Chapter Eighteen
لیام آروم چشماشو باز کرد.. مث هر روز اتاقو نگاه کرد تا بفهمه کجاست.. فکر کزد.. اتاق زین.. دیشب.. اتفاقات دیشب.. با یادآوریشون لبخندی زد.. طولی نکشید که لبخندش به خندههای آروم تبدیل شد..
وقتی حس کرد زین کنارش تکون خورد، همونجوری که به شکم خوابیده بود برگشت سمت زین و نصف صورتش تو بالش فرو رفت..
با همون لبخند به زین که کم کم داشت چشماشو باز میکرد و بیدار میشد نگاه کرد.. زین به لیام نگاه کرد و لبخندی زد..
"صبح بخیر"
با همون صدای بم اول صبحش گفت که باعث شد دل لیام واسش ضعف بره..
"صبح بخیر"
جواب داد و به زل زدن به زین ادامه داد.. چند لحظه تو سکوت بهم نگاه کردن.. انگاری میخاستن زمان بایسته و تو آرامش اون لحظه حل شن.. بلاخره بعد از چند دقیقه زین سکوتو شکوند..
"آخه تو که چشمای به این قشنگی داری چرا ازم پنهونش میکنی؟"
لیام یه لحظه هنگ کرد.. تازه متوجه وضعیتش شد و سریع صورتشو تو بالش قایم کرد..
زین که عکس العمل لیامو دید سریع به لیام نزدیک شد و دستشو روی شونهش گذاشت..
"هی لیام.. لیام به من نگاه کن"
لیام سرشو بلند نکرد و دست زینو پس زد ولی زین کنار نکشید..
"لیام منو ببین.. نگام کن"
"نکن زین.. ولم کن"
همونطور که سرش تو بالش بود گفت..
"لیام آخه تو از چی میترسی؟ مگه اون چشمای خوشگلت چشه که قایمش میکنی؟"
"زین گفتم ولم کن"
تند تند دست زینو کنار زد و عینکشو از رو عسلی کنار تخت برداشت و به چشمش زد.. از جاش بلند شد و لباساشو که هر کدوم یه گوشه افتاده بودنو برادشت و سریع پوشیدشون..
"متاسفم.. من باید برم"
به سمت در رفت که صدای زین متوقفش کرد..
"صبر کن یه لحظه..."
مکثی کرد..
"امم.. کی بریم واسه ادامه تمرین؟"
"یه ساعت.. یه ساعت دیگه میریم"
برنگشت و زود گفت و از اتاق بیرون رفت..
پشت در اتاق ایستاد و نفسی از سر آسوگی کشید.. حداقل خوبه که زین نیمرخ راستشو ندید..وقتی لیام از اتاق بیرون رفت، زین برای چند لحظه فقط به در زل زد..
"آخه لعنتی چرا این کارو با من میکنی؟"
با بغض گفت و یه قطره اشکی که روی گونهش غلتیدو سریع پاک کرد..
از جاش پاشد و باکسر تمیزی برداشت و پوشید.. جلو آینه رفت و به خودش نگاه کرد.. روی بدنش پر بود از لاو بایت ها و کبودی هایی که لیام از دیشب واسش به جا گذاشته بود..
زبونشو رو لب پایینش کشید و گازش گرفت.. دستشو آروم روی کبودیا میکشید و مواظب بود یه وقت نقاشی لیام خراب نشه..
انقد تو خودش محو بود که وقتی لیام اومد تو اتاق متوجهش نشد..
"دوسشون داری؟"
با صدای لیام از جا پرید و سریع برگشت طرف لیام که یه دستشو زده بود زیر چونهش و دست دیگهشو زیر آرنجش گذاشته بود و بهش نگاه میکرد..
زین دستاشو سریع برد پشت سرش و با چشمای گشاد شده لیامو نگاه کرد..
لیام دستشو از زیر چونهش برداشت و دست به سینه شد و به زین نزدیک شد..
"اون چیزی که میخای از من قایم کنی جلوته نه تو دستات!"
زین سریع مشتاشو باز کرد و دستاشو آورد جلو و گذاشت رو بدنش.. لیام به این کیوتیت هنگیده زین خندید و یه خورده سرشو تکون داد..
"در ضمن اون چیزی که سعی داری از من قایمش کنی کار خود منه.. فکر کنم تلاشت بی فایدهس بیب!"
زین سعی کرد به کلمه 'بیب' و ذوقش توجهی نکنه.. دستاشو برداشت و با حالت طلبکاری به لیام زل زد..
"حالا هرچی.. اصن تو چرا یهو مث جن ظاهر میشی؟"
"من خیلی وقته اینجا ایستادم.. تو متوجه نشدی"
"که چی؟ مگه نگفتی یه ساعت دیگه؟ چرا انقد زود اومدی؟"
لیام به ساعتش نگاهی انداخت..
"از اون موقع که گفتم یه ساعت دیگه، یه ساعت و بیست دقیقه میگذره سوییتی.. مث این که زیادی تو خودت غرق شده بودی متوجه نشدی.."
نزدیک تر سد و دستشو آروم رو بدن زین کشید..
"البته مواظب باش.. تمام این مال منه"
زین نیشخندی زد و چشماشو بست.. لیام لبشو رو مال زین گذاشت و اون آلبالوهای خوشمزه رو به بازی گرفت.. زیاد نگذشت که زین ازش جدا شد..
"تو که نمیخای اول صبحی یه مشکلی اون پایین واسه من ایجاد کنی؟"
لیام خنده کوچیکی کرد و حینی که عقب میرفت دستاشو برد بالا.. زین هم لبخندی زد..
یه دوش کوتاه گرفت و بعد با لیام به باشگاه نسبتا کوچیکی که تو خونهشون بود رفتن..
___________________________________
میخاسم بیشتر بزارم ولی بقیش طولانی شد اندازه یه چپتر دیگه.. مجبور شدم قطعش کنم اینجا..
ساری بابت تاخیر.. بنا به یه سری دلایل نشد.. و ایشالا ازین به بعد زیاد داریم ازین دلایل :)
دوستون دارم فراوون ❤
YOU ARE READING
Everything Is Gray [ZIAM]
Fanfiction+Who is Liam Payne? -He's my bodyguard and I love him... Ziam Fan-Fiction