"چجوری تونستی اون کارو بکنی؟" وقتی رفتن تو خونه هری با صدای خش دارش شروع کرد به داد زدن.
"عزیزم من فقط سعی- ازم دور نشو!" لویی درحالی که به بالا رفتن هری از پله ها نگاه میکرد، سعی کرد توضیح بده.
"خب اول که منو اسباب بازیت صدا زدی." هری اداش رو دراورد، "بعدشم توقع داشتی همه چی خوب باشه و یکی دیگه رو تا حد مرگ میزنی؟"
لویی به خاطر سرزنش کردن هری درباره نحوه حرف زدنش باید لبش رو گاز میگرفت، چون یکم ازش خوشش نیومد.
وقتی اونا رفتن تو اتاق هری رو دور ترین نقطه ی تخت نشست و سرش رو تو دستاش گرفت، همه ی اتفاقای امشب رو به یاد می آورد.
لویی نگاهش میکرد درحالی که بدن پرنسسش شروع کرد به لرزیدن، قلبش دو تیکه شد وقتی فهمید هری به خاطر اون داره گریه میکنه.
اون رو تخت سریع سمت هری رفت، فقط میخواست بغلش کنه و کلمات شیرین تو گوشش نجوا کنه.
درست وقتی لویی دستش رو رو شونه ی هری گذاشت، پسر کوچیک تر بلند شد و با انزجار بهش نگاه کرد.
"من اونقد خوب نیستم؟" هری زمزمه کرد درحالی که اشکاش رو گونه هاش سر میخورد.
"البته که هس-"
"اونوقت چرا باهاش موافق بودی؟ چرا گفتی من اسباب بازی بودم وقتی بهم گفتی که دوستم داری؟ یا اینم دروغه؟" هری لبش رو بین دندوناش گرفت و چشم هاش رو بست.
"اون جوریه که پارتی باهاش پیش میره، اون جوریه که ما باید با سابا برخورد کنیم، اینجوری که من باهات رفتار میکنم واسه دوما(دومینانت) عادی نیست-" لویی الان بلند شده بود، درست روبروی هری که به دیوار تکیه داده بود تا جایی که میتونه از لویی دور باشه وایساده بود.
"و تو به این فکر نکردی که میتونستی بهم دربارش بگی؟ تو نباید میگفتی اوه هی هری قراره باهات مثه یه تیکه شیت تو پارتی رفتار شه؟" هری دیگه گریه نمیکرد، فقط عصبانی بود خسته شده بود از اینکه واسه هرچیزی گریه کنه.
اون مثه یه کرای بیبیه.( '-' )
"یادم رفت! خیل خب، هری؟ یادم رفت که خیلیا از ما خوششون نمیاد" لویی داد زد.
"چجوری تونستی یه چی مثل اون و فراموش کنی-"
"محض رضای فاک، نمیدونم شاید چون اینم یادم رفته بود تو یه نق نقوی لعنتی ای؟"به همون سرعت که این کلمه ها از دهنش بیرون اومد بلافاصله از گفتنشون پشیمون شد.
هری بدون هیچ حسی درست مثه یه زامبی بهش ذل زده بود.
"میخوام امشب و تو اتاق مهمان بخوابم."
"انگار جهنمی." لویی ابروهاش رو بالا بردو مصمم هری رو نگاه کرد.
"میتونم و خواهم بود. بعلاوه، فکر نکنم یه اسباب بازی نق نقو رو تو اتاقت بخوای." هری آخرین حرفش رو زد قبل از اینکه بیرون بره و در رو بکوبه.
لویی رو تو همون حالت تنها گذاشت، دهنش باز مونده بود و از قیافش میشه گفت تو شوک بود.
"فاک." لویی با خودش نفس کشید، حس میکرد که اشک تو چشماش داره جمع میشه.
اجازه داد هری واسه مدتی تو خودش باشه قبل از اینکه دوباره باهاش حرف بزنه.
---
شرمنده دارم میمیرم +-+ فقط خواستم که به حرفم عملیده باشم و چون درحال مرگم دوپارتش کردم پارت بد که اسماتِ (*~*) رو فردا میزارم :)
بازم شرمندعAll the FUCK 💚💙💦
BINABASA MO ANG
Baby Boy . PersianTranslate (L.s)
Fanfiction"ددی ...همون *پت نیمِ جنسی نیست؟" "اگه تو بخوای میتونه باشه"