Chapter 22

2.2K 302 194
                                    

Chapter Twenty-Two

زین پشت میزش نشسته بود و با یه اخم ریز به لپ تاپش نگاه میکرد.. جوری تو لپ تاپش غرق شده بود که متوجه حضور لیام نشد..

لیام جلوتر اومد و یه دستشو روی صندلی پشت زین گذاشت و از پشت روی زین خم شد..

"چی اون توعه که انقد محوش شدی؟"

زین به خاطر صدای نزدیک لیام یهو پرید و ناخوداگاه به صورت غریزی لپ‌تاپشو محکم بست..

"وای لیام ترسوندیم"

لیام لبخند کوچیکی زد و همزمان اخم ریزی بین ابروهاش گذاشت..

"چیزیو داری از من قایم میکنی؟"

"چی؟ نه بابا.. یه چیز جالب پیدا کردم"

برگشت و دوباره لپ‌تاپشو باز کرد..

"بیا ببین"

لیام دوباره خم شد و به صفحه لپ تاپ که سایت ویکی‌ پدیا رو نشون میداد زل زد..

"جان مالیک؟"

با اخم اسمشو خوند و سرشو سمت زین چرخوند..

"اوهوم.. جان مالیک، عموی من که بیست و پنج سال پیش مرده و من چیزی در موردش نمیدونستم"

"ینی چی نمیدونستی؟"

زین شونه‌ای بالا انداخت..

"سرگذشت جالبی داشته.. شاید واس همین چیزی نگفتن"

"چطور؟"

زین با ذوق برگشت سمت لیام..

"خب بزا واست تعریف کنم"

"بیست و پنج سال قبل جان مالیک و همسر باردارش و پسر چار ساله‌شون به خوبی و خوشی زندگی میکردن تا این که میفهمن جان یه آدم خیانتکاره که اسناد و مدارک مهم کشورو به دشمن لو میداده.. واس همین خودش و خانواده‌ش به اعدام محکوم میشن.. جان و زنش و بچه‌ای که هنوز به دنیا نیومده بوده رو میکشن ولی پسر بزرگتر خانواده فرار میکنه و هرچی دنبالش میگردن نمیتونن پیداش کنن.. تا چند وقت حتی برای اون بچه جایزه گذاشته بودن.. چه زنده چه مرده‌ش ولی اون هیچوقت پیدا نشد.."

"عجب!"

چند لحظه سکوت کردن که دوباره لیام حرف زد..

"پس چرا من یادم نیس؟"

لیام تو حالت هپروت گفت و زین آروم خندید..

"شاید چون اون موقع تو یه سالت بوده و مامانت تلویزیونو روشن کرده رفته تو آشپزخونه و لیوم کوچولو در حالی که شیشه شیرشو بین انگشتای کوچولوش گرفته بوده و با چشمای شوکولاتی گرد شده‌ش به تی‌وی زل زده بوده و داشته اخبار جان مالیکو میدیده ولی اوه ببین چی شد؟ لیوم داستان ما آلزایمر گرفته یک سالگیشو یادش نمیاد"

با تموم شدن حرفای زین، لیام بلند زد زیر خنده و زین با لبخند بزرگی به خنده دلنشین لیام گوش میداد.. (یه سوال گوش رو میدن یا میکنن؟😶)

Everything Is Gray [ZIAM]Where stories live. Discover now