی شده؟"

"من-هیچی . . . " هری لبهاش رو به هم فشار داد، سعی کرد تو چشمهاش نگاه نکنه چون اگه این کار رو میکرد، تمیز گند میزد.

"بهم بگو، هری." لویی عبوس گفت و هری واسه یه دقیقه چشمهاش رو بست، با خودش آروم آه کشید.

"خب، آم، خیلی خوب میشد شاید اگه دوست داشتی مامانم رو ببینی ؟!" آخرای جملش صدای هری نازکتر شد.

لویی تو همون حالت که تستش رو میخواست گاز بزنه خشک شد. دهنش باز مونده بود درحالی که نون تو دستش بود.

"یعنی، اگه نمیخوای، هیچ اجباری نیست." هری سریع اضافه کرد، از اینکه لویی حرفش رو قبول نکنه میترسید.

اوه خدای من هری، تو خیلی احمقی، هری با خودش فکر کرد.

"واقعا؟" لویی هری رو از فکراش بیرون کشید.

"ها؟" هری هوم کرد، "اوه، آره! آره، من جدی پرسیدم که اگه میخوای بیای." هری لبخند زد و سوسیسش رو گاز زد.

"دربارش فکر میکنم." لویی بالاخره جوابش رو داد. هری از اینکه لویی همون لحظه بهش نگفت آره یه جورایی مایوس شد.

"خیل خب." هری لبخند ملایمی زد، "وقتی الان میری و خونه نیستی چیکار میتونم بکنم؟"

"آم، شاید-"

"میتونم برم نایل رو ببینم؟ لطفا ددی." هری حرف لویی رو قطع کرد و لویی سعی کرد آرامش خودش رو دراین باره حفظ کنه.

"آره، میتونی، بیبی. ولی لطفا، دوباره حرفم رو قطع نکن." صدای لویی یه اُکتاو کلفت تر شد.

"متاسفم." هری لب و لوچه اش رو آویزون کرد. " سرِ راهت منو میرسونی یا یکی از خدمتکارات منو میبره؟"

"میرسونمت." لویی لبخند زد و بشقاب های خالیشون رو برداشت و تو سینک گذاشت واسه بیانکا تا اونا رو بشوره.

ساعتش رو چک کرد، اونا فقط پونزده دقیقه وقت داشتن.

"شِت، دال، سریع حاضر شو تا بزنیم بیرون." لویی گفت و از پله ها با سرعت بالا رفت و هری هم دنبالش کرد.

لویی یه جینِ جذب مشکی پوشید و یه تیشرت سفید، هری تصمیم گرفت که باهاش مَچ کنه، پس مثل اون لباس پوشید.

"لویی، بهتره که الان سوار ماشینت بشی!" بیانکا داد زد درحالی که ظرف هارو میشست.

"آره، آره!" لویی هم تو جوابش داد زد و دست هری رو گرفت، از پله ها پایین اومدن.

اونا رفتن تو گاراژ بزرگ لویی و تصمیم گرفتن سوار پورشه ی مشکیش بشن.

وقتی تو ماشین نشستن، لویی ماشین و روشن کرد، دست چپش رو فرمون بود و دست راستش رو پای هری.

"تو خونه ی نایل مراقب باش، من نمیخوام هیچ اتفاقی واست بیوفته." لویی گفت و هری سوپرایز شده بود.

"اونجا خونه ی نایله، کسی که دوسالِ بهترین دوستمه." هری به آرومی گفت، نمیدوست لویی امروز  قراره چجوری باشه.

"میدونم، ولی تو هیچ وقت نمیدونی چی در انتظارته." لویی میدونست درباره چی حرف میزد، چون نیک هم احتمالا اونجاست.

هری شونه بالا انداخت و دست بزرگش رو رو دست لویی گذاشت، که رو رونش بود. " اوکی، ددی."

"اگه الان تو ماشین نبودیم و اینو میگفتی، الان رو زانوهات بودی، پرنسس." لویی پوزخند زد.

---

مدرسه ها کاری جز ریدن به برنامه زندگی عادم ندارن -_-

شرمنده ک خیلی دیر شد، از این هفته هر پنجشبه عاپ میکنم =] اینجوری ن ننم با گوشی جرم میده، ن این اینجا خاک میخوره •-•

PlZz vote & Cm & FOLLOW!!
TnQ 4 reading :)

Baby Boy . PersianTranslate (L.s)Where stories live. Discover now