chapter 22

5.6K 762 208
                                    

" جما نکن! اونا مال لوییه ! " هری به خواهرش گفت که داشت به سمت شیرینی هایی میرفت که پخته بود.

جما خندید و یه شیرینی برداشت.

" تو میدونی که باید برای من و تولدم اینکارارو بکنی نه ؟ و مه برای لویی ؟ "

" کیکت اینجا حاضره.اینا برای لو ان "

" وقتی بیاد قرار خیلی خوش بگذره برای دیدنش هیجان زده م"

زنگ در زده شد و دوتا استایلز به طرف در دویدن و سعی میکردن اول برسن.

اما مثل همیشه ی هری، اون سکندری خورد و جما‌هم بعنوان خواهر دوست داشتنی ایستاد و به اون خندید.

انه اه کشید و به سمت در رفت که بازش کنه.

به لویی با لبخند نگاه کرد " سلام لویی "

" سلام آنه حالت چطوره ؟ " لویی پرسید و بغلش کرد.

" خوبم . تو چی ؟ دستت بهتره ؟ "

" اره اره...پسرت نمیذاشت زندگی کنم تا وقتی که داروهامو نمیخوردم پس اره خوبه " لویی با لبخند روی لبش گفت.

" خب...خوشحالم که اینکارو میکرد.من برای خودمون بلیط واسه فشن شو گرفتم! "

" حتما سعی میکنم که بیام " لویی با لبخند گفت و به اون خواهر و برادر نگاه کرد‌

لویی یه لبخند بزرگ زد وقتی هری رو که یه پیشبند چین دار پوشیده بود دید ( لویی قرار بود بمیرع) و اونجا ایستاده بود و بعد متوجه لویی شد.

" سلام بیب " هری با لبخند بزرگی گفت و به سمت لویی رفت و یه بوسه کوچیک روی لباش گذاشت.

" سلام دوست پسرِ پیشبند چین دار پوشم "

هری یکمی قرمز شد " اوه شت .متاسفم من .. "

" درش نیار من باید ازش عکس بگیرم " لویی گفت و گوشیشو دراورد و یه عکس گرفت قبل اینکه هری اعتراضی کنه.

بعد چشمش به دختری که کنار هری ایستاده بود افتاد.

" تو باید جما باشی .بالاخره دیدمت.خیلی هیجان داشتم که ببینمت وقتی هری بهم گفت چجوری وقتی خواب بوده موهاش رو تیکه تیکه کوتاه کردی! "

" از کجای دنیا پیداش کردی هری ؟ من همین الانشم عاشقش شدم! " جما گفت و لویی رو بغل کرد.

" به برادرم اسیبی نزن.من میتونم موهای تو رو هم کوتاه کنم " جما تو گوش لویی زمزمه کرد.

" من ، خودم بهت اجازه ی اینکارو میدم حتی اگه یه کوچولو هم اذیتش کردم..اجازه میدم کاملا هم حسابمو برسی " لویی با لبخند‌گفت.

جما رفت عقب و لبخند زد " هری برات شیرینی پخته "

" الان پخت ؟ " لویی گفت و یه ابروشو داد بالا.

خب من حوصلم سررفته بود و فکر کردم ... "

" تو دیشب تا ۳ صبح بیدار بودی که کاراتو تموم کنی که امروز بتونی برای لویی شیرینی بپزی.پس دروغ نگو هرولد جوان"

" جما !! "

لویی لبخند بزرگی زد. اون این احمق رو خیلی دوست داشت.

" خب حالا شیرینیام کجان ؟ " لویی گفت و دستاشو بهم مالید.

" از این طرف " هری گفت و به سمت اشپزخونه حرکت کرد

وقتی تنها شدن لویی هری رو یه گوشه کشید و بوسیدش .

" من خیلی عاشقتم اینو میدونی دیگه درسته ؟ " لویی زمزمه کرد و به اون دوتا گوی سبز که عاشقشون بود نگاه‌کرد.

" اره یچیزایی میدونم " هری لبخند زد و چال هاش نمایان شد.

" حالا .. شیرینی هام "

******

" جما دیدنت خیلی عالی بود " لویی گفت و جما رو بغل کرد.

" همینطور تو " جما گفت و از بغلش بیرون اومد.

لویی انه رو بغل کرد " جمعه میبینمتون پس " لویی گفت و از بغلش بیرون اومد.

" حتما " آنه گفت.

" و تو . فردا میبینمت مرد جوان! استراحت کن " لویی گفت و به سینه ی هری زد.

" باشع مامان " هری گفت و چشماشو چرخوند.

لویی روی انگشتای پاش ایستاد تا یه بوسه روی لبای هری بذاره..و بعد عمارت استایلز رو ترک کرد.

با هری که تا ماشینش همراهش میومد.مثل جنتلمنی که همیشع بود.

لویی دیگه نمیتونست از این خوشحال تر باشه.

*****

" میدونید که چکار‌ کنید دیگه درسته؟ "

" بله آقا البته "

" خوبه خوبه.اینم میدونید که‌اگه کارتونو درست انجام ندید پوستتون رو میکنم درسته ؟ "

" ب- بله آقا "

" خوبه.حالا به کارتون برگردید .تا اخر این ماه میخام خبر داشته باشم "

" بله آقا "

*****

به یه بیبی قول کیوت مومنتای جیلن رو دادم.یکمی تفکریدم دیدم نذارم بهتره.برو یوتیوب خودت بگرد ببین😐👐👐کمکی خاسدی هسدم👐👀 لاو چپتر و کتابای دیگه اینجا و کتابای یمنا رو هم بخونید😐😑💚

MR STYLES ( l.s persain translation)Onde histórias criam vida. Descubra agora