Chapter 9

2.5K 403 137
                                    

Chapter Nine

جرج دست چپشو روی کف دست راستش کشید..

"همین کافیه"

گفت و پشتشو کرد به اون سه نفری که با سکوت مرگباری ایستاده بودند و رفت.. چند لحظه بعد مامان زین خواست حرفی بزنه که زین جلوشو گرفت..

"الان نه مامان"

گفت و به طرف لیام رفت.. به لیام که نزدیک شد، لیام یه قدم رفت عقب تر که باعث شد زین سرجاش بایسته.. چند لحظه به لیامی که روشو برگردونده بود نگاه کرد و بعد به سمت اتاقش حرکت کرد و لیامم پشتش رفت..

زین وارد اتاقش شد ولی لیام پشت در موند.. زین ایستاد و به لیام نگاه کرد..

"بیا تو اتاق"

"همینجا راحتم"

ولی زین به حرفش اعتنایی نکرد و دست لیامو گرفت و کشیدش تو اتاق که باعث شد لیام اخمی بکنه..

زین یکم دور خودش چرخید.. نمیدونست چی بگه اما بلاخره یه سری حروف و کلمه رو بهم چسبوند و رو به لیام گفت..

"متاسفم"

لیام بلاخره به زین نگاه کرد..

"نه من متاسفم که نتونستم ازتون محافظت کنم و باعث شدم این اتفاق براتون بیفته"

"تقصیر تو نبود.. من خودم در رفتم.. اون کتکا هم تقصیر خودم بود ولی.. این سیلی تقصیر تو نبود.. به خاطر من بود"

لیام چند لحظه مکث کرد..

"به هر حال این وظیفه من بود"

لیام گفت و بازم سکوت.. برای چند دقیقه‌..

"صورتت کبود شده"

لیام با این حرف زین برگشت به طرفش و دستشو گذاشت رو صورتش..

"به عنوان یه بادیگارد، برام عجیبه که صورتت فقط با یه سیلی کبود شده.. باید یخ بزاریم روش"

"نه مهم نیست"

"من میدونم دست بابام چقد سنگینه.. منو تا حالا نزده ولی دیدم بقیه رو بزنه.. پس باید حتمن یخ بزاریم روش"

"گفتم که مهم..."

زین حرف لیامو قطع کرد..

"منم میگم رو حرف من حرف نزن"

و با سرش به کاناپه توی اتاقش اشاره کرد..

"بشین تا من برگردم"

تندی گفت و زود از اتاقش رفت بیرون..

"اگه به میزان کبودی صورت باشه که خودت باید تو یخ بخوابی"

لیام آروم با خودش زمزمه کرد..

همون موقع زین با یه کیسه یخ برگشت و به لیام که هنوز وسط اتاق ایستاده بود نگاه کرد..

"مگه نگفتم بشین.. چرا ایستادی.. برو بشین دیگه"

لیام مردد به سمت کاناپه گوشه اتاق رفت و روش نشست.. بلافاصله زین هم کنارش نشست و کیسه یخ رو روی صورتش گذاشت.. لیام دستشو بالا آورد که کیسه رو بگیره ولی زین دستشو پس زد..

"خودم میتونم نگهش دارم"

"میدونم میتونی ولی میخام خودم این کارو کنم"

متوجه نگاه خیره لیام که شد حرفشو ادامه داد..

"لااقل جبران کرده باشم"

لیام به حالت عادی برگشت و باز سکوت برقرار شد..

چند دقیقه بعد باز این زین بود که سکوتو شکست..

"میتونم یه سوال بپرسم؟"

"نه"

زین خیلی تو ذوقش خورد ولی چیزی نگفت..

"پس.. میتونیم با هم دوست باشیم؟"

لیام به صورت زین نگاه کرد..

"چرا؟"

"خب.. من دوستای زیادی ندارم ینی.. واقعی بخوای بگیری هیچی ندارم.. میشه لااقل با تو دوست باشم؟"

لیام چند لحظه مکث کرد..

"ما نمیتونیم با هم دوست باشیم آقای مالیک

"چرا؟"

"چون من دوست کسی نیستم"

"چه خوب پس دوست من باش"

لیام یه نفس عمیق کشید و سرشو انداخت پایین..

"متاسفم"

زین یه لبخند فیک زد و از جاش پاشد..

"اشکال نداره که.. همه دست رد به سینه زین مالیک میزنن.. مگه این که اونو به خاطر پولش یا شهرتش یا موقعیتش بخوان.. حداقل تو با من صادق بودی"

لیام چیزی نگفت..

زین پوزخندی زد و از اتاق رفت بیرون و محکم درو پشت سرش بست..

______________________

دوتا چپتر تو یه روز :/
من برم تا سال بعد D:

xy

Everything Is Gray [ZIAM]Where stories live. Discover now