Chapter 28 - hes mine

2.4K 219 78
                                    


هری تقریبا پنج دقیقه ای میشد که تو دستشویی بود، هنوز گریه میکرد و سعی داشت خودش رو قانع کنه که اسباب بازی نیست.

ولی خیلی سخت بود وقتی لویی زودتر با بودنش موافق بود.

هری بالاخره تصمیم گرفت اشک ریختن و تموم کنه و خودش رو جمع و جور کنه، درحالی که تو آیینه به خودش نگاه میکرد نفس عمیقی کشید.

چشماش واسه اینکه چند ثانیه پیش داشت گریه میکرد خون افتاده بودن، لبش قرمز شده بود و جای دندوناش روشون مونده بود وقتی میخواس با گاز گرفتن لبش گریه کردن و تموم کنه، موهاش به هم ریخته بود بعد از اینکه چند بار دستشو توش کشید.

اون به هم ریخته بود.

هری همیشه میدونست که حساسه بعضی موقعا حتی  یه چی بیشتر از حساس، اما میدونست تنها کسی نیست که بعد از اینکه معشوقه اش بگه اون یه اسباب بازیه اینجوری رفتار کنه.

صدای باز شدن در رو شنید، فکر کرد لوییه که اومده معذرت خواهی کنه.

"لویی چرا-" هری درحالی که میچرخید سمت در شروع به گفت کرد، حرفشو قطع کرد وقتی فهمید که لویی نیست.

"دیدم که اینجا دویدی و نتونستم کمکی بکنم اما اومدم که چکت کنم." اون مرد با چشمای قهوه ای تیرش گفت، در رو بست و به دیوار تکیه داد. دست به سینه و مصمم بهش نگاه میکرد.

"ممنونم، اما چیز واجبی نیست، آقا." هری مودبانه با یه لبخند زوری رو لباش جواب داد، سمت سینک برگشت و صورتش رو با آب سرد خیس کرد.

"لویی تاملینسون دومینانتتِ؟" اون مرد پرسید، هری از تو آیینه بهش نگاه کرد که هنوز کنار دیوار وایساده بود.

"آره." هری کوتاه جواب داد و حوله تمیزی برداشت تا صورتش رو خشک کنه، خودش رو از قطره هایی که رو تیشرتش چکیده بودن خلاص کرد.

"باهاش حرف زدم، خوب به نظر میرسید." مرد شونه بالا انداخت و به ناخناش نگاه کرد، هری هنوز به رفتارش نگاه میکرد.

"میرسید؟" هری پرسید، برگشت و به اون مرد مرموز دوباره مستقیم نگاه کرد.

"خب، میرسید چون الان میبینم که کاری کرده که گریه کنی . . . " صداش رو به خاموشی رفت، همراه با پوزخند چند قدم کوتاه سمت هری برداشت.

هری به عقب رفت و سعی کرد ازش دور شه، بعد از چند قدم پشتش به سینک برخورد کرد.

"لویی، اون-اون فوق العادس." نفسش رو لرزون بیرون داد، اون مرد سعی داشت بهش نزدیک تر شه. "فقط امروز اینجوری بود."

"هومم." سرجاش وایساد وقتی فقط چند اینچ با هری فاصله داشت، پسر چشم سبز میتونست نفسش رو حس کنه که به صورتش میخورد. "پس، داری ازش دفاع میکنی؟"

هری چشم هاش رو بست و لب پایینش رو بین دندوناش گرفت. "آره، من-من عاشقشم."

"میدونی. . . اگه یه وقت باهاش کنار نیومدی میتونی مال من-"

در محکم باز شد، هری و اون مرد گردنشون رو چرخوندن تا ببینن کی اومده تو.

"قدمای به فاک رفته تو از هریم دور کن." لویی آروم غرید، خنجرشو سمت اون مرد پرت کرد.

"ما داشتیم دربارت حرف میزدیم." اون مرد پوزخند زد و با چسبوندن انگشتش به سینه ی هری رو ما تاکید کرد.

چشمای لویی انگشت مرد رو رو جایی که هری رو لمس کرد دنبال کرد، چشماش تیره شدن و به هری که صادقانه ترسیده بود نگاه کرد.

"تازه، ما داشتیم درباره اینکه وقتی شما تموم کردین میتونه بیاد پیش من حرف میزدیم."

اون موقع دیگه وقتی بود که لویی بالاخره منفجر شد.

همه اینا مثه یه فلش جلوی چشم هری اتفاق افتاد، خیلی سریع لویی رو اون مرد رو زمین بود و داد میزد و بهش مشت میزد.

"اون ماله منه! اون لعنتی همیشه ماله من میمونه. دیگه حتی نزدیکشم نشو." لویی درحالی که به دماغش مشت میزد داد زد. خون رو صورتش رو گرفته بود.

هری فقط میتونست با ترس بهشون نگاه کنه، جیغاش با صدای لویی و مرده میکس شده بود.

"لویی!" هری به گریه افتاد، صداش خش دار شده بود، آشفته موهاش رو چنگ زد.

متعجب بود که چرا هنوز کسی نیومده تو.

لویی به اینکه هری چی میگه توجهی نداشت. فقط به این توجه میکرد که مرد زیرش چجوری از درد جیغ میکشه.

"اصلا کار خوبی نکردی که اومدی اینجا و به پرنسسم دست زدی." لویی یقه اش رو گرفت و سرش رو به زمین سنگی کوبید.

"بس کن!"

لویی همون کار رو چند بار تکرار کرد ؛ یقه اش رو گرفته بود و سرش رو به زمین میکوبید تا وقتی که دیگه تکون نمیخورد و فقط ناله میکرد.

"لویی، بس کن!" هری جیغ زد، میدید که اون مرد داره جون میده.

لویی بالاخره متوقف شد، با لرز نفس کشید و به روی دستش که نابود شده بود و خونریزی میکرد نگاه کرد.

پسر چشم آبی زمزمه های هری رو شنید و سمتش برگشت.

"هری . . . من . . . " صداش رو به خاموشی رفت، نمیدونست چی میخواد بگه چون نمیدونست میتونه این کار رو بکنه.

قبل از اینکه هری حتی بتونه چیزی بگه، زین دوید تو دستشویی، به جنازه مرد رو زمین و لویی که رو زانوهاش بود و به هری خیره بود نگاه کرد.
"لویی، زودباش از اینجا برو!" زین بهش اصرار کرد.

"پرنسس . . . " لویی زین رو نادیده گرفت، میخواست بیبیش یه چی بگه تا اینکه با ترس بهش نگاه کنه.

"از اینجا برین!" زین دوباره داد زد و لویی سریع بلند شد و دست هری رو گرفت، بعد از بیرون اومدن از دستشویی اونا از ساختمون بیرون رفتن.

مردمم فقط نگاهشون کردن، کسی نمیخواست بپرسه که اونا چرا دارن از اینجا میرن چون اونا خیلی وقته که میدونن اون پایین چه اتفاقی افتاده.

---

حستون و توصیف کنین ^-^

Baby Boy . PersianTranslate (L.s)Where stories live. Discover now