Chapter 32 - car confessios

2.6K 197 27
                                    

Unedited

"پرنسس؟" لویی وقتی که سمت خونه میرفتن پرسید. اون از میتینگ طولانی که با رئیسش داشت برگشته بود. باهاش درباره اینکه آیندش قراره چجوری پیش بره و چه نقشه هایی واسش داره صحبت کرده بود. لویی مشتاقانه گوش میکرد و میخواست همه چی رو بدونه اما تو اون لحظه اون میخواست برگرده خونه ی آنه و هری رو برداره.

وقتی هری جواب نداد انگشتاش منقبض شدن، آه کشید و یه بار دیگه بهش نگاهی انداخت. " بیبی؟"

"چیه؟" هری بلاخره حرف زد، صداش ضعیف بود و به سختی قابل شنیدن بود- اما لویی شنیدش. پسر چشم سبز توجه اش رو سمت لویی داد که کاملا رو جاده تمرکز کرده بود. اون دید که چطور لب پایین لویی میلرزه- نه اینکه بخواد گریه کنه، بلکه اون عصبی بود.

"چرا منو نادیده میگیری، پرنسس؟ کار اشتباهی کردم؟" لویی متقابلا (؟) جواب داد درحالی که با سرعت ماشین رو بیشتر میکرد، خوشبختانه هیچ چراغ قرمزی ام نبود، اون فقط میخواست برسه خونه تا دربارش حرف بزنن نه اینجا.

"نه."هری نمیخواست بگه چی اشتباهه، مشغول جویدن لب پایینش شد تا از گفتن چیزی که نمیخواد بگه جلوگیری کنه. اگه بخواد زیربار بره یه جورایی بچگونه اس که به خاطر اون از لویی عصبانی باشه.

"هری-" لویی نفسش رو بیرون داد و پوست خشک لبش رو لیس زد تا دوباره مرطوب شه.

"خیل خب، آره یه چی هست که داره اذیتم میکنه!" هری یه دفعه گفت و بعدش چشماش گرد شد. الان اون دیگه باید دربارش حرف میزد. ولی اون واقعا نباید شکایت میکرد، چون این چیزی بود که اون خواسته بود، اینکه تا همه چی بینشون درست نشده و حرفای تو سینه شون رو بیرون نریختن سکس نداشته باشن.

"خیل خب . . . بهم بگو." لویی با صدای آرومش اینو خواست، الان خیلی  دومینانتی (:^) نبود. اون دورِ تیزی زد که باعث شد هری داد بزنه و محکم صندلیش رو بچسبه قبل از اینکه دوباره تو یه خط صاف حرکت کنن.

هری واسه چند لحظه ساکت بود قبل از اینکه بلاخره تصمیم بگیره که به لویی بگه، نفس عمیقی کشید و تو ذهنش خودشو آماده کرد. " چیز خیلی جدی نیست ولی . . . من واسه این خوب نبودم که تو اونقدر زود رفتی." اون اعتراف کرد، چشماش رو بست، منتظر بود تا لویی سرش داد بزنه ولی این اتفاق هیچوقت نیوفتاد.

"متاسفم، اما تو که میدونی شغل من چجوریه، سخت و طولانی." لویی جوری جمعش کرد که انگار چیزی نیست و این هری رو یکم عصبانی کرد چون  واسه اون مهم بود.

"میدونم!" هری داد آرومی زد، بازوهاش تکون خوردن و دوطرف بدنش پایین اومدن و دوباره تکرار کرد. " میدونم." ایندفعه آرومتر گفت. " ولی فقط میخوام تو بتونی درست مامانم و ببینی، میدونی؟ دلم میخواد تو اونی باشی که باهاش جور میشه."

Baby Boy . PersianTranslate (L.s)Where stories live. Discover now