Chapter 8

2.6K 407 150
                                    

Chapter Eight

خیلی طول نکشید که اونا به بیمارستان رسیدن.. لیام زود ماشینو پارک کرد و به طرف زین برگشت و صداش کرد..

"آقای مالیک میشنوین صدامو؟"

یه صدای ناواضحی از زین شنیده شد.. پس ادامه داد..

"میتونین بلند شین؟"

زین سرشو به نشونه منفی تکون داد..

لیام سریع کمربندشو باز کرد.. از ماشین پیاده شد و در طرف زینو باز کرد.. خیلی آروم اونو روی دستاش بلند کرد.. زین برای لیام زیادی سبک بود.. پس زحمتی نداشت..

لیام سریع دوید و زینو به اورژانس رسوند.. زینو بردن تو یه اتاق و نزاشتن لیام واردش شه.. بلاخره بعد از چند ساعت و دقیقه که برای لیام چند سال و ماه گذشت، در اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون.. لیام سریع به طرف دکتر رفت..

"حالش چطوره؟"

"خوشبختانه جاییش نشکسته و خطر جدیی نیست.. یه چنتا جراحات ظاهری داره که به زودی خوب میشه.. الانم یه سرم بهش زدیم.. بعد اینکه تموم شد مرخصه‌.. میتونین ببرینش"

لیام نفس راحتی کشید و سرشو تکون داد..

"میدونین که کسی نباید از این موضوع خبردار شه"

لیام قبلا توضیحاتو داده بود، پس نیاز به تکرار دوباره‌شون نبود..

"بله متوجهم"

دکتر گفت و لیام سرشو تکون داد..
بعد از اینکه دکتر رفت، لیامم رفت سمت اتاق زین.. وارد شد و اونو روی تخت دید.. رفت جلوتر..

"بهترین؟"

زین سرشو تکون داد.. لیام دیگه نمیدونست چی بگه.. زیاد اهل گفتگو نبود.. پس ساکت موند تا وقتی سرم زین تموم شد و برگشتن خونه..

وقتی برگشتن همونطور که انتظارشو داشتن با پدر و مادر زین مواجه شدن..

مامان زین زود به سمتش اومد و شروع کرد به سرزنش کردنش و همزمان قربون صدقه تنها فرزندش رفتن.. اما زین فقط چشماش روی باباش بود..

بابای زین که از خوب بودن حال پسرش اطمینان حاصل کرد، جلو اومد و روبروی لیام ایستاد..

"خب.. لیام جیمز پین.. تو چکاره پسرمی؟"

"من محافظشونم قربان"

"آفرین.. و وظیفه تو چیه؟"

"محافظت از ایشون قربان"

"آفرین.. و الان پسر من اوضاعش چجوریه؟"

لیام از جرج مالیک نمیترسید ولی چیزی نداشت بگه..

"جواب منو بده"

جرج با صدای بلندی داد کشید..

"ایشون آسیب دیدن در حالیکه من نباید میزاشتم این اتفاق رخ بده"

"و الان لیاقت تو چیه؟"

"من هر مجازاتی رو میپذیرم قربان"

جرج هومی کرد و آروم سرشو تکون داد و ناگهان محکم دستشو کوبید به صورت لیام..

لیام سریع عینکشو که در اثر سیلی که خورده بود کج شده بود رو درست کرد ولی زین حاضر بود قسم بخوره که تو همون چند صدم ثانیه، هر چند ناواضح، یه چیزی پشت اون عینک دید که باعث شد قلبش برای چند لحظه از حرکت بایسته..


xy

Everything Is Gray [ZIAM]Where stories live. Discover now