Chapter 2

3.4K 446 266
                                    

Chapter Two

زین دهنشو باز کرد تا اولین جمله رو به پسری که در آینده نقش مهمی تو زندگیش خواهد داشت بگه...

"عینکتو بردار!"

چی؟ همین؟ زین این اولین جملت بود.. کامان بوی.. چرا همچین کردی اَههه..

اون پسر حرکتی نکرد.. چی؟ اون چطور جرات کرد؟

زین چشماشو ریز کرد..

"اسمت چیه؟"

"پین هستم"

"نگفتم فامیلت‌.. گفتم اسمت چیه؟"

"لیام جیمز پین"

زین سرشو تکون داد.. اممم.. که لیام..

"چند سالته؟"

"26 سال"

چی؟ اون فقط یه سال از زین بزرگتره.. نه.. آخه چرا یه نفر همسن زین مواظبش باشه؟ ینی اون انقد نمیتونه از پس خودش بر بیاد که یه بچه همسن خودشو فرستادن؟ اصن چرا اون باید این سن یه بادیگارد باشه؟

زین نمیخواست در این مورد چیزی بگه پس برگشت سر مسئله اول..

"عینکتو بردار!"

لیام بازم حرکتی نکرد..

"نمیشنوی چی میگم؟ گفتم عینکتو بردار.."

"شنیدم قربان ولی نمیخام برش دارم.."

زین یه ابروشو داد بالا.. بادیگارد پررو..

"نمیخای؟ مگه دست توئه؟ الان وظیفه تو اینه هرچی من میگم انجام بدی.. پس، عینکتو، بردار.."

"بله قربان.. وظیفه من اطاعت از دستورات شماست ولی در مورد مسائل امنیتیتون نه در مورد مسائل شخصی خودم"

پس اون میخاد بازی کنه.. باشه.. زینم میاد بازی.. بچرخ تا بچرخه جناب لیام.. یک پیتزایی واست بپزه یه مَن خمیر کفش باشه یه کیلو پنیر روش..

زین با حرص یه نفس عمیق کشید..

"باشه.. میتونی بری.."

"من باید در طول تمامی ساعات شبانه روز در خدمت شما باشم و مواظبتون باشم.. پس دور شدن ازتون برخلاف وظایف منه"

یا خدا.. این دیگه چیه.. زین حوصله خودشم نداره حالا یه بادیگارد پرروی حاضر جواب جذاب با اون عینکشم بیفته دنبالش؟! زین دلش میخواست الان موهاشو بگیره و دونه دونه‌شو از کله‌ش بکنه..

با حرص برگشت و رفت طرف دستشویی.‌ لیامم دنبالش رفت.‌.

"کجا میای؟ دارم میرم توالت.. میخوای اینجا هم باهام بیای مواظب باشی یه وقت اشتباه نشاشم دیکم تو خطر نیفته؟!"

گفت و برگشت زود رفت تو دستشویی..

وقتی رفت داخل لیام فقط به در دستشویی نگاه کرد.. این پسر چشه؟ چرا همچین میکنه؟ ولی از حق نگذریم خدایی خیلی باحال حرص میخوره..

چند مین بعد زین اومد بیرون.. زیر چشمی یه نگاه به لیام کرد و رفت طرف تختش.. خودشو پرت کرد روش و چشماشو بست..

لیام آروم یکم عینکشو داد بالا و به پسر عجیب روبروش نگاه کرد..

لاغر بود ولی اونجوری نبود که ضایع باشه.. ینی هیکلش بش میومد‌‌.. تتوهای زیادش توجه لیام جلب کرد..

هیچوقت فکرشو نمیکرد پسر یه سیاستمدار معروف که الان نامزد انتخاباتیه اینجوری باشه.‌. نمیخاد بگه یه جوریه ولی شاید اون باید یکم بیشتر سیاسی میبود..

چشمای کاراملی که با مژه‌های جنگلی نامنظمش احاطه شده بودن زیر ابروهای پرپشتش.. لبای قرمز.‌. استخون فک تیزش که با یه خورده ریش تزیین شده بودن باعث میشدن اون خیلی خوشگل و جذاب به نظر برسه..

لیام با خودش فکر کرد که اگه اونا توی یونان بودن، لیام اونو آفرودیت میخوند..

"نگام نکن.. نمیتونم بخابم"

فاک.. لیام سریع عینکشو گذاشت سر جاش و سرشو انداخت پایین.‌. خیلی تعجب کرده بود.. اون که چشاش بسته‌س.. از کجا فهمید آخه؟

چند دقیقه بعد باز صدای زین اومد..

"بهم نگاه کن.. اینطوری نمیتونم بخابم"

وات د فاک؟ چشه این پسر؟ معلوم نیست با خودش چند چنده..
باشه اشکال نداره.. پس لیامم شروع کرد به زل زدن به زین..

کیه که از این منظره زیبا لذت نبره.. حتی اگه نخوای هم قبولش کنی یه چیزی ته دلت میدونه این پسر یه چیزی داره که همه رو به خودش جذب میکنه..

لیام هنوز نمیدونه اون چیه ولی مطمئن باشین بلاخره یه روز میفهمه..

_____________________________

راستی.. بلدی؟👆

:)

xy

Everything Is Gray [ZIAM]Where stories live. Discover now