Chapter 30 - pretty flower

2.3K 227 7
                                    

unedited

خورد به امتحانای ترم و گوشی داغون شد و این داستانا... نزنیدم :(



"میدونی، همش نمیتونیم این کار رو کنیم."

صبح بود و نور خورشید از لایِ پرده ی کوچیک اتاق به صورت بی نقص هری که رو سینه ی لویی دراز کشیده بود میتابید .

"کدوم کار رو دقیقن؟" لویی گفت و ابروش رو بالا برد، با اینکه هری بهش نگاه نمیکرد و حواسش به تتوهاش بود.
"اینکه - مثلا سکس داشته باشیم و بعد وانمود کنیم همه چی خوبه."

هری با کمرویی حرفش رو درحالی که رو شکم لویی خط های نامفهوم میکشید تموم کرد.

"ولی، مگه خوب نیستیم؟" لویی متعجب بلند گفت، لرزید وقتی هری پوف کرد و نفسش به پوست سردش خورد.

"از لحاظ جنسی، آره کاملا خوبیم. از لحاظ عاطفی، خیلی نه." هری جواب داد و رو آرنجش دراز کشید تا بتونه به لویی نگاه کنه.

لویی هوم کرد، صورتش خالی بود و هیچ حسی نداشت.

"چیکار میخوای بکنم؟" بعد از یه دقیقه سکوت و خیره بودن لویی بالاخره حرف زد.

"منظورم اینه که میخوای چیکارش کنم؟ همه چیه این رابطه کافی نیست؟" لویی پرسید و هری عقب کشید، راستش فکر نمیکرد لویی کاری دربارش بکنه‌.

"من - خب برای شروع، شاید بشه هروقت که دعوا میکنیم سکس نکنیم."هری پیشنهاد داد، صددرصد ازش خوشش نمیومد اما بهترین کار بود‌.

لویی اخم کرد، " ولی سکس خشن؛ سکس خوبیه‌."

هری بلند خندید، دست بزرگش رو جلوی دهنش گرفت و با اون یکی دستش به لویی زد.

"من جدیم، لویی. فکر نکنم کار سالمی باشه." هری زیر لب گفت و لبش رو بین دندونای سفیدش گرفت‌.

"هری، اگه مشکلی داشت باید خیلی وقت پیش کنارش میزاشتم."

"ولی-"

"بهش فکر میکنم ، ولی نمیدونم، یه جورایی از این خوشم میاد که میتونیم اعصابمون رو تو طول سکس آروم کنیم. خیلی هاته." لویی با صراحت بهش گفت و پوزخند زد وقتی هری سرخ شد.

"اوکی."

"خیل خب." لویی گلوش رو صاف کرد. " امروز چیکاره ای؟"

"راستش، صبح وقتی خواب بودی مامانم زنگ زد، میخواست ببینه دوست داریم نهار رو پیشش باشیم." صدای هری میلرزید‌.

"امروز ؟ چرا که نه." لویی لبخند زد و استرس هری رو از بین برد.

"مرسی ددی." هری لباشو به لبای لویی چسبوند و پاک نگهش داشت. "ولی اون برای بعده، میتونی انتخاب کنی که الان چیکار کنیم."

لویی واقعاِ واقعا دلش میخواست همین الان بیبیشو به فاک بده، ولی تصمیم گرفت که یه کار دیگه کنن.

"بیا بریم بیرون و قدم بزنیم."

---

"اوه خدای - این خیلی خوشگله." هری گلی که تو باغ لویی بود رو تحسین کرد و رو چمن رو زانوهاش نشست، با انگشتاش به آرومی لمسش کرد.

"بکَنِش." لویی به هری لبخند زد وقتی اون بلند شد و با چشمای متعجبش بهش خیره شد.

"منظورت اینه که، ساقش رو بکنم میتونم داشته باشمش؟" هری با چشمای براق و امیدوارش پرسید.

"آره، خیلی ازش دارم." لویی وقتی دید هری مرددِ بهش اطمینان داد.

"ممنونم." هری لبخند بزرگی زد و سمت گل برگشت، بعد از کندنش گفت،" حالا باهاش چیکار کنم؟" هری پشت لویی بلند شد.

"بیا اینجا." لویی آروم گل رو ازش گرفت، رو موهاش گذاشت."خوشگل شدی."

هری خندید و شروع به راه رفتن کرد، ولی افتاد، بدون اینکه به چیزی گیر کنه.

"اوف." اون پسر دراز رو چمن افتاد و چند ثانیه اونجا درازکش بود قبل از اینکه سرش رو تکون بده و بلند بشه و لویی رو ببینه که مثل یه مرد عصبانی میخنده.

"تو - خدایا - خوبی؟" لویی درحالی که میخندید سعی کرد ازش بپرسه. جمله اش کوتا و بدون نفس از دهنش بیرون میومد.

هری به شوخی بهش چشم غره رفت، خاک و چمن روی لباسش رو پاک کرد.

"گلت." لویی دور و ور و واسه پیدا کردن اون گل صورتی نگاه کرد و برش داشت‌.

پهلوهای هری رو گرفت و اون رو به خودش نزدیک کرد، گل رو رو موهاش گذاشت و یه بار دیگه عاشقونه بوسیدش.

هری جواب بوسش رو داد و وقتی لویی لب پایینشو بگاز گرفت نالید.

جفتشون نفس کم آوردن و عقب کشیدن، با همه ی عشقی که میتونستن تو چشماشون جمع کنن به هم خیره شدن.

"زودباش، بیا بریم تو تا واسه نهار با مامانت آماده شیم." لویی به هری گفت و دستش رو گرفت درحالی که سمت خونه میرفتن.

اونا تو راه خونه ی آنه بودن و لویی یه جورایی مضطرب بود.
اگه ازش خوشش نیاد چی؟
اگه نزاره هریی ببینتش چی؟

فکرهای ناخواسته ی زیادی که تو مغزش هجوم آورده بودن باعث شدن فرمون رو محکم تر بگیره. بند بند انگشتاش به سفیدی برف دراومدن.

به نظر میرسید هری متوجهش شده، چون دستش رو رودست لویی رو فرمون گذاشت و انگشت هاش رو به آرومی مالید.

"مامانم عاشقت میشه لویی، همونطور که من شدم." هری زمزمه کرد، لویی با لبخند کوچیکی سریع بهش نگاه کرد.

"دوستت دارم."

"و منم دوستت دارم‌." هری آه کشید و سرش رو به صندلی تکیه داد و چشمهاش رو بست. "خیلی مونده برسیم؟"

"عاه." لویی نگاهش رو از جاده گرفت تا به جی پی اس نگاه کنه. "فکر کنم رسیدیم." لویی کنار یه خونه ی جمع و جور سرعتشو کم کرد و چشمای هری مثل درخت کریسمس روشن شدن.

"همینه."هری سرش رو تکون داد در رو باز کرد و پیاده شد، لویی هم دنبالش پیاده شد.

"بیا امیدوار باشیم اتفاق بدی نیوفته."

plz vote and flw 🖤😁
vte fo nxt prt: 80 اعلام وجود کنید تا پارت بعد

Baby Boy . PersianTranslate (L.s)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang