Chapter 3

2.9K 423 110
                                    

Chapter Three

ساعت 7 صبح بود.. لیام پشت در اتاق زین بود ولی هرچی در میزد زین درو باز نمیکرد.. لیام فکر کرد شاید خواب باشه پس آروم درو باز کرد و رفت تو..

و بعله زین خواب بود اونم چه خوابی.. نصف بدنش از تخت آویزون بود.. پتو کامل پیچیده شده بود دور کمرش.. دهنش دو متر باز بود.. و معلوم بود که داره خواب 10-20 تا کینگ میبینه..

لیام رفت جلو و آروم صداش کرد..

"آقای مالیک.. وقتشه بیدار شین"

چیزی نشد که..

"آقای مالیک.. آقای مالیک.."

ولی زین حتی یه تکون کوچیک هم نخورد.. لیام نمیدونست دیگه باید چیکار کنه.. یکم اطرافشو نگاه کرد.. عینکشو درست کرد و برای بیدار کردن زین صداشو برد بالاتر..

"آقای مالیک باید پاشین.."

زین بازم تکون نخورد..

در یک تصمیم آنی لیام پاشو کوبید به تخت و با صدای یکم بلندتر از دفعه قبل زینو صدا زد..

"آقای مالیک.."

زین بیچاره با اون ضربه پای لیام گرخید و وحشت زده در حالیکه هنوز چشاش بسته بود تو جاش نشست..

"غلط کردم ماماااااااااااان"

لیام فقط ایستاده بود.. زین بعد چند لحظه چشاشو باز کرد.. یکم با حرص لیامو نگاه کرد..

"چیه؟!"

با صدای بلند گفت..

"هیچی قربان"

"پس چرا صدام زدی؟"

"آها بله، باید بلند شین برین سر کار قربان"

زین یکم لیامو نگاه کرد بعد با بدبختی ادای گریه کردن درآورد و موهاشو کشید‌‌..

"فاک فاک فاک.. ساعت 7 صبح کار به کونم.. ریدم به هرچی کاره.."

"7:12 دقیقه قربان"

زین با تمام حرصش از جا پاشد.. روبروی لیام ایستاد و انگشت اشارشو جلوش گرفت..

"حرف نزن.. فقط حرف نزن.."

لیام اهمی کرد و دیگه هیچی نگفت..

لعنتی فکرشو نمیکرد پسر جرج مالیک همچین کسی باشه‌‌.. شاید نباید به این زودی قبول میکرد ولی خب، الان دیگه مجبوره..

هرجوری که بود بلاخره زین آماده شد و ساعت 9 رسیدن به شرکت زین..

توی کل راه زین با خودش فکر کرد اون قرار بود لیامو اذیت کنه ولی تا الان اون بود که ناخواسته زینو اذیت کرده بود.. پس نوبتی که باشه نوبت زینه که کرمشو بریزه..

ساعت 10:36 بود.. از وقتی اومده بودن 8 تا برگه امضا کرده بود و الان بیکار و الاف نشسته بود تو اتاقش و روی صندلی چرخ‌دارش فر میخورد.. کاغذا رو گرد میکرد و پرتابش میکرد سمت سطل آشغالی که چند متر اونطرف‌تر گذاشته بودش و بعد از پرتاب 72 تا گلوله کاغذی که 0 تای اون وارد سطل آشغال شد، بلاخره زین تسلیم شد..

تصمیم گرفت بره سراغ یه کار هیجان انگیز دیگه..

عه یه تابلو روی دیواره که زین تا حالا ندیده بودش.. این چیه آخه.. خط‌های پیچ در پیچ هم شد تابلو؟.. مرده شور خودشونو ببرن با این نقاشیای مزخرفشون..

زین کار سرگرم کننده تری پیدا نکرد.. پس نشست تو ذهنش از تو اون خط‌های پیچ پیچی اشکال مختلف درآورد و بدون اینکه حواسش باشه اونا رو روی کاغذ زیر دستش میکشید..

با شنیدن صدای در از کارش دست کشید و با گفتن "بیا تو" به شخص پشت در اجازه ورود داد و با خودش آرزو میکرد که اون شخص لیام باشه و بلاخره اجازه رفتنو صادر کرده باشه.. انگار نه انگار اونی که باید دستور بده زینه.. این چه وضعشه آخه..

در باز شد و با دیدن یه نفر دیگه تمام امیدواریاش از بین رفت..

____________

ببخشید طول کشید و ببخشید اگه چپتر مث خودم خسته کننده بود و بازم ببخشید نمیتونم بگم جبران میکنم :)

دوستون دارم

xy

Everything Is Gray [ZIAM]Where stories live. Discover now