لویی به روبی ،خانمی که نهارشو تو سینی اش گذاشت لبخند زد.
" اخرین دز داروهات آقای تاملینسون " اون گفت و داروها رو هم توی سینی گذاشت.
" بالاخره " لویی گفت و بعد به اطراف برای پیدا کردن دوستاش نگاه کرد
آره هری به روبی دستور داده بود که داروهای لویی رو سر وقت براش ببره و فراموش هم نمیکرد که هر روز از روبی بپرسه که لویی داروهاشو خورده یا نه ( و اینا برای این اتفاق افتاد که لویی یه روز یادش رفت.فقط یه روز)
وقتی لویی داشت دنبال لیام و نایل میگشت چشمش به جیم افتاد که داشت سالادش رو اروم میخورد.
لویی از اینکه اون تنها بود خوشش نیومد پس رفت و پیش اون نشست.
" سلام جیم " لویی با لبخند گفت.
" جیم جوری به لویی نگاه کرد که انگار روح دیده.
" اوه ..آقای تاملینسون..من نهارم رو تموم کرده بودم بهرحال "
لویی به غذایی که انگار هنوز دست نخورده بود نگاه کرد و ابروشو داد بالا.
" من ... فقط... م- من میرم. روز خوبی داشته باشید " و بعد سریع رفت.
لویی میخاست بدونه اون چهمرگش بود.یعنی لویی انقدر وحشتناک بود؟ یه دفعه لویی یادش اومد. هری!
لویی سرشو تکون داد.
" هی لو " نایل گفت و پیش لویی نشست.
" سلام نی ، لیام کجاست ؟ "
" اینجام " لیام گفت و یهو ظاهر شد.
" نمایشگاه نقاشی که با زین دیروز رفتین چطور بود ؟ " لویی پرسید.
" خوب بود دیدن زین خیلی راحت و چشمایی که برق میزدن ارزش نقاشیایی که نمیفهمیدم رو داشت "
" دوتاتون خیلی چندشین " نایل گفت و بینیشو جمع کرد.
" ما منتظر روزی هستیم که تو قرار بذاری نایلر ، ما خیلی باید جبران کنیم " لویی گفت و برای نایل چشماشو باریک کرد.
" خب شما هیچوقت نمیفهمید من در موردش خیلی پنهون کاری میکنم "
" هیچی نمیتونه درخشان بودن بعد یه فاک خوب رو پنهون کنه رفیق ، باور کن " لویی گفت و شونه هاشو بالا انداخت.
و اینطوری لویی جیم رو یادش رفت.البته موقتا .
*****
" پس با جیم حرف زدی؟ " لویی از دوست پسرش پرسید که داشت یه ایمیل رو به یه شرکتی میفرستاد. از پشت عینکش بهش نگاه کرد.
" جیم کیه ؟ " هری پرسید.کاملا مظلومانه رفتار میکرد.
و بعد لویی بهش از اون نگاها کرد.
" باشه! اره حرف زدم فقط گفتم تمرکزش روی کارش باشه.همین.راست میگم " هری گفت و لباشو جمع کرد.
" اون امروز از دیدنم وحشت کرده بود.انگار که مامانشو کشتم یا همچین چیز، یا مسیح " لویی گفت و خندید.
" خب من ازش خوشم نمیاد" هری گفت و دستاشو جلوی سینه ش جمع کرد و لباشو داد جلو.
لویی اه کشید و به سمت دوست پسرش رفت.
" دوست دارم.اینو میدونی نه ؟ " لویی گفت و لباشو بوسید.
" میدونم.منم دوست دارم "
" و من نمیخوام با کس دیگه ای باشم.هیچکس حتی برابر تو هم نمیتونه باشه.فهمیدی ؟ تو هزای منی و همیشه هم همینه.چیز دیگه ای مهم نیست "
هری لبخند زد و چال هاش دیده شد.
و لویی چطور میتونست دقیقا همونجا رو نبوسه ؟
******
" لطفا ولم کن...متاسفم...واقعا متاسفم... بهت پول میدم قول میدم " اون مرد وحشت زده گفت.به صندلی بسته شده بود.
دستای ظریف و نرم گونه ش رو نوازش کردن.
" چی باعث شده فکر کنی دوباره بهت اعتماد میکنم ؟ "
" لطفا یه شانس دیگه بده ...جبران میکنم... لطفا " مرد التماس کرد.
" من شانس دوم نمیدم ، لاو "
اون دستای نرم یه چاقو رو نگه داشته بود.دستاش طوری اروم بودن که انگار حمل کردن اسلحه براشون چیز طبیعی ای بود.و خب درواقع ، بود.
اون مرد با چشمای گشاد شده به چاقو نگاه کرد. " نه نه نه لطفا نکن..من واقعا متاسفم " اون التماس کرد و اشکاش روی صورتش سرازیر بودن
" تو باید میدونستی که با چی روبرو شدی وقتی درخواست یه لطف کردی " دست نرم چاقو رو روی گونه ی اون مرد کشید و یه زخم بزرگ روش گذاشت.
" باید میدونستی "
و بعد صدای یه فریاد بلند اومد.
اون مرد دیگه نمیتونست حرف بزنه.اما مشکل این نبود.دنیاش برای همیشه تاریک شد و دیگه اصلا نیازی نبود که حرف بزنه.
ESTÁS LEYENDO
MR STYLES ( l.s persain translation)
Fanfic" خب پس این منشی جدیدمه ؟ " آقای استایلز پرسید و یه ابروشو داد بالا. "بله " منشی قبلی جواب داد. آقای استایلز اخم کرد و به لویی یه نگاهی انداخت. " من انتظار ...یکی ... نمیدونم..بهتر داشتم ؟؟" "ببخشید آقای بی ادب.من کسی ام که از این به بعد قراره برن...