Chapter 1

5.8K 489 236
                                    

Chapter One

"بابا.. من.. نــــمــیــخــام"

"زین گوش کن‌.. تو که دیگه بچه نیستی که لج میکنی"

"دقیقا چون بچه نیستم میگم که من به یه پرستار بچه لعنتی نیاز ندارم"

"اون پرستار بچه نیست.. اون یه بادیگارده.. فقط میخواد مواظبت باشه"

"بابا جون من.. من دیگه بزرگ شدم.. خودم میتونم مواظب خودم باشم"

"پسرم ببین.. کمتر از یه سال دیگه به انتخابات مونده.. تو هم که پسر یکی از نامزدایی.. معلومه که در خطری.. باید یکی باشه که حواسش بهت باشه"

"بابا نه نه نه.. من خودم میتونم"

"بسه دیگه زین.. حرف نباشه.. همین که گفتم"

پدرش گفت و پشتشو کرد به زین که از اتاقش بره بیرون.. زین با حرص پاهاشو کوبید زمین.. باباش قبل از اینکه بره بیرون برگشت سمت پسرش..

"اون به زودی میاد.. اگه بفهمم اذیتش کردی مامانتو میارم.. خودت میدونی که..."

باباش با یه نیشخند گوشه لبش گفت و رفت بیرون.‌. بلافاصله بعد از رفتنش، زین چند بار پاهاشو کوبید زمین بعد همونجا نشست و موهاشو کشید..

اون دقیقا میخاست این بادیگارو اذیت کنه ولی با شناختی که جرج مالیک روی پسرش داشت، با یه چیز سخت تهدیدش کرد..

زین واقعا حوصله مامانش و نصیحت کردناشو نداره.. مامان اون به مادر نصیحت کنندگان معروفه.. این خیلی رو مخه و زین از نصیحت متنفره.. چی میشد اگه زین هم مثل بقیه یه مامان پایه داشت بجا این که بشینه نصیحتش کنه که زین هم مجبور نشه هی ازش فرار کنه..‌ البته نمیشه مهربونیشو نادیده بگیریم.. اون واقعا مهربونه ولی خب.. رو مخه یکم نصیحتاش.. میدونین دیگه..

زین هیچ کار دیگه‌ای نداشت انجام بده جز این که بشینه و منتظر باشه یه مرد خشکِ زشتِ گنده‌بکِ لال از در بیاد تو و اون با حرفاش با اعصابش بازی کنه و عصبانیتشو تحریک کنه شاید خودش با پای خودظ پاشه بره..

زین عزم خودشو جزم کرد و با ابهت صاف نشست و منتظر همون موجود با مشخصات ذکر شده در بالا شد..

بلاخره بعد از چند ساعت جناب راضی شدن قدم رنجه کنن و تشریف مبارکشونو بیارن تا چشم زین به جمالشون روشن شه..

عه خب ینی چی چند ساعته زینو علاف کرده.. درسته که زین کاری نداشت ولی این چند ساعتو همش به فکرایی که واسشون برنامه ریزی نکرده بود گذرونده بود.. البته منظورم این نیست که زین واسه همچی برنامه داره ولی خب.. خب دیگه.. حالا هر چی..

پس وقتی صدای در اومد زین اول گلوشو صاف کرد و بعد با یه صدا که سعی میکرد خیلی جدی و خشک باشه اجازه ورود داد‌..

اون موجودِ.. هولی فاکینگ شت.. این با اون چیزی که تو ذهن زین بود خیلی متفاوت بود.. اون واسه یه بادیگارد بودن خیلی زیادیه ولی.. البته که جذبه یه بادیگاردو داره..

تک تک عضله‌ها، ماهیچه‌ها، استخون‌ها، تمام اعضای بدنش به بهترین نحو کنار هم قرار گرفته بودن..

خب که چی.. مگه مال بقیه جا به جاست.. نکنه مال بقیه یه دست و یه پاشون جای همدیگه‌س.. یا بازوش کف پاشه.. انگشتاش رو آرنجشه.. حرفا میزنما :|

خیله خب..

موهاش به بهترین حالت ممکن بالا زده شده بودن.. فک استخونیش.. بینی نسبتا بزرگ ولی متناسب با صورتش.. لبای گوشتیش.. ته ریشای روی صورتش.. همه اونا در کنار هم باعث میشدن اون هات به نظر برسه..

ولی اون عینکی که روی چشماش بود یکم تو کامل شدن تصورات زین اختلال ایجاد میکرد..
در نگاه زین، اولین چیزی که از چهره یه نفر توجه اونو جلب میکنه پشمـ.. چیز ببخشید چشماشه..

با دیدن چشمای شخص حدود 70 درصد شخصیت اونو میتونه بخونه ولی حالا هیچی از این پسر نمیتونه بفهمه..

پس دهنشو باز کرد تا اولین جمله رو به پسری که در آینده نقش مهمی تو زندگیش خواهد داشت بگه..

_______________________

انقد زیام مینویسم تا جونم درآد.. ببینم کی میخاد جلومو بگیره -__-

5تا قسمت نوشتم دیه نمیدونم چی بنویسم :|

باعی

xy

Everything Is Gray [ZIAM]Where stories live. Discover now