Chapter 33

1.8K 273 411
                                    

انقد که من فعالم خودِ فعال انقد فعال نیس‌‌..

دستمالاتونو آماده کنین.. کامنتم بزارین بذوقم..

بریم برا ادامه داستان...

Chapter Thirty-Three

ساعت دوازده نیمه شب بود.. تمام تلاششو برای نجات بهترین دوستش انجام داده بود و الان با کلی خستگی به خونه‌ش برگشت.. درو باز کرد و وارد شد..

زین روی کاناپه روبروی تی‌وی که با صدای کمی روشن بود، خوابش برده بود.. با صدای باز شدن در چشماشو باز کرد.. امیدوار بود این دفعه این لیامش باشه که اومده..

پس از جاش بلند شد و چشم به در دوخت.. اما این بار هم فقط نیکو دید..

"پس.. لیام کو؟"

با نگرانی پرسید و به نیک چشم دوخت.. چشمایی که کاملا قرمز و پف کرده بودن..

نیک درو پشت سرش بست و چند قدم جلوتر اومد..

"اون.. کاری واسش پیش اومده بود.. واسه همین گفت نمیتونه شب بیاد خونه"

"داری به من دروغ میگی"

بغض دوباره گلوشو گرفت..

"ن.. نه.. چرا باید بهت دروغ بگم.. اون میاد زین"

اشکاش برای n ُمین بار روی گونه‌ش لغزیدن و به پایین افتادن..

"اون نمیاد.. اون دیگه هیچوقت نمیاد.. اصن چرا باید بیاد.. من یه آدم وحشتناکم.. معلومه که دلش نمیخاد با من باشه.. هیشکی دلش نمیخاد با من باشه"

نیک از شدت مظلومیت پسر روبروش، اشک تو چشماش جمع شد.. چند قدم جلوتر برداشت..

"نه زین.. این حرفا رو نزن.. لیام برمیگرده.. اون دوست داره"

"نه نه.. اون دوسم نداره.‌. هیشکی یه هیولای کثیفو دوست نداره.. یه فرشته مث اون هیچوقت یه هیولا مث منو دوس نداره"

گریه میکرد و بین گریه‌هاش حرفاشو میزد..

نیک نمیدونست برای آروم کردنش باید چیکار کنه.. به نظر میرسید تنها راه آروم کردنش خودِ لیام باشه..

"زین.. لیام دوست داره.. اصن اگه نداشت که منو نمیفرس..."

صدایی که از تلویزیون پخش شد، توجه جفتشونو جلب کرد..

"سرانجام پس از تلاش‌های فراوان، قاتل چهار نامزد انتخاباتی کشور، دستگیر شد.. این شخص که لیام پین نام دارد، دیروز صبح به جرم خود اعتراف کرد..."

هردو رو به تلویزیون خشکشون زده بود.. نیک دنبال کنترل تی‌وی میگشت تا خاموشش کنه اما نمیتونست کنترلو پیدا کنه.. بلاخره موفق شد و تلویزیونو خاموش کرد و به سمت زین که رو به صفحه‌ای که چند لحظه پیش عکس لیامو نشون میداد، خشک شده بود، برگشت..

Everything Is Gray [ZIAM]Where stories live. Discover now