لویی نگران بود .مثل اینکه قرار بود بین چندتا از پولدارترین ادم ها بشینه...اون به سقفش که چکه میکرد نگاه میکرد.چقد طعنه دار.
اون میخواست بدونه که کی اولین حقوقشو میدن اون خیلی بهش نیاز داشت.بعدش یادش اومد باید اماده شه آقای استایلز میومد دنبالش تا باهم برن.
درسته.فاک.اوکی.
اون بلند شد و باعجله به سمت حموم رفت بعد حموم موهاشو به بالا درست کرد (quiff ) و رفت که اون کت شلوار گوچی رو بپوشه.
وقتی پوشید برگشت و به جولی نگاه کرد .اون میو کرد.خوشحال شد (لویی هم به همین فکر میکرد) و بعد لویی نشست و بند کفششو گره زد.بعدش بلند شد و برای استراحت زانوهاشو خم و راست کرد.
یهو در زده شد و لویی داشت سکته میکرد. آقای استایلز ازکجا میدونست که کدوم خونه ی لوییه؟
به سمت در رفت و بازش کرد.دیزی اونجا بود.یه ابروشو داد بالا.
" اولین باره خوب و جذاب بنظر میرسی " اون گفت و وارد خونه شد.
لویی چشماشو چرخوند.اون وقتی سر دستشویی گربه ش بود با دیزی بحث و دعوا داشت ولی اون مثل سرپرست و مراقب لویی بود.در واقع مثل یه مادر.آنه داشت نزدیک میشد که بشه مادر دومش.
دیزی وارد شد و چک کرد که لویی ظرفاشو شسته،کاراشو انجام داده و یچیزی خورده و اینجور چیزا. این مثل این نبود که لویی مرد بالغ نیست.دیزی احساس تنهایی میکرد .۲ تا پسراش تنهاش گذاشته بودن و وقتی هم که ازشون میخواست به دیدنش بیان و ببینه که حالشون خوبه اونا فقط تماس تلفنی میگرفتن.لویی یادشه وقتی دیزی گریه میکرد و داستانشو به لویی میگفت.بعد گونه ی لویی رو نوازش کرد و گفت " از الان تو پسر منی " و لویی هم گریه کرد.
" یه جلسه مهم دارم " لویی گفت،دیزی یه کوکی رو تو دستش داشت.
دیزی با غر گفت" تو فقط میخوای رئیستو تحت تاثیر قرار بدی ، اگه ازمن بپرسی باید بگم اون خیلی جذابه...تعجب نمیکنم اگر تو اونو رو تختت بخوای، یا شایدم رو تخت اون چون مطمئنا از تشک مزخرف تو بهتره" و بعد کوکی رو خورد.
لویی قرمز شد " اولا که به تشک من توهین نکن.دوم اینکه من ازش خوشم میاد ولی مطمئن نیستم که اونم خوشش میاد یا نه.انگار اون خیلی ... بی احساسه...بزور لبخند میزنه.اون قضیه دی ان ای اونو خندوند و ...تو کی اونو دیدی ؟ "
" وقتی از ماشینش پیاده شد که به یکی زنگ بزنه و اون قضیه اصلا خنده دار نبود اون فقط سعی داره جلوی کسی نخنده.بالاخره این وظیفته ی تو که ازش سردربیاری " دیزی گفت و ظرف غذا رو جلوی جولی گذاشت.
" الانم باید بری ، رئیست داره زنگ میزنه " اون گفت و گوشی لویی رو بهش داد.
" ممنون دیزی ، لطفا وقتی رفتی درو هم حتما ببند عصر میبینمت.اگر خوش شانس باشی بهت میگم جلسه چطور پیش رفت." لویی گفت از در بیرون رفت.
" کی خواست از اون جلسه ی احمقانه چیزی بدونه ! " دیزی داد زد.
لویی لبخند زد و رفت پایین.
********
وقتی رسید پایین و به سمت ماشین رئیسش که جلوی ساختمون پارک بود رفت لبخندش از بین رفت.چون روی صندلی جلو ماشین - که متعلق به لویی بود - یه یارو دیگه نشسته بود و داشت با آقای استایلز حرف میزد.( لویی با خودش گفت که اشکالی نداره (اروم باشه) )
لویی با ناراحتی در عقب ماشین رو باز کرد.خیلی محکم در رو بست رو صندلی عقب نشست.و لباشو جمع کرد.چرا هر دفعه که تو ماشین آقای استایلز نشسته عصبانی بوده؟
" صبح توام بخیر لویی ! " هری گفت و از آینه به لویی نگاه کرد.ماشینو روشن کرد.
لویی اوقات تلخی کرد.
" منتظر قهوه ی فوق العاده ت بودم ...ناراحتم الان " آقای استایلز دوباره سعی کرد.
لویی آه کشید...این تقصیر آقای استایلز نبود..هرکسی میتونست صندلی جلو بشینه اینطور نیست که انگار اون دوست پسر لوییه.یا همچین چیزی (لویی ارزو میکرد که بود )
" گوشه ی خیابون یه مغازه س اونجا نگه دار،من میرم و میگیرمش بهرحال از برنامه مون یک و نیم ساعت جلو هستیم " لویی گفت و به بیرون نگاه کرد.
یهو یارو که جلو نشسته بود گلوشو صاف کرد.
" درسته...لویی با آقای نیک گریمشاو آشنا شو...یکی از مالکان پنج شرکت بزرگ.تو راه ماشینش خراب شد و منم تصمیم گرفتم برسونمش...و آقای گریمشاو ایشون آقای تاملینسون هستن،دستیار شخصی من "
لویی خوشحال بود که هری نگفت که اون چاپلوس به اسم کوچیک صداش بزنه.از اینم خوشحال بود که اون بهش دلیل نشستن اون رو صندلی جلو رو گفت..با اینکه مجبور نبود.این ماشین خودشه.لویی خوشحال بود آقای استایلز فکر که باید توضیح بده ( آره احتیاج بود) انگار که وظیفشه (با اینکه نبود)
" از دیدنت خوشحالم " چاپلوس گفت و برگشت و به لویی نگاه کرد.
لویی فقط سرشو تکون داد.چیه ؟ از اون مردخوشش نمیاد. اوکی ؟
هری جلوی کافی شاپ نگه داشت.لویی خواست بره که قهوه ی محبوب آقای استایلز رو بگیره و از چاپلوس پرسید که چیزی میخواد یا نه.چون آقای استایلز اون نگاه رو بهش کرد که بپرسه.
وقتی سفارش هردو رو گرفت برای خودشم آبمیوه گرفت.روی صندلی عقب نشسته بود.هری هر چند لحظه از آینه بهش نگاه میکرد وقتی داشت با اون چاپلوس حرف میزد.
امروز روز طولانی قراره بشه.لویی با خودش فکر کرد.
بعدش نگاه لویی به کت شلوار قرمز هری افتاد.چشمای هری رو از آینه دید و بهش لبخند زد.به کت شلوارش اشاره کرد و اون نگاه که 'خوشش اومده ' رو به هری تحویل داد.
آقای استایلز لبخند بزرگی زد و لویی فکر کرد که یه رنگ صورتی رو گونه ی آقای استایلز دید.
خب امروز اونقدرا هم بد نیست.
YOU ARE READING
MR STYLES ( l.s persain translation)
Fanfiction" خب پس این منشی جدیدمه ؟ " آقای استایلز پرسید و یه ابروشو داد بالا. "بله " منشی قبلی جواب داد. آقای استایلز اخم کرد و به لویی یه نگاهی انداخت. " من انتظار ...یکی ... نمیدونم..بهتر داشتم ؟؟" "ببخشید آقای بی ادب.من کسی ام که از این به بعد قراره برن...