Chapter 11

2.7K 411 252
                                    

Chapter Eleven

به راهرویی که باید ازش میگذشتن رسیدن که یهو زین ایستاد..

"صب کن ببینم.. تو به من گفتی زین؟!"

برگشت طرف لیام و بهش نزدیک شد و باعث شد راهروی باریکی که سه نفر میتونستن از توش رد شن، واسه رد شدن دو نفر جا داشته باشه.. ( ینی انقد بهش نزدیک ایستاده که هردوشون با هم اندازه یه نفر جا اِشغال کرده بودن :| )

"چی؟"

"آره تو اونجا به من گفتی زین!"

"آمم..."

"واسه اولین بار بود که با اسمم صدام کردی!"

لیام چیزی نگفت.. ینی نمیدونست چی بگه.. لبشو گاز گرفت و باعث جلب توجه زین به لباش شد..

"چه لبات خوشگلن"

قلب لیام محکم‌تر از این نمیتونست بکوبه..

"زین دیگه داری هذیون میگی.. باید بریم واقعن"

خواست زینو کنار بزنه که زین خیلی سریع لیامو چسبوند به دیوار و لباشو کوتاه بوسید و زود کشید کنار.. همه اینا شاید دو ثانیه هم طول نکشیدن..

لیام با چشمای گرد نگاش کرد..

"چیه خب دلم خواست"

زین گفت و روشو برگردوند و جلوتر راه افتاد.. چند لحظه بعد لیام از بهت دراومد و زود پشتش رفت.. رسیدن به ماشین.. سوار شدن و حرکت کردن..

لیام گیج بود.. خیلی گیج بود ولی نمیتونست چیزی بگه.. هر دو سکوت کرده بودن که زین دوباره شروع کرد به حرف زدن..

"لیام یه چی بگم؟"

"زین میشه خواهش کنم هیچی نگی؟"

"لطفا.. فقط همین.. دیگه هیچی نمیگم.. قول میدم.. لطفا.."

لیام هوفی کشید..

"خیله خب بگو"

"لیام لبات خیلی خوشمزه بودن.. دلم بازم میخوادشون"

لیام دیگه هیچی نمیفهمید.. فقط با بیشترین سرعت ممکن حرکت میکرد تا زودتر برسن خونه..

پنج دقیقه بعد اونا رسیدن و لیام مجبور بود زینو تا اتاقش ببره چون اون خوابش برده بود..

لیام یکم به زین نگاه کرد.. یکم جلو رفت و پشت دستشو آروم کشید رو صورتش..

"آخه من با تو چیکار کنم؟ چرا با من این کارو میکنی؟"

یکم دیگه نگاش کرد.. جلوتر رفت و لباشو گذاشت رو پیشونی زین و طولانی بوسید..

از ماشین پیاده شد و در سمت زینو باز کرد.. بغلش کرد و به سمت اتاقش حرکت کرد..

وقتی وارد اتاق شد و درو با پاش بست، متوجه دوتا چشم طلایی که بهش زل زده بودن شد..

هول شد و نزدیک بود زین از دستش بیفته ولی کنترلش کرد و آروم گذاشتش زمین..

خواست برگرده بره بیرون که زین دستشو گرفت و بین خودش و در پشت سرش گیرش انداخت..

"منو ببوس!"

"زین..."

"چرا منو نمیبوسی؟ دیگه چجوری باید نشون بدم که میخوامت؟!"

قضیه این نیست که لیام نمیتونه زینو کنار بزنه اتفاقن خوبم تواناییشو داره اما خب.. بیا روراست باشیم.. قلب لیام دوست داره این نزدیکی به زینو.. و اینه که لیامو سست کرده تو ارادش.. مغز و منطق لعنتیش دارن میجنگن برای مقابله با قلبش ولی خب.. نیروی قلب اونقدرام ضعیف نیست که دست کمش بگیری..

"زین خواهش میکنم..."

هرچی بیشتر لیام میخواست از این وضعیت فرار کنه طمع زین واسه خواستش بیشتر میشد..

پس پشت گردن لیامو گرفت و لباشو بین لبای اون چفت کرد و اونا رو به داخل دهنش کشید و با تمام وجودش، ذوق و حسشو از طریق اتصال لباشون با لیام به اشتراک گذاشت..

لیام کم‌کم داشت مقابل زین کم میاورد.. شروع کردن به تکون دادن لباش اما به ثانیه نکشید که متوجه کارش شد و زود زینو هول داد و از خودش دور کرد..

"زین نکن.."

لیام داد زد و قلب زین برای چند لحظه ایستاد وقتی لیام عینکشو از رو چشاش برداشت و دوباره داد زد..

"هنوزم میخوای منو ببوسی؟"

______________________________

نصف شد 😃

پس فعلن به دیدارِ امید 😉❤

xy

Everything Is Gray [ZIAM]Where stories live. Discover now