Chapter Ten
چند روز گذشته بود.. یه جو خیلی سنگین بین لیام و زین بود.. زین اصلن با لیام حرف نمیزد.. حتی بیرون هم نمیرفت تا زیاد با لیام روبرو نشه..
ولی لیام حس بدی داشت.. از اینکه زین مث سابق دیوونه بازی در نمیاره.. یا حتی فرار نمیکنه که لیام بخاد بره دنبالش.. از اینکه آخرین باری که باهاش حرف زده ناراحتش کرده و ناراحتیش مث یه بیماری مسری به لیام سرایت کرده..
لیام واسه همه اینا حس بدی داره ولی چیزی که اونو متعجب میکنه اینه که چرا اهمیت میده؟ با این وضعیت که راحتتر میتونه وظیفهشو انجام بده، پس چرا خوشش نمیاد از این اوضاع؟!
فکر کردن به همه اینا لیامو دیوونه میکرد.. پس تصمیم گرفت برای اولین بار تو عمرش بدون فکر کردن یه کاری کنه..
پس رفت سمت اتاق زین.. پشت در ایستاد و در زد.. آروم درو باز کرد و رفت تو.. وقتی وارد شد زینو دید که روی تختش دراز کشیده.. دستاشو زیر سرش گذاشته و بی صدا زل زده به سقف..
لیام گلوشو صاف کرد ولی زین حرکتی نکرد.. پس حرف زد..
"میگم.. امم.. نمیخاین برین بیرون؟"
"نه"
زین در همون حالتِ خیره به نقطه نامعلوم گفت..
"خب.. میگم که.. شاید بهتر باشه برین بیرون یه هوایی عوض کنین"
زین تو جاش نشست و سرشو برگردوند طرف لیام..
"گفتم نمیخام برم.. تو چرا انقد اصرار داری؟"
"نه من.. اصراری ندارم.. فقط نمیخام ببینم که ناراحتین"
لیام یهو از دهنش پرید.. پس لبشو گاز گرفت و چشاشو بهم فشار داد و سرشو انداخت پایین.. دستشو آورد بالا پیشونیشو خاروند..
"چرا باید واست مهم باشه که ناراحتم؟"
"چون.. خودم باعثش شدم"
"غریبه ها که اهمیت نمیدن"
لیام سرشو آورد بالا..
زین پوزخندی زد..
"بیخیال مهم نیست"
"خب.. نمیرین حالا؟"
زین از جا پاشد و رفت روبروی لیام ایستاد..
"چرا عینکتو برنمیداری؟"
لیام سرشو انداخت پایین.. زین بلافاصله دستشو برد زیر چونه لیام و سرشو آورد بالا..
"دلم میخاد چشماتو ببینم.. مطمئنم چشاتم مث خودت خوشگله"
زین اینا رو میگفت و نمیدونست که لیام چشماشو بسته چون نمیتونه اون حجم از احساسات توی چشمای زینو تحمل کنه وقتی یه ذرهشو دید..
"فکر کنم بهتره..."
"باشه میریم"
زین گفت و از لیام فاصله گرفت..
YOU ARE READING
Everything Is Gray [ZIAM]
Fanfiction+Who is Liam Payne? -He's my bodyguard and I love him... Ziam Fan-Fiction