Chapter 32

1.7K 274 293
                                    

Chapter Thirty-Two

با صدای تق تق در، زین به خودش اومد و سرشو بالا آورد.. در باز شد و زین با فکر به لیام، با خوشحالی از جاش پا شد..

"لیام!"

اما با دیدن چهره شخص دیگه‌ای که لیام نبود، دوباره ناامید شد..

"امم.. زین؟ زین مالیک شمایین؟"

"خودمم.. و شما؟"

زین به چهره غریبه روبروش نگاه کرد و ابرویی بالا انداخت..

"من نیک شروود، وکیل پایه یک دادگستریم"

وقتی دید زین با قیافه 'خب که چی؟' بهش نگاه میکنه، حرفشو تغییر داد..

"آمم شاید بهتره اینطوری بگم.. من نیکم.. دوست لیام"

زین با شنیدن اسم لیام، همه توجهش به مرد روبروش جلب شد..

"لیام؟ تو گفتی لیام؟ لیام الان کجاست؟"

نیک قدمی به زین نزدیک شد..

"هی پسر آروم باش.. من اومدم یه چیزی بت بگم.. آمم.. تو باید با من بیای"

زین به خاطر حرف یهویی نیک اخمی کرد..

"بیام؟ کجا بیام؟ واسه چی بیام؟"

"باید با من بیای بریم خونه من.. اونجا همچیو برات توضیح میدم"

"من هیچ‌جا نمیام.. من به لیام قول دادم که اینجا بمونم تا خودش بیاد"

"خودِ لیام از من خواست که بیام و با خودم ببرمت.. تو باید با من بیای زین"

"من نمیام.. من به لیام قول دادم اینجا بمونم.. پس میمونم.. اونم به من قول داد که..."

حرفای آخرش با لیام به ذهنش برگشت.. لیام بهش قول نداد.. چرا متوجه این نشد؟

"اون.. قول نداد.. لیام منو ول کرد رفت.. اون منو نمیخاد.. باید میفهمیدم.. من باید..."

زین سریع بغض کرد و اشکایی که منتظر بهونه برای ریزش بودن، میخاستن خودشونو آزاد کنن..

"هی هی زین.. اینجوری نیست.. اون میاد.. خب؟ فقط تو باید به حرفش گوش کنی و با من بیای"

زین سرشو آورد بالا و با اخم به نیک نگاه کرد..

"اصن از کجا بدونم تو دوستشی و دروغ نمیگی؟"

نیک قدمی به زین نزدیک تر شد و صداشو آورد پایین تر..

"من میدونم که تو دوست پسرشی"

چشمای زین گرد شد..

"از کجا میدونی؟"

"گفتم که.. من دوستشم و اون خودش اینو بهم گفت.. پس به خاطر لیام باید با من بیای"

زین، وقتی اسم لیام میومد سست میشد.. به نظر میرسید قانع شده.. پس با نیک به خونه‌ش رفت و متوجه نشد که نیک آروم گوشیشو برداشت..

Everything Is Gray [ZIAM]Where stories live. Discover now