Chapter 6

2.6K 396 55
                                    

Chapter Six

چند روز آروم گذشت.. لیام که کلا کاری به زین نداشت و فقط وظیفه‌شو انجام میداد.. زین هم واسه یه مدت بیخیال شده بود ولی با وجود لیام دیگه سرگرمیاش و خوش گذرونیاش محدود شده بود.. از اینکه باباش داشت کنترلش میکرد خوشش نمیومد.. پس فکری به کله‌ش زد..

از جاش پاشد و رفت طرف در اتاق.. سعی کرد آروم بدون اینکه لیام متوجه شه درو باز کنه ولی تا درو باز کرد صورت لیام که رو مبل تو سالن کوچیک جلوی اتاق زین نشسته بود، چرخید به طرف کله زین که از در اومده بود بیرون..

زیام.. اهم ببخشید.. زین و لیام یکم به هم دیگه نگاه کردن.. زین که اوضاع رو ضایع دید یهو نیششو تا بناگوش باز کرد..

"خوبی؟"

لیام اخمی کرد.. دیوونس این پسر آیا؟

زین که قیافه لیامو دید نیششو بست..

"آها فهمیدم.. خب باشه.. راحت باش"

و دستشو آورد بالا و یه بای بای با لیام کرد و زود درو بست..

خب.. لیام که بیرونه.. پس باید از کجا بره؟

یکم اطراف اتاقو نگاه کرد.. چشماش برق زد وقتی بالکن رو دید..

به طرف در شیشه‌ای بالکن رفت و بازش کرد.. خب یکم کار داره ولی میشه یه کاریش کرد.. همیشه بدون هیچ زحمتی از در میرفت ولی الان به خاطر لیام مجبور بود پنهانی جیم شه..

قشنگ لباساشو پوشید.. گوشیشو گذاشت جیبش.. عینکشو هم زد.. تو آینه به انعکاس تصویر خودش یه پوزخند زد..

"لیام پین.. حالا اگه میتونی بیا منو بگیر"

با خودش زمزمه کرد و رفت تو بالکن.. یه نگاه به ارتفاع کرد و با هر زحمتی بود خودشو رسوند پایین.. یه بشکن زد و بدوت اینکه متوجه شه چه دردسری داره برای لیام ایجاد میکنه رفت..

خب وقت گذروندن با یه چنتا رفیقی که فقط به خاطر پولت باهاتن چیز جالبی به نظر نمیرسه ولی خب خوش میگذره..

**

شب شده بود و زین هنوز برنگشته بود و به تماسای لیام که هی روی گوشیش میومد توجهی نمیکرد..

اون فقط یه خورده بوربن خورده بود و مست نبود ولی همون مقدار کم الکل تو خونش - مخصوصن الان که دوستاش نبودن - باعث شد به تماس لیام جواب بده تا یکم اذیتش کنه..

"بههه جناب بادیگارد.. حال شما؟"

زین با نیشخند گفت..

"لعنتی"

لیام آروم با خودش زمزمه کرد..

"کجایی؟"

با صدای کنترل شده گفت..

"اممم بزا ببینم.. اینجا.. الان بت میگم کجاس.. صب کن.. اینجاااا خیابونه"

گفت و بلند زد زیر خنده..

لیام گوشیشو آورد پایین و دلش میخاست محکم بزنتش توی دیوار که یهو با به یاد آوردن اپلیکیشنی که روی گوشیش داشت و میدونست به دردش میخوره از این کار منصرف شد..

قطع شدن صدای خنده زین، دلیلی بود که باعث جلب توجه لیام و یه اخم بین ابروهاش شد..

"الو آقای مالیک.. چیزی شده؟"

"لیام تو باید بیای اینجا.. همین الان.."

_______________

میدونم کم مینویسم ولی بیشتر نمیتونم..
اگه وقت کردم فردا یه پارت دیگه هم آپ میکنم..

دوستون دارم :)

xy

Everything Is Gray [ZIAM]Where stories live. Discover now